محفل ادبی [ حال خود را به نثر بیان کنید ]

[MonjiMonji عضو تأیید شده است.]

هر آدمی باید پشت پنجره اتاقش یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد، که هر بار گل هایش خشک می شود و دوباره گل میدهد یادش بیوفتد که روزهای درد هم به پایان می رسند.

 

[نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.]

می‌خواهم اقلا یک نفر باشد ،
که من با او از هَمه چیز
همانطور حَرف بزنم
که با خودم حرف می‌زنم .

-فئودور داستایفسکی

 

[نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.]

یه سکوتی هم هست که مال بعد از شنیدن یه سری از حرفاییه که نباید می‌شنیدی
حس عجیبیه، بیرونش سکوته ولی از درونت هی صدای شکستن میاد.

 

[نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.]

ای کاش
کسی می‌آمد و غم‌ها را
از قلب اهالیِ زمین برمی‌داشت...

?سهراب سپهری

 

[نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.]

من خیلی خسته شُدم دیگه...
خسته شدم از این همه شَب،
از این همه روز...
از این همه،
هی "درست میشه،نترس"
گفتن به خودم
که بدونم دروغه و
دیگه هیچی،
هیچوقت دُرست نمیشه...
اصلاً آدم دلش میخواد بترسه!

 

[Lidiya]

به قول شاملو :

برای تو، برای چشم هایت...
برای من، برای درد هایم...
برای ما برای این همه تنهایی...
ای کاش خدا کاری کند! ​

 

[Lidiya]

همه ی رنج ها
در حرکت اند، می گذرند
و روزی دیگر
انگار هرگز نبوده اند.
​

 

[Lidiya]

خواب دیده ام رفتی و این بدن هنوز جان دارد..

 

[Marilyn Monroe]

قدم زدن زیر باران … گرفتن دست های تو … این چیزی است که آرزوی آن را دارم

 

[نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.]

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا از او بیزار باشی!
آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند!

?محمود دولت آبادی