محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

24 ام اسفندِ 99
ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه ی بامداد

آسمانِ دنیام مهتابیه...
از اون شب های دلگیر نه!
از اون شب هایِ زیبای پر آرامش که ستاره ها توی آسمون میدرخشن.

خب اینم یه پستِ از یه تاپیک...
یه تاپیک همگانی، شاید کسی نیاد و این روزانه نویس هارو نخونه، شاید اصلا الان بی ارزش باشه، اما ...
یه روز تمام اینها میشه خاطره، یه روز برمیگردم به صفحاتِ قبل این تاپیک، یادم میفته لحظه هام چجوری گذشتن، تلخ یا شیرینش هم مهم نیست میدونی بالاخره زندگی با هردوش قشنگه.
شایدم یه روزی موهامون رنگ دندون هامون شد و کم کم داشتیم اسم خودمونو از یاد می بردیم.
آره دیگه، روانشناس ها میگن عامل فراموشی
"زمان هست"زمان هم که به سرعت میگذره...
میخوام یادم نره، می خوام تک تک لحظه هام ثبت بشه و به یادشون بیارم.
کی میدونه؟
شاید من صبح از خواب بیدار نشم!
اون وقته که نوشته هام و خاطراتم منو برای عزیزان و دوستانم تداعی میکنه، باعث میشه فراموشم نکنن، یا حداقل یکمی دیرتر فراموش کنن. شاید این نوسته ها و این خاطره ها باعث بشن یکمی بیشتر توی ذهن کسایی که دوسشون دارم دووم بیارم، بالاخره همه ی ما از این دنیا میریم.
چقدر خوب میشه که جز خاطراتِ خوب چیزی به جا نذاری و هر بار، هر شخص با به یاد اوردنت یه لبخند روی ل*ب هاش میشینه.
لذت بخشه مگه نه؟
دلم میخواد به تمامِ ادم ها لبخند هدیه کنم، حتی اگه یه روز به خواب ابدی باشم.
=)

 
آخرین ویرایش:
نمی‌دونم دلواپس چی شدم جدیدا...
گاهی اوقات فکر می‌کنم تو همه چیز رو می‌دونی و نمی‌آی که به من بگی و مثل قبلا ها راهنمایی کنی منو. تو می‌دونی من دلواپس چی شدم و نمی‌آی و همه این چیزا تقصیر خودمه. اما قسم به جون خودت که عزیزترینی برام، مقصر اصلی من نیستم.
کاش یه روزی برسه از خودت بپرسی چرا! فکر کنی و فکر کنی و به یه جوابی برسی. شاید اون موقع با خودت بگی اگه منم بودم دل می‌بریدم، دل می‌کندم و می‌رفتم.
خودت بگو، یه آدم چقد کشش داره؟ خیلی گذشته، اما هنوزم هضم خیلی از اتفاقا که برام افتاد زیادی واسه‌م سخته. این روزا سختش می‌کنن... هنوزم بهشون فکر می‌کنم گونه‌هام خیس اشک می‌شن و هردومون مقصر این حال بدِ هردومونیم. به قول مامانم کی می‌خوایم آدم شیم؟! تو گفتی ما همون اولشم آدم نبودیم.
نمی‌دونم می‌دونی یا نه، اما این روزا انقد دلم برات تنگ شده که مخفیانه پروفایلت رو چک می‌کنم و می‌بینم هنوز همون عکسیه روش که سه چهار سال پیش خودم ازت گرفتم.
احمقانه‌ست اما هرشب وقتی که می‌خوابم آرزو می‌کنم پروفایلت رو عوض کنی. آخه یه عکس جدید ازت می‌خوام. نه اینکه عکس‌های قدیمی دلم رو زده باشن‌ها، نه! فقط می‌خوام ببینم جدیدا چطور شدی! منِ احمق خودم رو گول می‌زنم که فقط می‌خوام ببینم چه شکلی شدی. اونم منی که لااقل هفته‌ای دو یا سه‌بار از دور می‌بینمت. اما من دلم می‌خواد که ب*غل کنم عکست رو. به این مرحله از دلتنگی رسیدم که عکست رو آرزو می‌کنم جای خودت!
من پروفایلت رو چک می‌کنم، بازدیدت رو هم چک می‌کنم و فکر می‌کنم این اکانتت واسه من مونده! چرا شماره‌ت رو عوض کردی و این اکانت رو پاک نکردی؟! من می‌بینم که بازدیدت می‌ره رو "یک ماه پیش" و یهو می‌آد رو"به تازگی" و من به خودم اجازه می‌دم که فکر کنم این اکانتت واسه منه! چرا تا یه حرکتی از خودت نشون می‌دی ذهن من رو درگیر خودت می‌کنی؟
می‌دونی! می‌ترسم از اینکه هر دو دست دست کنیم و آخرش هیچ و پوچ شه بره و دیگه هیچ‌وقت نبینمت. دیگه هیچ‌وقت بیرون نریم، دیگه هیچ‌وقت دور از چشم بقیه پشت‌بوم نریم! دیگه هیچ‌وقت وقتی رمز کارتم رو از یاد می‌برم بهت زنگ نزنم! دیگه هیچ‌وقت حالت رو از خودت نپرسم!
نمی‌دونم! امشب بدجور رنگ و بوی تو رو داره! شاید چون رفتم پشت‌بوم! امشب کلا یه جوری بود، امشب خسته بودم از همه‌چی. بی تو همه‌چیز بوی تکرار می‌ده! حتی اون غذای آرامش بخش مامان پز هم آرومم نکرد، دلشوره دارم! نمی‌دونم دلم شور چی رو می‌زنه، نمی‌دونم از چی می‌ترسه! بازم احمقانه‌ست که می‌خوام به تو ربطش ندم.
خیلی دلم گرفته ازت، خیلی فراتر از خیلی!

امشب، بیست و پنجم اسفند نود و نه! تولد عزیزیه که اتاق بغلی خوابیده و من انقد دلم گرفته که حتی یه تبریک درست و حسابی‌ای بهش نگفتم و فکر کنم مقصرش تویی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ترسناک‌ترین فکت درباره‌ی من اینه که کافیه فقط یک ساعت کاری برای انجام دادن نداشته باشم، تا دیوونه بشم. این بود که تو کل تایمی که نمیومدم انجمن، چندین نوع غذای جدید-تکراری درست کردم :| در حد «لعنتی بسههههههه» تست شیمی و فیزیک زدم. سه تا نقاشی کشیدم. کلی دستبند جدید فروختم. عمه‌م هم کیکمو خورد و دعوتم کرد به یه دوئل دو نفره‌ی شیرینی‌پزی خفن. این‌قدر واسه مقاله‌ی فردوسی حرص خوردم که دیگه اسمش میاد حالم به هم می‌خوره. مصاحبه‌ی هزار تا نوازنده و رتبه برتر و نویسنده و مترجم رو خوندم. روزی حداقل یه دونه فیلم رو دیدم. با گربه‌ی حامله‌ای که میاد تو باغ، کلی بازی کردیم و رفیق شدیم. این وسط قلمچی یکی از بچه‌های نهم نمونه و فاینال زبان دو تا از بچه‌های کلاس هم با موفقیت دادم و سیریسلی برگام ریخته بود از درصدها و نمره‌هاشون. عجب غلطی کردم کلاس زبانم رو ادامه ندادم. تعیین سطح بدم؟ یا ولش؟ ولش باو. گرونه. حال داری بشینی سر کلاس تو آخه.
تازه، یاد گرفتم با اتو مو، موهام رو پیچ‌پیچی کنم =| خیلی ناامیدانه جلوی آینه ایستاده بودم و اتو مو دستم بود و توی چشمام یه «ودف» خاصی دیده میشد از اینکه اون راه حل پینترست کشک بوده. یهو یه لامپ بالای سرم روشن شد؛ ببین، یه طره مو برمی‌داری، دور انگشتت می‌پیچونی، از دور انگشتت درش میاری و اون حجم گردالوی مو رو می‌ذاری لای اتو مو. در حد بیست ثانیه. حاصلش شاهکاره.
خلاصه که، از ته دلم، به همه یه تایم حداقل یک هفته‌ای رو پیشنهاد می‌کنم برای این‌که گوشی‌هاشون رو خاموش کنن و «پادشاه وقت خود بودن و از فردای نیامده نترسیدن» و این صحبت‌ها ... حیف و افسوس که انجمن یه طور نافرمی تو دلم جا باز کرده و دل کندن از تعلقاتش سخته؛ دلم می‌خواست باز هم در طول زمان طولانی‌تری تجربه‌ش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من امشب نوشتم!
نفهمیدم چمه، اما فهمیدم چمه!
وقتی می‌نویسم می‌فهمم چه مرگمه چون کلی فکر به سرم هجوم می‌آره و کلی فکر به سرم هجوم آورد. می‌دونی، الان راحت‌ترم!
انگار سرم سبک‌تره، قلبم خالی‌تره! یه خورده لبخند می‌زنم. میگم بد نیست ادامه بدم، این روزانه نویس چیز خوبیه!
چندروزه خیلی باد می‌آد. هیچ‌وقت آرزو نکردم، هیچ‌وقت نگفتم کاش باد من رو با خودش ببره! فقط گفتم غم‌ها رو پر از خاک کنه و با خودش ببره! اما الان دلم می‌خواد من رو هم با همون غم‌ها ببره. غم‌هایی که تو قلبم و ذهنم موندن، انقد سنگین و زیاد بودن که باد نتونست اون‌ها رو باخودش ببره و درجاش کلی غم سبک ازش ریخت و جا موند تو ذهنم و همون غم سبک، برای من سنگین بود!
من هم خیلی سنگین شدم، پُرَم! تا خرخره پرم! می‌دونم این‌بار هم باد به من گوش نمی‌ده و من رو هم با خودش نمی‌بره.
من می‌گم باد، منظورم این بادی که تو کوچه‌ها پلاسه نیست‌ها! من منظورم همون بادیه که مو رو به تنت سیخ می‌کنه. سال چهارم دبستان بهم گفتن اگه یهو حس کردی یه سردی از درونت گذشت و مو به تنت سیخ شد یعنی عزرائیل از کنارت رد شده! انقدر ترسیدم که شب‌ها با ترس اینکه عزرائیل بیاد و من رو با خودش ببره، کنار مامانم می‌خوابیدم و حالا دارم التماس می‌کنم که بیاد و من رو ببره! بیاد و ببره چون من رو زمینم زدن. بد زمینم زدن. نمی‌گم زمین خوردم دلم می‌خواد برم برای همیشه، نمی‌گم تحملش برام سخته یا حالا هرچی... اما یک‌بار که زمین نخوردم، هزاران بار زمین خوردم، زمینم زدن! گاهی دوستام، گاهی خانواده‌م... گاهی زندگی! دیگه خسته‌م از سوزش زانوهام! خسته‌م از اینکه هیچ‌کسی نیست خون زانوهام رو پاک کنه و من خودم می‌ترسم که به جای زخمش نگاه کنم.
تا جایی که یادم می‌آد یه آدم ترسو بودم... ترس باعث شد قید آرزوهام رو بزنم. من نخواستم بزنم‌ها، ترس از آدم‌های قدرتمند تو زندگیم بود که کاری کرد من سراغ خواسته‌هام نرم! آدم‌های قدرتمند زندگی من خواستن چیزی باشم که خودم نمی‌خوام و من آسیب دیدم! زندگی هیچ‌وقت واسه یه آدم که از حرف‌های بزرگ‌ترهاش می‌ترسه، لذت بخش نیست!

امروز بیست و پنجم اسفند نود و نه! یه نیمچه تولد داشتیم که بعدش داداشم پا شد رفت بهشت‌زهرا پیش عزیزش! منم سه هفته‌ست نرفتم، خیلی دلم تنگ می‌شه! واقعا این حرف درسته که می‌گن باید قدر آدمای زنده رو دونست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اول از همه با اسمش شروع کنم که هرچی دارم از طرف اونه چه خوب چه بد مهم نیست مهم اینکه هنوزم هوامو داره و کنارمه❤
?(به نام خدا)?

خببب درمورد امروز بخام بنویسم اشک تون درمیادا ??
باشه میگم امروز چندمه دقیقا یادم نیست ولی دیگه عید نو روز بیخ گوشمه اینو خیلی خوب میفهمم???
بازم عید نه اشتباه فک نکنیدا اصلا و ابدا منم عاشق نو شدن سال مونم و عاشق عید ولییی عیدم پر دردسره یه غول خیلی بزرگ و قوی هم داره اگه گفتین کیههه؟ ??
کیه نه چیه??
خوووونه تکونی بله یه غول بزرگ و خدا ناترسه???
حتی کروناهم جلوشو نگرفت که نگرفت درسته ما امسال خونه ی خودمون نیستیم و من فک میکردم امسال از خونه تکونی راحتم و خلاصه که نههه نمیشه این غول گنده رو شکست داد اینجام ننه ی گرام داره میترکونه خونه رو بله منم کل امروز رو درگیر بودم ولی وقتی تموم میشه همه جا برق میزنه و عالیه یه حس خیلی خوب و دلنشین???مث همین الماسه همه جا تمیزه بلللله???
اینم از امروزم چون خاص بود نوشتم وگرنه من تنبل تر از این حرفام ??

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرا کلاس نهم بود. من هفتم بودم. رفته بودیم شهربازی. سوار فیریزبی و موهامون توی هوا. پرسیدم «تو هشتم و هفتم معدلت چند شد؟» گفت «بیست». خیلی تعجب کردم و به نظرم خیلی مُخ اومد. گفتم «هر دوتاش؟» گفت «هر دو تاش». یه چشمکی هم حواله‌ی مطلبش کرد.
دیروز یکی از بچه‌های هفتم اومد پیوی. به نظرم خیلی کوچولو و کم‌سن اومد، ولی اون تازه وارد یه دنیای جدید شده بود و خودش رو بزرگ می‌دید. پرس و جو کرد از مدرسه‌ها و شرایط و شهریه‌ها؛ آخرش پرسید «تو معدلت چند شد سه سالِ راهنمایی؟»
گفتم بیست. گفت هر سه تاش؟ گفتم هر سه تاش. استیکرِ چشمک و عینک دودی هم فرستادم که گنگش زیاد بشه. فکر می‌کرد دارم دروغ میگم. نمی‌دونست بیست گرفتن آسون‌ترین کاره، کاش به کوچیک‌ترها یاد می‌دادیم از زمانشون لذت ببرن. الان یادم نمیاد اسمِ بعضی معلم‌هامو. چهره‌ی هم‌کلاسی‌هام رو داره یادم میره. یادم نمیاد چه‌طور گذشت این سه سال. مسابقه‌ها، جایزه‌ها، سر صف تنبیه شدنا، رو آسفالت نشستنا، پول رو هم گذاشتن‌هامون واسه چیپس و آلوچه خریدن. فلافل خوردن. بلند بلند تو خیابون خندیدن‌هامون. دیر کردن‌های آقای زندیش. ماشینِ خـرابِ آقای محسنی و بطری انداختن رو سر دو تا پسری که با موتور مزه می‌ریختن. اون پسره که سوار دوچرخه بود و زیپِ کیفش باز بود و هیـچی توی کیفش نبود !!! مزاحمتا، شماره دادنا. قهر و آشتیا. سوتی‌های مثبت هیجدهِ «د» که تمومی نداشتن. دوست‌پسر بازی‌های بچه‌پولدارامون. اتحادمون واسه نرفتن به اردوی پژوهشسرا. کلاس هنر و رنگ کردن دیوارهاش. دری که «ع» نقاشیش رو کشید و ماهی‌های حوضمون ... درِ دل گشودن‌ها سرِ کلاس ادبیات. نهمِ دو که هم‌نوازی داشتن. جشنِ یلدایی که «ب» نبود و دلِ من یه دنیا تنگ و تیره. چهارشنبه‌هایی که مانتوهامونو خاکی می‌کردیم. کارت زدنا. عکسِ «ع» که می‌گفت شبیهِ زندانیاست و سه سال حرص خورد عکسشو از رو مانیتور مدرسه عوض کنن و نکردن ... آخرِ سال عیدی خریدنامون. تو شاپور قهقهه زدنا. دلم خیلی تنگ شد. این چه آخرِ سالیه که این‌قدر تنهایـیم؟ ...
سرا الان داره واسه کنکور می‌خونه، همین مدرسه بغلیِ ما. می‌دونم اون منو یادش نمیاد ولی هنوز هم سرا توی ذهنِ من، خیلی مُخه :]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و من چقدر هربار سعی می کنم که چیزی بنویسم مرتبط با اون شخصِ خاص نباشه.
متاسفانه شکست های پی در پی در این مورد مواجه می شم.
و حتی برای یک ثانیه نمیشه حواسم خودم رو از مهربونِ خودم پرت کنم.
و این هم از ویژگی های ایشونه که نشسته وسط ذهن من و دقایقی هم دست بردار نیست، حتی حتی توی خواب.
خب حالا بگذریم که عادت شده توی ذهنمم باهاش حرف بزنم :/
یعنی همه چیز باید به این شخص منتهی بشه.
خب دیشب که چهارشنبه سوری بود، تنها دلیل خوشحالی احتمالا بخاطر این بود که چهارشنبه سوری امسال شرایطِ اون جریان خیلی فرق داشت.
همه چیز تغییر کرده یا شاید بهتره بگم همه چیز درست شده.
هرچند خیلی چیزای دیگه هست که باید درست بشه توی زندگیم و من مطمئنم خدا خودش زحمت اونارو هم میکشه


?

بیست و هفت اسفند 99 ساعت 14:22 درحالی که از خواب داشتم غش می کردم

 
آخرین ویرایش:
دیشب رفتم بیرون اما انقد غصه خوردم که تو ماشین، تو راه برگشت اشکام ریخت... نه یه قطره، نه دوتا قطره. انقد ریخت که کل صورتم خیس شد... اما باز هم صدام در نیومد! چندروز دیگه عیده و من هنوز خوب نشدم و این خیلی عذابم میده. اینکه مردم بیرون از ماشین رو می‌بینم، مردمی که می‌خندن، راحت بیرون می‌رن، راحت دست هم رو می‌گیرن، راحت هم‌دیگه رو ب*غل می‌کنن، راحتن... بدون ترس! این مردم رو که می‌بینم دلم می‌خواد بمیرم! هی با خودم میگم یعنی من برای خدا هیچ ارزشی ندارم که منو اینجوری کرد؟! نمیدونم چرا... یه مدته طولانیه دارم می‌جنگم اما هنوز بهش عادت نکردم! هنوزم که هنوزه ازش می‌ترسم!
نمی‌فهمم، واقعا نمی‌فهمم... فقط می‌فهمم که نیاز دارم دیگه نباشم. خسته‌م، دیگه احساسم خوب نیست و منی که یه زمانی دم از مثبت‌بینی و خوش‌بینی می‌زدم، این حقم نیست که به همه شکاک شدم، اینکه به همه یه‌جور دیگه نگاه می‌کنم و می‌خوام حس واقعی‌شون رو پیدا کنم تا ببینم آدمای واقعی‌ای هستن یا نه. حتی دیگه این اشک‌ها رو هم نمی‌خوام، نمی‌خوام انقد زود بریزن... چقد بده در اوج نخواستن یه‌چیزی، بهش نیاز هم داشته باشی! نمی‌خوامشون، اما وقتی می‌ریزن انگار یه بار از رو دوشام کم می‌شه، سبک می‌شم و اون موقع‌ست که می‌تونم نفس بکشم!
نمی‌دونم چم شد، یهو دچار یه احساس بد شدم و خواستم دیگه زندگی نکنم. زندگی‌ای که من رو تا مرز جنون می‌کشه و همونجا به حال خودم رهام می‌کنه و من، سرگردون نمی‌دونم کدوم سمت برم تا دیوونه نشم... زندگی‌ای که برام شده پر از ترس و استرس! واقعا دیگه نمی‌خوامش... دلم می‌خواد بمیرم که رنج مرگ عزیزام رو، رو دوشام حمل نکنم. کاش لااقل آدمای دور و برم به احساساتم انقد لطمه نمی‌زدن... کاش یکم اهمیت می‌دادن! کاش دلم رو نمی‌شکستن که وقتی می‌خوام بخندم هی نگم چرا می‌خوای خوشحالم کنی وقتی که بدجور من رو شکستی؟! وقتی خودت باعث شدی همیشه احساس پوچی داشته باشم!
اگه بخوام همینطور ادامه بدم، واقعا دیوونه می‌شم! چندروز دیگه عیده و من امسال کسی رو نمی‌بینم!
می‌گه خودت داری خودت رو اذیت می‌کنی، شاد باش! تنها خودتی که می‌تونی خودت رو شاد کنی، تنها خودتی که می‌تونی خودت رو از این منجلاب بیرون بکشی.
آدم‌ها همیشه توانایی خوشحال کردن خودشون رو ندارن. گاهی یک نیروی بیرونی لازمه برای اینکه رنگ‌های بیشتری و‌ توی منظره زندگی دید. من خیلی وقته توان خوشحال کردن خودمو از دست دادم و هرچی دست و پا می‌زنم که از این تاریکی نجات پیدا کنم، به نتیجه‌ای نمی‌رسم! نیاز دارم تنها یک‌نفر دستم رو بگیره! تنها یک‌نفر! من رو بکشه بیرون، یا همونجور که تو تاریکی‌ام دستم رو بگیره طوری که احساس تنهایی نکنم. چون بزرگ‌ترین ترسم تنهایی‌ایه که الان دچارشم!

چهارشنبه سوریِ سال هزار و سیصد و نود و نه! یادمه پارسال، همین موقع! با خانواده‌ی خودم و عمه‌م، زدیم تو دل جاده! پسرعمه‌م بود، همه‌چیز خوب بود، عالی بود، خنده بود، اشک از شدت خنده بود، هیچ‌وقت اونجوری خوب نبود! امسال هم زدیم تو دل جاده، اما رفتیم بهشت‌زهرا! پسرعمه‌م بود، اونجا آروم خوابیده بود، ما بودیم، گریه بود، اشک از شدت گریه بود، آه بود، دلتنگی بود و فاتحه‌هایی که مردم برای عزیزمون می‌خوندن هم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام
داستان این یکیم داره تموم میشه، دیوارایی که شاهد خیلی چیزا بودن رو دارم از دست میدم. مستاجر بودن یعنی از این خونه به اون خونه، یعنی هر بار یه قصه جدید رو شروع کردن و خاطره شدن دیوارایی که روزهای زیادی مارو از دنیای بی‌رحم بیرون نجات دادن.
خونه یه معنای خیلی عمیقه، انقدر که توی یه جمله یا یه بند یا یه صفحه نمی‌گنجه، سال ها زندگی لازمه تا هرکس معنای این کلمه رو درک کنه.
وقتی داشتم هر چیزی که من رو به این خونه و خونه های پیشین وصل می کنه رو توی آغو*ش زمخت کارتون ها میذاشتم، چیزای عجیبی پیدا کردم. چیزایی که شاید روزهای زیادی باهاشون عصرهای دوست داشتنیم رو گذروندم. همون عصرهایی که همه خواب بودن و من بودم و صدای گنجشک ها، نور دلنشین و صمیمی خونه و منی که با چشمایی که برق میزد به وسایلم خیره بودم.
دیوان حافظی داشتم که توی خونه ی قبلی همه حس قشنگی وجودم بود، دفتری که تو خونه‌ی قبلی توی قلبم جا داشت، تقویمی که وقتی بابا مریض بود خریده بودمش و البته همون دفتر گلداری که هنوزم بدون اجازه خریدنش باعث میشه بهم بگن تو بلد نیستی پولتو خرج کنی، یه دفتر دیگه هم هست که یکی برام خریدش که دلم نمیخواد بهش فکر کنم، دوستی که خیلی اذیتم کرد تا خودش اذیت نشه.
یه زمانی یجور افسردگی مفرط گرفته بودم و به خونه‌ی عمم پناه بردم، قلاب بافی می‌کردم. عاشق زنجیر زدن نخ اضافه ی دوختم بودم.
خیلی ها به آدم میگن وسایلتو دور بریز، فارغ از اینکه نمیدونن هر بار که جعبه های قدیمی رو باز کنی و زندگی گذشتت رو ببینی چقدر تغییرت میده. آدما دنبال ماشین زمانن درحالیکه همین وسیله ها میتونن بهت کمک کنن تا به دورترین لحظات زندگیت سفر کنی.
دیگه قرار نیست زمستون ها اتاقم سردترین باشه و تابستون ها گرم ترین، دیگه قرار نیست باد خودشو به دیوار اتاقم بکوبه و من تو چت باکس بنویسم خانه ساخته ایم در مسیر باد، دیگه قرار نیست بهار که میشه زمین پر از بوته های گل وحشی شه، پارک شهرک غرق گلای خودرو بشه، دیگه قرار نیست پایین خونه خارپشت و روباه ببینم، خفاشا و سگا هم دیگه دارن از دست میرن.
روز اولی که اومده بودیم اینجا، پشت پنجره اتاقم می ایستادم و قطاری که روزی چند بار توی منظره‌ی اتاقم قرار میگرفت رو نگاه میکردم، گوشام تیز بود تا صدای سوتش و چرخاش رو بشنوم و به سمت پنجره بدوام تا واگن های رنگی قطار رو ببینم. چند روز که گذشت دیگه گوشم بهش عادت کرد، همونطور که به صدای باد، زوزه گرگ ها و سگ ها و صدای قطار تو شب بیداری هام عادت کردم. به خاموش روشن شدن تیر چراغ برق نزدیک خونه، به صدای فاضلاب لباسشویی، به تکون خوردن پایین پرده اتاقم بخاطر درز پنجره، به باز شدن گاه و بیگاه در کمد چوبیم. من به همه چی عادت کرده بودم، انقدر عادت کرده بودم که موقع کندن نقاشیام از روی دیوار بغض داشتم، لعنتی! من حتی به اون موکتی که به دیوار چسبوندن و روش کاغذ وصل میکردم عادت کردم!
این خونه شاید کم عمر ترین خونمون بود، ولی شاهد خیلی چیزا بود، شاهد یه انقلاب، شاهد گریه های نصفه شب ، شاهد ذوق های زیر پوستیم، شاهد خنده هام، شاهد تغییرات بزرگی بود.
دلم براش تنگ میشه.
اینو اینجا گذاشتم تا یادم نره چقدر دوستش داشتم.
من هیچ وقت نمیتونم پنجره ای به قشنگی تو پیدا کنم، اتاق زیبای من.

مشاهده فایل‌پیوست 45621
مشاهده فایل‌پیوست 45622
مشاهده فایل‌پیوست 45623
 
آخرین ویرایش:
بیشتر ناامیدیم امروز، وقتی بود که داشتم تنهایی قدم می‌زدم و پشت جلد کتاب جدیدم رو می‌خوندم، یهو یه پسربچه که شاید به‌زور بشه گفت کلاس دومه، در اومد بهم گفت: شماره می‌دی؟! :]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
28 اسفندِ 99
ساعت 5 و پنجاه و یک دقیقه ی عصر پنجشنبه

فکر کنم حدودا 2_3 روز مونده تا سالِ جدید.
چی میتونه لذت بخش تر از این باشه که فصل ها و ماه ها میگذرن با وجودش.
البته همه چیز وقتی ایشون هستن خیلی قشنگ میگذره، حالا فرقی نداره خندیدن هامون باشه یا بحث کردن ها و قهر کردن های الکی که اجازه نمیدیم به ساعت هم بگذره. دو دقیقه ی بعد همه چیز باز آرومِ، حتی این بحث کردن های الکی رو هم دوست دارم.
مزخرف ترین چیز ها کنارش میتونه خیلی جذاب بشه، حتی خوردنِ سوپ سرد و بی مزه یا ساعت ها کنارش نشستن و نگاه کردن به یه برنامه تلوزیونه ی کسل کننده، البته که با وجودش همه چیز جذابه اون روزا هم میرسه.
سال 1400 احتمالا سالِ مهمی باشه برامون، چون به احتمال زیاد بعد عید اون اتفاقِ قشنگ و مهم بیفته.
گذروندن فصل ها کنارش خیلی لذت بخشه.
یکی از ذوق هام افتتاح بخش جدید تالار ادبیاته، می خوام هرروز و هرروز تاپیک های خوشگلشو آپ کنم.
چقدر خوشحالم کنارش، اگه نبود چطور واژه ی خوشبختی برام تفسیر می شد؟
آرامشمه، آرامشِ مطلق...
?


 
آخرین ویرایش:
چقدر دیر گذشت.. چقدر سخت گذشت!
ديروز بود که با دیدنش ذوق میکردم و الان دیگه ندارمش... خوش بخت بشی ایشالله!

***
کاش کمتر کار داشتی..!
ولی عیب نداره... میخوام یه روزی اینقدری بدونم که به تو هم بگم و کلی حرف داشته باشیم اگه یه روزی پیشم بودی..! منتظر اون روزم.. ایشالله که زود برسه اون روز.

فقط برام دعا کن برسم به اون چیزی که همه مون رو نجات میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بازم سلام
مزه کرده برام این روزانه نویسی!
کل خونه الان کثیفه، فرقی نداره فرش باشه یا موکت یا کف زمین، مامانم بهمون دمپایی داده که با اونا راه بریم تا پامون کثیف نشه. اتاق منم شاید به اندازه ی بقیه جاها کثیف نباشه ولی بازم چیزی نیست که بگم تمیزه. ولی من قبل اتاقم دمپایی رو درمیارم و روی فرشش میشینم.
فکر کنم این همون چیزیه که درباره ی وطن یا خانواده صدق میکنه، فرقی نداره چقدر خراب باشه یا چقدر نمای بدی داره، اونجا ماله توعه، یه بخشی از تو رو شامل میشه و تو هم یه بخش جداناپذیر از اونی. گاهی وقتا میبینم که تو همین انجمن بعضیا به همدیگه ، شوخی یا جدی رو نمیدونم ولی بهم میگن چرا ایران موندی، کاش از ایران بریم، چرا نمی ری از ایران، کاش فلان شه چنان شه. نه تنها اون لحظه تمام وجودم درد میگیره بلکه تا مدتها بعد اون جمله ای که خوندم توی ذهنم اکو میشه، هر بار که میرم بیرون از خونه و می بینم ایران چقدر قشنگه و میشه توش زندگی کرد و بخاطرش جنگید بازم اون جمله ها اکو میشن و وجودمو یه غم بدی میگیره.
منم یه ایرانیم و با همه مشکلاتی که تو جامعه اس آشنام، وضع مالی خانواده ام متوسطه و یه کارمند ساده مگه چقدر حقوق داره؟ ولی ما داریم اينجا زندگی می‌کنیم و کنار میایم، نه اهل حروم خوری هستیم و نه خرج اضافه داریم، کلی از حقوقمون هم برای قسط میره، مثل بیشتر مردم.
بنظرم همه چی به تفکر آدم برمیگرده، اگه بتونی نگاهت رو شیرین کنی همه چیز درست میشه، خدا از یه جایی که حتی باورت نمیشه کمکت میکنه.
بقول بابام یه زمانی رزق خانواده توی درامد یه آدم دیگست، و ما نباید یادمون بره خدا بهترین روزی رسونه فقط باید خودمون و خدامون رو باور کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیروز صبح رفتم جلوی پنجره ی اتاق حاج اِس...
روی پشت بوم هر ساختمونی چند تا فرش آویزون بود.
ساختمون روبه رویی رو نگاه کردم، تمام شیشه ها تمیزه تمیز، یه خانم با لباس گل گلی آبی رنگ که یه دستمال هم بسته بود به سرش و با یه دستمال دیگه شیشه هارو پاک می کرد.

فردا عیده!
کی باورش میشه، چقدر زود گذشت، انگار همین چند روز پیش بود که عید سال 99 بود, بارون میومد برات از بارون بهاری حیاط مامان جونم فیلم گرفته بودم. اون شمعدونی ها که زیر بارون مونده بودن. یادته؟
خیلی زود گذشت خیلی...
فردا عیده و من چقدر خوشحالم که این چندمین عیدی هست که تو توی زندگیمی.
هرچند خاله لیلا فوت کرد و امسال عذاداریم، اما تو وجودت همیشه آرامشه، امیدوارم این سال جدید اتفاقات قشنگی بیفته.
موفقیت هایِ تو توی اون جریان، خیالمون راحت بشه.
و کلی اتفاقات ریز و درشت خوجکل ^^

عام، 23 و بیست و هفت دقیقه ی جمعه یعنی 29 اسفند، شب قبل از عید...

درحالِ گوش دادن به موزیک شبِ رویایی آرون افشار...
 
آخرین ویرایش:
قبل از تو بودم اون آدمِ تلخ نیهیلیسم.
مترسکی که اجازه نمی داد هیچکس وارد مذرعه اش بشه.
تو استثنا بودی، خاص بودی.
گذاشتم توی مذرعه ام باشی، بمونی...
تو همه چیزو عوض کردی.
ولی یه وقتایی عجیب دلم ازت میگیره =)

23:23
اولین روز عید...
 
آخرین ویرایش:
سکوت...
چه کلمه جالبی! خیلی وقته شده همدم تنهایی هام.. همیشه به معجزه هاش فکر میکنم. برام مهم نیست اگه اونقدرها هم معجزه نکنه. همین که آرومم میکنه یعنی همه چی. اینکه وقتی کسی بهت تیکه میندازه و بدرفتاری میکنه و تو با یه باشه گفتن و سکوت بهش خاتمه میدی! میتونه بهترین معجزه باشه برات که به حرفای کوبنده و ناراحت کننده شون فکر نکنی. یاد گرفتم تا میتونم سکوت کنم و ذهنم رو ببرم هر جایی که حس آرامش داره. درسته شاید ناراحت کننده باشه این تظاهر که دیگه کسی برام مهم نیست و سعی میکنم رو خودم کار کنم بیشتر تا با بقیه حرف بزنم.. شاید رفتار هام عجیب باشه.. شاید... شاید... شاید...
خیلی از این شاید ها هست ولی جوابی براش ندارم..!
فقط میخواستم بگم خیلی چیزا دیگه برام مهم نیست. در جاهایی حتی خودم. فقط سکوت و آرامش و تنهاییم هست که توی این لحظه ها میتونست برام بهترین باشه. انتخابشون سخت نبود ولی عادت بهشون خیلی عذابم داد.. البته عیب نداره در عوض الان عاشقشونم چون با سختی و تلاش خودم به دست اومدن و تصمیم خودم.. کسی بهم تحمیل نکرد.. کسی سرزنش نکرد..! فقط نگاه کردن. شاید توقع داشتن بیشتر ضربه ببینم ولی همیشه بعد گریه برام خنده ای بوده.. هر چند کوتاه! مثلا با پیام دادن به یک دوست و حال و احوال کردن باهاش.. یا یه آهنگ! ولی دیگه برام مهم نیست اینا.. ققط باید سکوت باشه.
خیلی ها بهم متلک گفتن که چرا اصلا حرف نمیزنی و...
ولی حرف زدن باهاشون بیشتر بهم فشار وارد میکنه تا متلک های هر از گاهی شون.

برام مهم نیست این چیزا دیگه..
به قول باران که میگه:
موهامو میبندم شاید
یادم بره پریشونم
با این دروغ خنده داره
چند روزیو میگذرونم!

امیدوارم هر کسی به هر طریقی با هر روشی که دوست داره.. حتی اگه نخندین. ولی به این آرامشه از ته دل برسه!

1 بهار 1400
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز بعد از مدتی طولانی دخترعمم ک یکی از افراد مهم زندگیمه رو دیدم و فقط میتونم بگم دلتنگی یکی از عجیب‌ترین حس‌های دنیاست.
کل این چند ماه به خودم می‌گفتم من انقدر قوی هستم که بتونم با همه چیز کنار بیام، حتی دلتنگی و از دست دادن کسی! ولی خب امروز فهمیدم خیلی تو حرف الکی زدن مهارت خاصی دارم =)
وقتی دیدمش خواستم بشینم رو زمین، گریه کنم و بگم چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم می‌تونم بدون تو و مسخره بازیات دووم بیارم.
یه دفترچه کوچولو عیدی داد و اولش باور نمیکردم و فکر کردم سرکاریه :/ اما خب بعدش دیگه انقدر گفت "به خدا برای توعه" که قبول کردم.
خلاصه امروز خیلی حس و حالش خوب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و به رسم عادت، روزانه نویسی امروز...
2 ام فروردین 1400 ساعت 2 و 17 دقیقه شب...

دید و بازدید عید، مشغله، کار و...
تمام اینها باعث شده تا من دلتنگت بشم...
مسئولیت های خیلی زیادی روی دوشم هست.
زندگی خیلی مسئولیت داره و من اینو می دونم که تازه اول راهم.
هرچقدر بیشتر مطالعه و تحقیق می کنم بیشتر حس می کنم که چیزی نمی دونم.
احساس می کنم روانشناسی دنیای خیلی وسیعی هست ومن باید خیلی بیشتر براش وقت بذارم.



 
آخرین ویرایش:

خببببب یهو با کلی حرف فرار و بقرار کردم٪-٪
ناسلامتی قرا بود اینجا چتر بشم ولی حوصله تایپ و جمله بندی درست و فعل رعایت کردن اینا همش شده دغدغه برام من برای خودم یه لقب انتخاب کردم ?ملکه‌ی فعل نوشتن??
بله دیگه من همینم میدونی خیلی سخته نتونی خود واقعیت باشی من، یعنی خود من یع دختر ارومه ها ولی هر وقت میام مجازی شر میشم خیلی چیزا رو محدود کردم برا خودم ولی تا میام یادم میره مثلا مث الان که باید روزانه نویسی کنم چون تو دلم پر حرفه ولی دارم چرت و پرت میگم?
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چن روز گذشته عالی بود اخرای سال و خونه تکونی و شوخی و خنده و حرف زدن و درد و دل کردن خلاصع عالی گذشت مخصوصا شب عید که یه نمه مسخرع بازی در اوردم و یه پایم داشتم چقد اون شبو دوس داشتم و دارم همین دیشب بود بابا میدونم جوری گفتم که فک کردین سال پیشه???
??????
یه نمه با پایم?دادیم درحالی که ننم دنبالم بود تا به زور بفرستتم تو حموم منو پایم داشتیم ?قر می دادیم بیشتر مسخره بازی بودا اهنگم دری وری?
منم واسه اولین بار بیخیال خجالت شدم و با اینکه چن جف چش دخترونه نگام میکردن گفتم دخترونه یعنی جمع دخترونه بود بله منحرف نشید جاده اینطرفه??
داشتم میگفتم با همون مسخره بازی خودمو خالی کردم از هرچی غمو غصه اس ولا یه وختایی هم لازمه بخندی تا بخندن☺️
اون شب اخرشم از ترس ننم پریدم حموم و بعد که اومدم شام خوردیم و تا اخر شب حرف زدیم و بعدشم تو پست بعدی میگم?✍️ سوگی خسته میشود بله تنبلم دیگه?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه حس خوبیه یعنی چه صبح خوبیه شبا تا صبح بیداری نه بابا کار مهمی نداشتم الکی بیدار بودم کلا من یه کرم بزرگ دارم نه ندارم خودم همون کرمم تا فرصتش میرسه شروع میکنم به شب زنده داری و لذت میبرم از هوای صبگاهی???
الانم خواستم بکپم ولیییی امــــــــــان یاندیــــــــــم آی امــــــــــــــان باقیش چیییییه ننه??هعی ولش اماننن از دست دختر دایی خرابکارررم یعنی حیف دایی مظلومم که همچین عجوزع ای دخترشه ولا دخترکبزمجهیگاوالاغهشپاهنکبتیییییییییییییی???اخیش راحت شدمممم داشتم میگفتم برنامه‌ی مورد علاقم یه جورایی میشه گفت دفتر تمرینم که پر خاطره بود رمان هام و دلنوشته هام خلاصع همه چی مو نابود کرده و پاکیده برنامم رووو دخترهیزنجیرهایبیعقلچلمنگروانی?اینارو من نمیگما وجدانم میگه ????
بعععع خواستم روزمو با خوشی اغاز کنم و پارت رمانم رو بنویسم تا ناظرکم رو خوشال کنم اما نشد الانم اواره شدم راهی خیرخانه شدمممم??
چه کنیم زندگیه یهو وارونه میشه مهم دله که خدا خیرش بده همچین خوابیده انگاری دیشب کوه چی بود اسمش اصن ولش همون که فک میکنی رو کنده صدا خروپفش جگرمو اب کرده تو گوشاش پمبه کرده طفلکی مظلووومم الانم کلیه هام دارن بندری میرقصن از صدای خروپفش???
خلاصع روز من اینجوری ساخته شد بذارید ظهر که بیدار شدم سریع شمشیرمو با کلام برمیدارم میرم کلشه شو می برم یک داعوایی رابندازم به کوچه بن بست بخوری??یک گیس کشی را بندازم که هردو مث فرعون مصرکچل شیم?????????
شوخی بود بابا ننم حضور داره جرت از گل نازک ترم ندارم بش بگم ها من بدبخت اصن اندازه یع الفم ارزش ندارم??
اینم از روز ما روز شما چجوری اغاز میشه یعنی الانم میرم یکم پیش زرا که انلاینه گیره نه گوریه اها گریه کنم بله??
@زهرابانو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین