گاهی اوقات با خودت حرف بزن، آواز بخوان، بر سرِِ خودت، از تهِ دل فریاد بکش!
کنار باغچه بنشین، دستی بر سر و روی گلها بکش، تنهی درختان را در آغو*ش بگیر، با باد سخن بگو!
خیال کن بر بالِ پروانهها نشستهای؛ یا حتی با گرد و غبارِ روزگار، حال و احوال می کنی...
خودت را پرندهای فرض کن که از دست صیاد گریخته ای...
حال خودت را از همیشه بهتر کن!
شاید اگر واقعاً دلها از جنس شیشه میبود، همه ی آدمها دلی داشتند شکسته، درب و داغان، یا وصله پینه بسته...
خوب شد که دلهامان، شیشه ای نیست!
بگذاریم دلهامان، دل بماند...