همگانی جویبار روایت

نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود ، غم سنگینی که قلبش را میفشرد باعث از حال رفتنش شده بود و یا صدای آن آشنا که ناگهان در تاریکی فرو رفته بود و با آن مرد کلاه نمدی با آن دندان های ردیف سفید وحشت را مهمان وجودش کرده بود ولی وقتی به زور پلک هایش را تکان داد و چشمانش از دنیای نامفهوم و ترسناک ذهن مشوشش خارج شده و دنیای واقعی را لم*س کرده بودند و مردمک چشمانش تنگ نشده بود و نیمچه تاریکی حاکم بر بخش مراقبت های ویژه را دیده بود فهمیده بو د که ملاقاتی هایش ب دیگر رفته اند .
دلش برای آن صدای آشنا تنگ شده بود . اما خیالش اندکی آسوده شده بود نمیدانست چه بلایی سر جسم نحیفش آمده اما ضعف شدیدی داشت که اجازه حرکت را از او گرفته بود . بدنش حس کوفتگی داشت تمام عضلاتش شبیه به آن هایی که ناگهانی آنفولانزا میگیرند و بدن درد شدیدی دارند ، درد میکرد .
شکم و کمرش هم که یک درد آشنایی داشت کمی شدید تر اما قابل تحمل شاید چون آرام بخش دریافت میکرد درد برایش عذاب آور نبود .
با خود اندیشید حتما فردا صبح دوباره خواهد آمد .
لبخندی بر لبش جا خوش کرد نمیدانست دقیقا چرا با وجود نگرانی و دلشوره ای که داشت خوشحال هم بود .
این اتفاقات هر چقدر بد هم که بودند حداقل باعث دیدار مجدد شده بود .غرور له شده اش الان چه ارزشی داشت ؟ ! اینکه رضا حتما چشمانش را تنگ خواهد کرد و او را با جدیت نگاه خواهد کرد و خواهد گفت دیدی گفتم نباید تنها بمانی تو آدم تنها ماندن نیستی ! واقعا در این شرایط که تمام زندگیش را قم*ار کرده و باخته است سیلی سخنان طعنه آمیز رضا چه اهمیتی خواهد داشت . مهم بودن خودش است ! مهم مادر است که شاید او را ببخشد .
 
رضا صندلی‌ای کنار تخت سیما گذاشت و عمیق و وجب به وجب صورت پژمرده‌ی زن را گذراند. حرف نمی‌زد و سیما در دو چشم مشکی او غرق شده بود. می‌توانست ساعت‌ها سکوت کند و به مرد نگاه کند و رضا هم انگار قصد شکستن سکوت را نداشت. هر دو منتظر دیگری بود.
صدای سه ضربه‌ای که به در نواخته شد، نگاه‌ها را در هم شکست.
در باز شد و پسری با سری که تازه موهای زده شده‌اش باز شده بود وارد شد، احترام نظامی کرد و گفت:
- جناب سروان کسیو پیدا نکردیم، کوچه خالی بود و هیچ دوربین و شاهدی هم پیدا نکردیم.
رضا سر تکان داد و سرباز بیرون رفت. ابروهای مرد چنان بهم گره خورده بود که سیما ترسید، رضا به سوی پنجره رفت، دستانش را پشت خود قفل کرد، سین‌ی فراخش را بالا داد و شانه‌های پهنش را باز کرد. نیم‌رخش سوی سیما بود و زن شقیقه‌های سفیدش را دید، رضا پیر شده بود.
 
صبح به بخش منتقل شده بود و فقط کمی بعد رضا آمده بود . و حالا نمیداست چرا شبیه به دخترکان کم سن و سال شده و قلبش دلشوره ای عظیم را تحمل میکند .
به رضا و موهای سفیدش چشم دوخته بود امّا داشت حیاط خانه ای را میدید که حوضی میانش بود و پسری نوجوان دست دخترکی را گرفته و از داخل حوض بیرون کشیده بود دخترک با آن لباس های خیس و ل*ب هایی که روی هم فشرده شده بودند و چشمانی که هر لحظه میتوانستند ببارند زور میزد تا دست خود را از دست پسر بیرون بکشد و دوباره داخل آب برگردد و سعی کند ماهی قرمز داخل حوض را گرفته و با او بازی کند . داشت لحظه ای را در ذهنش میدید که رضا با صدای بلند گفته بود زن عمو بیا این بچه رو افتاده به جون ماهی ها ، ماهی مهم نیستا ولی پاش سر خورد کم مونده بود سرش بخوره لبه حوض بیشتر مراقبش باشید این ها رو با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کند گفته بود و این بیشتر دخترک را عصبانی میکرد .
صدای رضا ، سیما را از آن حیاط و حوض پر ماهی و لباس های خیس چسبیده به تنش بیرون کشید .
 
- تعریف کن؟ قضیه چیه؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ کی اینکار رو باهات کرده؟
۲۵ سال گذشته بود و حالا سیما پسر عمویش را می‌دید و از وضعی که داشت شرمسار بود. یحتمل رضا هنوز بریدگی گلویش که به طرز باورنکردنی‌ای برجسته بود را ندیده که اگر اینطور بود حدس‌هایی می‌زد. حتما رضا چهار بردگی روی دستش را ندیده و جای چاقو روی ران‌ها و پشت کتف و پهلوها را.
رضا از او ماجرایی می‌خواست و سیما نمی‌توانست حقیقت را بگوید. دنبال داستان خیالی‌ای بود تا سقط جنین را ماست مالی کند.
 
نمیخوای توضیح بدی چی شده ؟
این را در حالی گفته بود که دندان هایش را بهم میفشرد و فک منقبض شده و خط عمیق میان ابروهایش و لحن صدایش رعشه به اندام سیما انداخته بود .
سیما فقط نگاهش میکرد انگار قدرت تکلم را از دست داده بود .
با خود فکر میکرد حالا باید چکار کند ؟ در همین فکر بود که رضا شانه هایش را گرفت و فشار محکمی داد و با صدایی که به سختی از بلند شدنش و تبدیلش به فریاد جلوگیری می شد غرید لال شدی ؟ نکنه میخوای الان ادا در بیاری که حافظه اتو از دست دادی ! ببین دختر جون برا من فیلم بازی نکن برا من یه نفر فیلم بازی نکن !
سیما بهت زده به چشمان رضا زل زده بود . کاش الان مادر آنجا بود و او را مجدد از دست رضا نجات میداد و می گفت رضا جان شما برو من خودم سیما رو ادب میکنم و بعد رفتنش او را ب*غل میکرد و با لبخند میگفت دوباره آتیش سوزوندی دختر چکار ماهی بیچاره داری اخه ؟! ناگهان دلش سخت تنگ مادر شد و به گریه افتاد .
 
آخرین ویرایش:
نمیخوای توضیح بدی چی شده ؟
این را در حالی گفته بود که دندان هایش را بهم میفشرد و فک منقبض شده و خط عمیق میان ابروهایش و لحن صدای رضا رعشه به اندام سیما انداخته بود .
سیما فقط نگاهش میکرد انگار قدرت تکلم را از دست داده بود .
با خود فکر میکرد حالا باید چکار کند ؟ در همین فکر بود که رضا شانه هایش را گرفت و فشار محکمی داد و با صدایی که به سختی از بلند شدنش و تبدیلش به فریاد جلوگیری می شد غرید لال شدی ؟ نکنه میخوای الان ادا در بیاری که حافظه اتو از دست دادی ! ببین دختر جون برا من فیلم بازی نکن برا من یه نفر فیلم بازی نکن !
سیما بهت زده به چشمان رضا زل زده بود . کاش الان مادر آنجا بود و او را مجدد از دست رضا نجات میداد و می گفت رضا جان شما برو من خودم سیما رو ادب میکنم و بعد رفتنش او را ب*غل میکرد و با لبخند میگفت دوباره آتیش سوزوندی دختر چکار ماهی بیچاره داری اخه ؟! ناگهان دلش سخت تنگ مادر شد و به گریه افتاد .
نور جان برای دیالوگ‌هات از 《-》 استفاده بفرمایین.


سیما آب دهانش را قورت داد و تازه متوجه خشکی بیش از حد دهانش شد، شانه‌هایش را عقب کشید تا خود را از دست رضا رها کند، با صدایی که انگار از اعماق چاه می‌آمد زمزمه کرد:
- اونا دنبالم بودن، داشتم از دستشون فرار می‌کردم، رفتم تو اون کوچه و پام گیر کرد به چیزی و.‌‌..
با اضطراب به این ور و آن ور نگاه کرد، رضا خیره‌خیره بود و تکان نمی‌خورد، سیما تندتند پلک می‌زد.
- و افتادم روی زمین... با شکم افتادم و درد خیلی زیادی حس کرد و...
گره‌ی ابروهای رضا کور بود، صورتش را جلوی صورت سیما آورد به طوری که نفس‌هایش که بوی سیگار می‌داد به سیما خورد.
- می‌خوای بگی اتفاقی بچه‌ات سقط شد، آره؟
 
_ اصلا اون بچه کی بود؟ باباش کیه ؟!
سیما چشمانش گرد تر شده بود و مردمک چشم هایش گشاد تر ، وحشت زده بود .
ترسیده نگاهش را بین چشم و ابروهای رضا حرکت میداد و دستانش به لرزه افتاده بود .گریه ای که از ترس بند آمده بود تا پشت پلک هایش آمده بودند
رضا بلند تر پرسید
- با توام سیما اون بچه ، بچه کی بود ؟
سیما زمزمه کرد . پسرکم .
با صدای بلند شروع کرد به گریه
زار میزد طوری که رضا شانه هایش رو ول کرد و قدمی عقب رفت . رضا از بیهوشی مجدد سیما میترسید . می ترسید باز هم نفهمد ماجرا چه بوده ، این بی خبری او را آزار میداد . انگار کسی روی قلبش ناخن میکشید .
سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند تا شاید سیما هم آرام بگیرد
_ سیما لطفا ! خواهش میکنم بگو بابای پسرت کیه ؟ باید بدونیم و باهاش تماس بگیریم بیاد . نکنه اون این بلا رو سرت آورده ؟
با این حرف رضا خودش آشفته تر از سیما شده بود ، هزار جور فکر و خیال به ذهنش هجوم آورده بودند . انگار کسی قلبش را میفشرد . احساساتش ضد و نقیض بودند و این کاملا در چهره اش هویدا بود .
سیما در میان گریه به آرامی زمزمه کرد
-بخدا پول لازم داشتم !
رضا وحشت کرد ، چشمانش گرد شد کم مانده بود کنترل خودش را از دست بدهد و سیلی محکمی بر صورت خیس از اشک سیما بنشاند که جمله ی بعدی سیما او را خشک کرد !
- گفتم حاضرم بچتونو تو شکمم بزرگ کنم !

-
 
رضا گیج شده بود
بچه ی آنها ! مگر آن جنین پسر چند ماهه ، پسر خود سیما نبود ؟
مجدد به سمت سیما خم شد و بازوان نحیف سیما را در میان دستان بزرگ خودش گرفت با اندک فشاری که آورد تا توجه سیما را به خود جلب کند که داشت گریه میکرد و هم زمان زیر ل*ب زمزمه میکرد و معلوم نبود چه میگوید ناله ی سیما بلند شد و در کسری از ثانیه به جیغ تبدیل شد
رضا دستپاچه او را رها کرد نمیدانست چه شده
به سیمایی که گریه اش شدت گرفته بود نگاهی انداخت و متوجه خون تازه روی بازوی سیما شد که آستین لباس را رنگین کرده بود .
 
پرستار زخم بازوی سیما را پانسمان کرده بود و داشت از اتاق خارج میشد که رضا وارد اتاق شد .
لباس تمیز برای سیما آورده بود . همین چند وقت پیش طی یک عملیات چاقو خورده بود و در بیمارستان بستری شده بود .لباس آبی بیمارستان اعصابش را خورد کرده بودند آن شلوار کوتاه و روپوش گشاد که انگار کیسه زباله منتها آبی رنگ بود باعث شده بود عرق کند و کلافه شود . حس میکرد با پوشیدن لباس نرم و راحت حال سیما هم بهتر خواهد شد . از پرستار پرسیده بود میتواند لباس دیگری برای سیما تهیه کند و پرستار مخالفتی نکرده بود . فرصت را غنیمت شمارده و سری به مغازه ی نزدیک بیمارستان زده بود حالا که بهانه ای جور شده بود و لباس صورتی رنگ سیما خونی ، بهترین زمان بود . دیگر سیما نمیتوانست آن را پای توجه بگذارد .
نزدیک تخت رفت کیسه خرید را نزدیک پای سیما گذاشت بدون نگاه کردن به صورت او گفت
-لباساتو عوض کن من بیرونم اگه کمک لازم داشتی صدام کن بگم نیرو خدماتی بیاد کمکت .
و به سمت در رفت ، از اتاق خارج شد و پشت سرش در را بست .
 
آخرین ویرایش:
سیما فکر کرد، نباید از دهانش در می‌رفت، به دنبال یک ماجرای دروغین.
می‌توانست بگوید پدر بچه مدام او را کتک می‌زده و این شده که فرار کرده است یا بگوید به او تعرض شده و حاصلش این بچه شده یا می‌توانست بگوید رحم اجاره‌ایست ولی نباید حقیقت را بگوید..‌. نباید
 
عقب
بالا پایین