شعر °اشعار تک بیتی°

نگفته ایم و ندانی که چیست در دل ما
کفایت است بدانی که بی تو آشوب است
 
پرده های دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
 
گُلِ محمدیِ من
مَپرس حالِ مرا؛
به غم دُچار چنانم
که غم دُچارِ من است


#فاضل‌نظری
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
خواستم کان سرو روزی در کنار آید، ولی
با کجی های فلک هرگز نیاید راست این
 
ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﻏﻨﭽﻪ‌ ﻫﺎﯼ ﺻﺒﺤﺪم
با ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺮ ﺯ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ لبخندیم ﻣﺎ
 
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دل‌آزار چرا می‌کردی؟
 
‌ز همه دست کشیدم که تو باشی همه‌اَم
با تو بودن زِ همه دست کشیدن دارد​

 
خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد
زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را
 
عقب
بالا پایین