محفل ادبی [ روزانه نویسی ]


ای کاش‌های من اندازه تمام حسرت‌های من است؛ چیزی که در میان آن جمع غریب به ظاهر دوستانه متوجه شدم و شاید در میان درک نکردن‌های آنها!
چیزی که شاید بیشتر اذیت می‌کرد من را گوش نکردن‌های آنها به چیزی که می‌خواستم بود و من حالا‌،‌ در میان ازدحام ذهنم به محبوس حسرت‌هایم در آمده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیر میگذره،
دیر شروع میشه،
دیر آماده میشی،
دیر به خودت میای،
امروز انگار همه‌ی این فراموشیا رو گذاشتم اون گوشه که دستم بهش نمیرسه. دیر بود ولی انگار لازم بود این زمان بگذره تا دستم بیاد!
حدِ یه سری روزا انگار کمه، ولی یه روزایی تا شب به این فکر می‌کنی چجوری رگای تنت تحمل می‌کنن؟
کی تحمل من تا این حد رسید؟
ولی خب... بعدا میفهمی!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
@Kallinu فرصت عاشقی رو از خودت نگیر

+ هنوز عادت نکردم به عصبی بودن منشاء تموم دردهام ... هنوزم با صنیدن این جمله ک میگن خانوم عصبیه ، عصبی میشم و دلم میخواد بزنم دکترو لتُ پار کنم.
اینکه ی درد منشاء فیزیکی داشته باشه یا خوب میشه یا خوب نمیشه و میمیری ولی دردهای عصبی متاسفانه تورو نمیکشه بلکه زجرکُش میکنه. واقعا خسته شدم از این شرایط.

همین .
۲۰ تیر ۱۴۰۰

_ مشتاق تموم شدن تابستون و اومدن پاییز دلبر _
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انگار روسفیدی‌های ما فقط از قدرت، می‌ترسن!
نگفتم خاص! ولی یکم رعایت فقط...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از وقتی که یادمه همیشه اول بقیه مهم بودن بعد خودم
از کوچیکترین رفتارها و شرایط گرفته تا شرایط سخت
مثلا اگر شب بود و من خوابم نمیومد هیچوقت برق اتاقو روشن نمیزاشتم
یا اگر از غذایی خوشم نمیومد برای اینکه طرف ناراحت نشه به زور هم شده غذا رو میخوردم
اینا ی مثال کوچیکن و جزئی و شاید مسخره که با شنیدنش بقیه بگن خب ک چی!
ولی منی ک تو این شرایط بودم و آدم های خودخواه اطرافم رو دیدم متوجه ام و برام این مسئله روز ب روز اونقدر بزرگتر شد که دیگه منی وجود نداشت که بخواد دوم باشه.
من داشتم له میشدم زیر خودخواهی اطرافیانم و تلنگری ک بموقع زده شد نجاتم داد از این شرایط.
این که میگم نجات هنوز تو انتخاب واژه برای توصیفش دو دلم
هنوز نمیدونم واقعا نجات پیدا کردم یا منم شدم مثل همون آدم های خودخواهی ک همیشه باعث رنجشم شدن !
و همین باعث شده که حال دلم خوب نباشه از راهی که انتخاب کردم .
لعنت به فرهنگی که همیشه سعی کرد مارو فداکار و از خودگذشته بار بیاره، که حالا تا بخوام خودمو تو اولویت بزارم بابد بار عذاب وجدانی رو بکشم که از شرایط قبلی سخت تره .

خسته م.

۲۲
تیر
۱۴۰۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گذاشتم پای اینکه صمیمیت و اشتیاق باید توی وجودِ آدمی باشه...
خیلی تیره بود که از دست بعضی اعتقادا عذاب دیدم؛ ولی نمی‌دونم چرا هنوزم این حس هست! هنوز حس می‌کنم خیلی مونده...
کاش نگذره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز بعد از مدت ها باز اشکشو دیدم
باز صدای گریه هاش پیچید توی سرم
اینکه از خدا میخواست عمرشو کوتاه کنه دلمو له کرد.
بحرفاش که فکر کردم دیدم راست میگه
۵۰ ساله که داره رنج و زجر میکشه و خدا فقط ناظر بوده ... حالا بحث حکمت و این چیزارو حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
اینکه میتونم قسم بخورم که بهترین آدمیه ک من دیدم و داره اینقدر اذیت میشه در مقابل تموم محبت ها و خیرخواهی هاش واقعا قلبم میخواد بترکه.
کاش وقتایی که خدا تصمیم میگرفت کنار وایسه ی راهی به بنده ش نشون میداد تا خودش بتونه خودشو نجات بده.
سرم پر از فکر ولی بالا نمیاد واسه نوشتن ...

۲۲ تیرِ مزخرف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیست کسی که بخواد لبخند بزنه، کسی نیست با خنده‌هاش کل دنیا غرق بشن.
فقط میدونم دیگه کسی نیست از ته دل فقط یه لبخند کوچیک بزنه؛ لبخند‌ها دیگه از خاطر‌ها محو شدن.
همدلی نابود شد، در دفتر دنیا خنده و همدلی پاک شدن.
کسی هست لبخند را نقاشی کنه؟
کسی هست لبخند‌ها را به یاد مردم بندازه؟
من‌که چنین کسی را نیافتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درد زانوم بهتر نشده
نه دکتر عفونی و داخل تشخیصی داده
نه ارتوپد
همیشه از وقتایی که سرم رو ی بالین نبوده متنفر بودم
یا بگن فلان مشکل هست یا بگن نیست.
از بلاتکلیفی بیزارم. حتی اگر بخوام بدترین خبر رو بشنوم.


با ی حرکت بچگونه مودمو آورد پایین
روزمو خراب کرد

۲۳ تیر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در گنج اتاقم خسته نشسته‌ام، چنان در این روز‌های زود‌گذر تلاش کرده‌ام که فکر می‌کنم این بهتر است، اما شاید کافی نیست.
کوشش کافی نیست.
۱۴۰۰/۴/۲۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کلافه ام
آدما وقتی از خانواده شون دورن میتونن تظاهر کنن
اما وقتی برمیگردن تو جمع خانواده شون انگار برگشتن به اصلشون... ممکنه خیلی غیرقابل تحمل بشن...
دلم نمیخاد همینجوری بپذیرمش ولی چاره ای هم نیست
کاری ازم برنمیاد

حس میکنم خوشی شیطنت شوخ طبعی تو وجودم خفه شده
شدم ی آدمی که ...


۲۴ تیر که دربی بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز خفن بود اگه افکارم مزاحمم نمیشدن
و خب طعم نه چندان مطلوب شیک شکلات رو هنوز میتونم حس کنم
نه اینکه بد مزه باشه ها.... اما خب مزه شیرکاکائو میداد /= و خب من توقع نداشتم ۳۷ هزارتومن پول بدم و مزه جدیدی رو تجربه نکنم؛ البته خب خودم پولش رو ندادم و درواقع مامانم به صورت غیرمستقیم داد اما خب به هر حال...
یه حس عجیبی دارم
حس عجیبی که خوب نیست
خیلی بده سردرگم باشی...
ندونی درست و غلط چیه و هیچکس هم نتونه کمکت کنه. حس یه پرنده ای رو دارم که تو قفس حبس شده و هرچی فریاد میزنه کسی اهمیت نمیده، خب... زبونش رو نمیفهمن دیگه!
کلافه میشم وقتی حقیقت داره مثل چی خودش رو نشون میده و یه عده نمیخوان که ببینش. عصبانی میشم وقتی همه چیز شده یه نمایش عروسکی‌ای که بچه ها فکر میکنن عروسک ها خودشون حرف میزنن و حرکت میکنن و نمیدونن که در اصل اونا فقط یه عروسکن... بی روح... بی اختیار... و از وجود عروسک گردان خبر ندارن.
خسته شدم و غمگینم
چون فهمیدم هیچوقت نمیتونیم درستش کنیم...
کاش میشد امیدوار بود
کاش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیگر آوای الهام بخش خنده را نمی‌شنوم، یعنی به همین زودی خنده‌های سرکشم مانند ترکش بی‌دفاع از من دور شدند.
چرا این در این همه تنهایی غرق شده‌ام؟ چرا کسی مانع اشک‌هایم نمی‌‌شود؟
چرا کسی نیست؟
صدایم را در قعر تنهایی بشنوید، شاید دیده شوم!
شاید بخندم.
شاید تنها نباشم.
از همه مهم‌تر شاید از درد‌هایم تا صبح بیدار نمانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سخته... وقتی از خواب بلند میشی و به اطرافت نگاه می‌کنی و...‌‌یادت میاد که هیچ هدفی برای بلند شدن نداری.‌
سخته وقتی مادرت میگه چی شده،‌‌‌ نتونی حتی بگی "هیچی!"
وقتی میری سراغ آینه و به خودت نگاه می‌کنی، ‌
فقط یه جمله از سرت بگذره
"حالا که چی؟"
زندگی همیشه دلیلی برای سخت بودن همه‌چیز بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گل رز مرده است و صدای خراشیده شدن چیزی بر روی شیشه می‌آید.
به یاد فیلم‌های ترسناک میوفتم و اما به سراغ صدا بالعکس شخصیت‌های داستان نمی‌روم.‌ می‌روم سمت کتاب و به کتاب پناه می‌برم.‌‌
تا بلکه تنها کمی کتاب،‌ تنهایی‌های من را در آغو*ش بگیرد.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گفته بودند زندگی سخت است و تو باید قوی باشی،‌ می‌گویند تو باید قوی باشی و در برابر سختی‌ها و ناهمواری جاده‌ی زندگی استقامت کنی!‌ می‌گویند بخند و دلیلی برای خنده بیاب!
آنها خیلی چیز‌ها می‌گویند...‌ اما وقتی به دردی که به گونه‌ی نقاب نصیحت به ما می‌گفتند دچار می‌شوند،‌‌ در پرتگاه درد و سکوت سقوط می‌کنند و آنگاه است که...‌ تصمیم می‌گیرم کسی را نصیحت نکنم مگر اینکه واقعاً درونش را درک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
داشتم فکر می‌کردم کجا ذهنمو خالی کنم که خوابم ببره و یاد این تاپیک افتادم =))
حس می‌کنم امروز خیلی ناجور بود
حس می‌کنم یه خنجر تو قلبمه
احساس یه پرنده‌ای رو دارم که پرواز بلد نیست
گاهی این سوالو از خودم می‌کنم که "راهی که اومدی درسته؟" و بعد به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم
داشتم به این فکر می‌کنم گاهی نباید حرف‌هارو نوشت و یا اشک ریخت... به قول اون خانومه گاهی بهتره مشت بزنی به بالش و یا الکی بخندی!
خب یه چند دقیقه پیش رفتم سراغ پلی لیست "1D" که واقعا خیلی خوشحالم همچین پلی لیستی دارم... و بعدشم پلی لیست "fou" که باید بگم اینم خیلی قشنگه
۲۳ام همیشه یه تاریخ معمولی بود اما امسال...
امسال خیلی غمگینه این تاریخ!
پره از دلتنگی روزهایی که تجربه نشده!
صبا گفت وایب آهنگ سالواتوره‌ی لانا رو میدم و خب خیلی خوشحااال شدم
از طرفیم ثمین غیرمستقیم گفت آدم ناشناخته و پیچیده‌ایم... چیزی که خودم حسش نمی‌کنم!
واقعا تو مغزم پر کلمه‌ست اما نمی‌دونم دیگه چی بنویسم. انگار تمام چیزاییم که نوشتم فقط کلمه بودن... کلمه‌هایی فاقد احساس [جواد خیابانی طور]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نباید‌های زیادی تو زندگیم پیدا شدن، کاشف تمام این نباید‌ها خودم بودم.
کشفش سخت بود اما امروز فهمیدم‌.
متوجه‌ی تمام ای‌کاش‌ها، باید‌ها و نباید‌های زندگی‌ام شدم.
#آیلا نویس
۱۴۰۰/۵/۱
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

اهم اهم)؛
چی بنویسم چی ننویسم؟
خب اول از همه باید بگم
«به نام آنکه مرا آفرید»
خب چیه؟ اگه منو وارد این دنیای عجیب و غریب نمیکرد...شایدها و اگرها و ای کاش ها کلا بی معنی میشد نه؟?
خیل خب شوخی بسه بی مزه...


، ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ،

اینم از قیافه‌ی خواننده‌ای که این متن رو میخونه???

خب من معمولا دختر شیطون و پرحرفیم ولی تو مجازی بماند تو خونه‌ام. همون شخصیت مربوط به خودم رو دارم ولی از این زود کم میارم و یا زود جوش میارم و یا کلا خیلی حساسم بدم میاد در حد المپیک?
ولی خداروشکر تا الان که کسی از دستم کفری نشده؟ شده؟ شله شله شله شلههههه
اخ ببخشید یهو یاد این اهنگه افتادم??

خب من تو پست بعدی یه چنتا کلمه درست و حسابی مینویسم اینو که کلا ... زدم??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاش آدما انقدر سنگ دل و بی احساس و زود قصاوت کننده نبودن... کاش
یا اصلا کاش من کنارشون زندگی نمیکردم منی که سرم تو لاک خودمه هیچ وقت کاری به کارشون ندارم حتی وقتایی که با بی رحمی تموم دلمو میزنن مشکونن...چرا چون یه رویای بزرگ تو سرمه.
  • چیه؟
  • میخام نویسنده بشم.
  • غلط کردی دختره‌ی.......
همین مهم نیست میگذره و غمی نیست و بیخیال و فراموشش کن اینا دیگه بی معنی شدن احساس میکنم تو یه جعبه ساعتم.
ساعتی که عقربه‌هاش با سرعت زیادی دنبالم میان و منم از دستشون فرارمیکنم.
یه لحظه نفس کم میارم اکسیژن نیست...خدایا اکسیژن نفس کشیدن هست امید نیست رویا نیست هدف نیست و از همه مهم تر اینکه که هیچ کدوم از اینا مهم نیست...
می ایستم. دستامو میذارم رو گوش هامو و قصد منفجر کردن حنجرم رو دارم...
داد میزنم ولی کو صدایی ازم در نمیاد.

حالا فهمیدی هیچ کس اون ادمک بیخیال و شاد و شیطونی که تظاهر میکنه نیست؟

من چیز زیادی تا حالا تا این سن نخاستم همیشه به کم راضی بودم و حرفی نزدم...
ولی الان که میخام یه هدف داشته باشم و رویا براش ببافم چرا نمیذارید آخه؟

اول مرداد هزار و چهارصد...
سال‌های آخر ع م ر م(؛
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین