محفل ادبی [خوانـدنشـان می چـسبد !]

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در سیاه‌چاله‌ای خوفناک‌گیر کرده‌ام. هر چه عربده می‌زنم باز هم کسی پاسخ‌گویِ این حال من نیست. همواره فقط می‌گویم کمک!
صدایم در نمی‌آید! فهمیده‌ام در روز‌هایِ دشوار فقط خودم هستم که ندا‌هایِ تراژدی‌ام را می‌شنوم..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: @مِها , @PardisHP
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سکوت کرده بودم؛ نه نبودن طولانی مدتش را فریاد میزدم، و نه دروغ‌هایش را هوار می‌کشیدم.لال شده بودم.اشک نمیریختم،بغض نمی‌کردم، اما عجیب بود از درونم صدای شکستن می‌آمد؟!
رخم خنثی‌تر از هروقتی، درونم اما چون شِبه شیشه‌ی سنگ خورده‌ای،مدام می‌شکست و فرو میریخت..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: FAREWELL
 
میدونی شبا خیلی عجیبن
هر شب انگار رنگ و راز خاص خودشو داره و این باعث میشه که من عمیقا به شب علاقه مند باشم و حتی شبایی که فرداش مشغله ایی ندارم به هر نحوی حتی با خوردن قهوه بیدار بمونم و از این سکوت و تاریکی لذت ببرم.
حالا بستگی داره که تو اون سکوت به شادیایی که دارن قند تو دلم آب میکنن فکر کنم یا به غم و ناراحتی که تمام روانمو درگیرکرده.
من برخلاف باور آدما اصلا اهل غصه خوردن نیستم حتی ناراحتیام تایم طولانی نداره و برای هر چیزی فقط یه شب یلدا غصه میخورم و بعد طلوع خورشیدش دیگه هیچ اثری از اون ناراحتی تو دلم ندارم.
نمیدونم شایدم این خصلت نسل ما باشه
ما از بچگی با تجربه چیزای کوچیک و متفاوت چیزای بزرگ و مهمیو یاد گرفتیم.
مثلا مستقل شدنو از تنهایی تاب بازی کردن شروع کردیم.
به شخصه همون زمان بود که فهمیدم واسه لذت بردن از مسیر زندگی حتما نباید پشتوانه ایی داشته باشی که هلت بده؛ باید خودت انقد عقب جلو بری انقد تلاش کنی تا بتونی زندگی رو به حرکت در بیاری و به اوج برسی.
یا حتی دوستی رو از الاکلنگ بازیامون یاد گرفتیم.
همونجا بود که فهمیدیم رفیق نیمه راه یعنی چی
درست جایی که وسط شادی بازی ولمون میکرد و ما محکم زمین میخوردیم.
دقیقا همونجاش فهمیدیم که بهشون نباید دلبست و امیدواربود.
البته که دور از جون رفیقی که ۸ساله داره باهام پایین بالا میشه و ولم نمیکنه که خودش روشنی شبای سیاهمه.
خلاصه که ما دیگه جنس نشکن شدیم نه سرد و گرم شدنا باعث ترک خوردنمون میشه نه حتی زمین خوردنمون.
انقدر این زندگی رو از صفر مبدا شروع کردیم که دیگه میدونیم هر سربالایی و سرازیری رو با چه سرعتی بریم که چپ نکنیم.
پس بازم نباید کم آورد و به هیچ وجه نباید دست از تلاش برداشت من اینو از آدمی یادگرفتم که جیگرگوشه شو زیر خاک دفن کردنو از فرداش بازم به حیاتش رو همون خاک ادامه داد.
گرچه که این حیات بعد از مماتِ، ولی خب ما محکومیم به تکرار زندگی اجمالی
کم نیار رفیق واسه جنگیدن رو این کره خاکی زیادی باید پرو باشیم.



| محیا زند |
 
دستم را گذاشت روی صورت کوچکش و با همان لحن کودکانه گفت: "من تورو بیشتر از همه ی آدمای دیگه دوست دارم"
انگشتم را روی لپ های خنکش حرکت دادم و با دندان هایی که از دوست داشتن زیاد، روی هم فشرده بودم بدون اینکه دهانم تکان زیادی بخورد گفتم: چرا قربونت برم؟
دماغش را بالا کشید و با لحنی معصومانه ای گفت: چون که وقتی سرما میخورم فقط تو منو بوس میکنی...
با دست چپم موهایش را نوازش کردم و گفتم: " الهی قربونت برم من "
و به تو فکر کردم که حتما خیلی دوستم داشتی وقتی بینی سرماخورده ام را شوخیانه با دستمال میگرفتی و دستمال را میگذاشتی توی جیبت...

انگشت اشاره ام را گرفت و ناخن های بلند لاک زده ام را با دقت تماشا کرد و گفت: " آهان بخاطر یه چیز دیگم دوسِت دارم، بخاطر اینکه ناخن هات قشنگه " لبخند زدم و به تو فکر کردم که حتی وقتی ناخن هایم را کوتاه میکردم بازهم دوستم داشتی...

دوید توی آشپزخانه بسته ی پاستیل روی کانتر را برداشت و برگشت توی اتاق، بسته ی پاستیل را جلوی صورتم گرفت و سرش را به علامت تعارف تکان داد، مهربانانه دستم را بالا آوردم و گفتم "مرسی عزیزدلم خودت بخور نوش جان"

روی تخت کنارم نشست و گفت" الان الان فهمیدم که واسه یه چیز دیگم دوسِت دارم " کنجکاوانه نگاهش کردم، بدون اینکه حرفی بزنم خودش ادامه داد "بخاطر اینکه هروقت خوراکیایی که دوست دارم بهت تعارف می کنم برنمیداری " و خندید.

دوباره تو آمدی توی سرم، یاد آن روز توی خیابان رز افتادم، بسته ی لواشک توی دستم بود و داشتم کنارت قدم میزدم، چیزی نمانده بود به آخرش، پلاستیک را از رویش کنار زدم و گفتم " بیا لواشک بخوریم" روی صورتت خنده ی کش داری نشست و گفتی " من که میدونم چقدر عاشق لواشکی، تو بخور من نگات میکنم "

آن روز حواسم نبود دوست داشتن گاهی میتواند از همین چیزها آغاز شود، از همین رفتارهای ظریفِ عاشقانه که چشم هایمان گاهی از دیدنشان به سادگی می گذرد اما امروز خوب میدانم با معیارهای کودکانه اگر دوست داشتن را اندازه بگیریم، اتفاق های بهتری توی دنیا می اٌفتد...
چانه ام را گرفت و گفت: "خاله خاله حالا تو بگو چرا منو بیشتر از همه دوست داری " جثه‌ی کوچکش را توی آغو*ش گرفتم و گفتم " چون بهم یاد دادی واسه دوست داشتن آدما حتما نباید دنبال دلایل بزرگ بود چیزای کوچیک و قشنگتری هم هست "
بازوهایش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید.




▪︎نازنین عابدین پور▪︎
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین