علی (علی مصفا): چی شده کفشت؟
خانم دکتر (لیلا حاتمی): میخش زده بیرون، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون، این یکی رو دلم نمیاد.
- رهاش کن بره رئیس!
+ یعنی چی؟
- هیچی، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه! چرت میگفت البته.
+ مخصوصاً در مورد میخ کفش بدتره میره تو پای آدم!
- از اینایی بود که تو زندان هیپنوتیزم و اینجور چیزا یاد گرفته بود؛ یه دفعه من و سیما رو برد کافه ی دنیس!
+ سیما کی بود؟
- سیما یکی از بچه های دانشگاه.
+ دوستش داشتی؟
- مثلاً... خیلی شبیه مینا بود، همون دخترداییم که از تاریکی میترسید.
+ اون چی؟ اونم تو رو دوست داشت؟
- نمیدونم... من هیچوقت هیچی بهش نگفتم، من اینجوریم... همیشه هر وقت باید یک کاری بکنم یه دفعه اصلاً هیچ کاری نمیکنم... خلاصه رفتیم کافه دنیس، فرید شروع کرد به هیپنوتیزم کردن تا این که نوبت رسید به من، منو خواب کرد و بچه ها شروع کردن به سوال کردن. همشون پیله کرده بودن که کی رو دوست داری؟ منم هیچی نمیگفتم... تا این که خود سیما گفت علی یه چیزی بگو! مهم نیست چی باشه یه چیزی بگو... منم هیچی نگفتم! گفت اصلاً یه چیز بی ربط بگو، بگو یه چیزهایی هست که تو نمیدونی...
+ گفتی؟
- نه! هیچی نگفتم... اینقدر هیچی نگفتم تا همه حوصله شون سر رفت، از خواب بیدارم کردن.
+ حوصله سیما هم سر رفته بود؟
- لابد... شش ماه نکشید با محمود چاخان ازدواج کرد.
"چیزهایی هست که نمی دانی / فردین صاحب الزمانی"