محفل ادبی [خوانـدنشـان می چـسبد !]

هنوز قَدَّم به قدِ بابا نرسیده بود که تو سٌجده های نمازش سوار کولش میشدم، دستامو دور گردنش حلقه میکردم و با صدای بلند میخندیدم.
بابا هیچوقت بخاطر اینکارم منو سرزنش نکرد، بجاش وقتی دستام دور گردنش بود و از کولش آویزون بودم محکم تر وایستاد و سعی کرد نذاره زمین بخورم.
اون موقع قوی بودن بابا از نظرِمن همین وقتا بود، بزرگتر که شدم فکر کردم چون بابا درِ شیشه ی مربا رو راحت باز میکنه و کَله ی عروسکمو به تنش وصل میکنه قویه، بعدتر قوی بودن بابا رو وقتایی دیدم که کولر خراب میشد یا سیم اتو اتصالی داشت یا وقتی چند کیلو میوه رو یهو تو دستاش میگرفت و میاورد خونه ، بابا قوی بود، دیگه مطمئن شده بودم که قویه، قوی بود چون میدونستم واسه هر هزار تومن پولی که میاره تو خونمون عرق ریخته و زحمت کشیده، پشت هر لبخندی که میزنه هزارتا فکر و خیال نشسته، پشت هر دستی که به سرم میکشه یه دل نگران پنهان شده که مبادا دخترمو گول بزنن، مبادا فردا که میره بیرون کسی اذیتش کنه، مبادا حسرت فلان لباسٌ بخوره و بهم نگه...
بابا قوی بود چون دل خوشیای کوچولو داشت و عاشقِ چَکٌشٌ آچار بود...
حالا من بزرگ شدم قَدَم به قدِ بابا میرسه، یکمم ازش بلندترم اما بابا همون باباست، همون مهربونِ همیشگی، همون که باهم دفتر رنگ آمیزی میخریدیم و رنگ میکردیم، همون که بوسیدن دستاش به زندگی برکت میده و تو دعواهای مادر و دختری طرف دخترشو میگیره...
بابا هنوزم قویه فقط بحث ازدواج و دوریِ بچه هاش که میشه اشک تو چشماش حلقه میزنه و صدای غصه خوردنش تو نگاش میپیچه...

بابا قویه، یه قوی دل نازک و دلتنگ...

| نازنین عابدین پور |


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دیـوادیـوا عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد دپارتمان کتاب + مدیر تالار کپیست
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
منتقد ادبی
مـدرس
مترجم
مشاور
کپیـست
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,472
پسندها
پسندها
8,680
امتیازها
امتیازها
503
سکه
2,493
کسی را اگر میخواهید برایش همه باشید، همه بودن برای یکنفر سختی دارد، خستگی دارد اما آخرش توی همان لبخندی که پشت جمله ی " تو جای خالی همه را برایم پر میکنی" روی ل*ب هایش می نشیند آدم را سبک می کند.
بودن نصفه نیمه به هیچ دردی نمی خورد اینکه یک نفر را درست وقتی باید رفیقش باشی تنها می گذاری یا به وقت بیماری کنارش نمی مانی و ناله هایش را به جان نمی خری یعنی نصفه نیمه ای، اینکه وقتی می خواهد از روی جوب بپرد دستش را نمی گیری یا پا به پای دیوانگی هایش لبه ی جدول راه نمی روی، اینکه هم پروازش نیستی و بال پریدنش را با بی تفاوتی می چینی...
نصفه نیمه بودن حال آدم را خراب می کند، درست مثل این است که زندگی یک نفر را بیاندازی تویِ اَلَک، وقت هایی که خودت می خواهی کنارش باشی و دوستش داری را جدا کنی و بقیه را بریزی دور و اصلا هم برایت مهم نباشد توی آن لحظه ها که باید باشی و نیستی چه اتفاقاتی رخ می دهد...
کسی را اگر می خواهید برایش شمع باشید و توی لحظه های غمش بسوزید،
بهار باشید و توی لحظه های شادی اش گل بدهید،
خورشید باشید و ابر دلتنگی را از صورتش بدزدید،
کسی را اگر میخواهید برایش "همه " باشید و توی همه ی لحظه های تلخ و شیرین کنارش بمانید که عشق بدون اینها به دل دادنش نمی ارزد...

| نازنین عابدین پور |


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روان‌درمانگرِ تازه‌ام پرسید آخرین‌باری که کسی را دوست داشته‌ای یادت هست؟ دقیقاً کِی بود؟
و من به‌جای جواب‌دادن، تلخ و طولانی گریستم.
جوابِ سوال آخرین‌باری که کسی را دوست داشته‌‌ای، کلمه نیست. جواب آخرین‌باری که کسی را دوست‌ داشته‌ای، گریه است. گریه‌ای طولانی.



| فاطمه بهروزفخر|


 
به خودت رحم کرده‌ای تا حالا؟ وسط یکی از آن جنگ‌های درونی، در میانه‌ی دادگاهی که علیه خودت برپا کرده‌ای تا خودت را به بدترین مجازات محکوم کنی، ناگهان دلت لرزیده برای بی‌پناه بودنت؟

خیلی هولناک است که آدم بزرگ‌ترین مجازات‌کننده خودش باشد؛ در حالی که از بیرون و در ظاهر همه‌چیز آرام به‌نظر برسد. هیچکس هرگز از آن جنگ‌های درونی با خبر نخواهد شد. هیچکس هرگز نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاد، چه‌چیزی شکست و چه‌چیزی ویران شد، مگر خودت به وقت شفقت بر خودت.

آدم‌ها چطور چیزی را از خدا می‌خواهند که حتی خودشان هم حاضر به انجام دادنش برای خودشان نیستند؟



| نعیمه بخشی |


 
همه‌چیز غم‌انگیزتر این بود که زندگی ادامه داشت.
اگر معشوقی دنیا را ترک کند زندگی باید برای آن عاشق به پایان برسد.
اما هرگز پایانی در کار نبود و دلیل اصلی صبح بلند شدن اغلب مردم همین بود؛
بلند می‌شدند نه به خاطر اینکه فرقی می‌کرد، بلکه به این خاطر که فرقی نمی‌کرد


| درخت شب / ترومن کاپوتی |
 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منو تو جناسیم میان این همه تضاد... .
زمان ایستاده بود عشق ما جاری، خون توست که در رگ های من جاریست، تویی خوابِ من در بیداری، تویی ارامش کام های فرد سیگاری، تو ای لکه پاک نشدنی روی قلب من، تو غرور ماه پشت ابر منم نوازش خورشید روی خاک های سرد، تویی صداقت مجنون مس*ت، منم جنون فرهادِ کوه کَن، منم فرد تشنه ل*ب، تویی آبی که جان می‌دهد بر جان من..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: @امیرحسین زمانی
 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزای آخر زمستون همیشه غم خاصی داره.
انگار نمیخواد بره، نمیخواد بهار بیاد.
میخواد تموم روزها غرق بشه توی کوهی از سرما و برف و نرسیدن..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: آیدا نایبی
(@AYDAW )
 


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جنس غم در هرکس متفاوته؛
هیچ‌وقت نمی‌تونیم هم رو درک کنیم؛
کلمات یک فرد اندوهگین هیچ‌زمانی درک نشده و نمی‌شه..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: @نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.
 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"منجلاب تباهی احساس"
ینی بخوای و خواسته نشی...
بمونی و بره...
دوستش داشته باشی و فراموش بشی!
این ینی مرگ تدریجی یک احساس!
ینی سقوط...

ینی رها شدی از بلندی باورات!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: معصومه نجاتی
( @مُنجی )
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چقدر خوب می‌شد وقتی دنیا از آدمانی پر بود که همدیگر را درک می‌کردند و برای کوچک‌ترین مسئله‌ای دل های دیگری را تبدیل به خورده های شیشه نمی‌کردند که هر لحظه امکان اینکه زندگی آنها با همین خورده شیشه‌ها نابود شود، وجود داشته باشد..
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده: @بـلوبـری
 
عقب
بالا پایین