-
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با
Like واکنش نشان داد.
اسکارل که سکوت کرده بود دوباره عصایش را بر زمین کوبید و بیآنکه کسی را نگاه کند از تالار خارج شد. درب برنزی پشت سر او با غرشی آرام بسته... -
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
و ناگهان پیش از آنکه لوسین به سمت اسکارل حملهور شود و تلافی سالها طعنههای او را با ریختن خونش بدهد صدایی ترکید. صدایی میان ضربهی...
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
- نه، دادم تا خودش رو بشناسه تا به باور برسه تا بتونه زنده بمونه. مکث کرد. - و اگه نمیدادم، اسکارل اون کتاب رو ازم میدزدید. هم کتاب رو...
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
ناقوس سوم که در قلعه پیچید، تالار فرمانروایی در سکوتی مرگبار فرو رفت. شعلههای روی دیوارها آرامتر سوختند، گویی خود را برای حکم آماده...
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
سکوت اتاق شکست؛ نه با صدا که با فشار. چیزی در فضا تغییر کرد، شبیه وقتی هوا پیش از طوفان متراکم میشود، وقتی صداها پیش از آنکه شنیده...
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
میگفتند شب فقط تاریکی است و سکوت، و آنچه در آن حرکت میکند یا وهم است یا خوابگردی ذهن. میگفتند خونآشامها تنها به خفاش بدل میشوند...
-
زهرا سلطانزاده به SilentVoid نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان پسر پادشاه، دشمن پادشاهی | گروه پنجم مسابقه با Like واکنش نشان داد.
مشاوری از گوشهای تاریک قدم جلو گذاشت صدایش تیز بود. - ارباب… مطمئنی؟ اون پسره زیادی فضوله. لوسین سر چرخاند، لبخندی سرد زد. - همیشه...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
نفسهایم سنگین و دیدم تار میشود. تو در میانِ آن مه و خفگی، مرا پیدا میکنی و چشمهایمان یکدیگر را در آغو*ش میگیرند. با صدایی لرزان اما...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
ـ فقط یه تفاوت داره، توی اون شبیهسازی، مرگ یعنی بیدار شدن. یعنی برگشتن به دنیای واقعی. مأمور نفسی آرام بیرون میدهد، انگار همهی...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
- بیا داخل. در باز میشود و مرا به داخل هدایت میکند. تو آنجایی، با نَفَسی که بخار اندکش در هوای خنک اتاق محو میشود. نگاهت آرامم...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
یعنی همهاش غیرواقعی بود؟ اما قلبم همچنان تند میزند! هنوز آن حس حقیقی بین ما، بین من و تو، در درونم وجود دارد. دو مأمور به آرامی وارد...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
به سختی ل*بهایم را تکان میدهم. صدایی نمیآید، اما فهمش سخت نیست: دوستت دارم! اشک از لبهٔ بینیاش میچکد و روی گونهام میافتد. - قول...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
تعهد بسته شد که اون شرکتی برنده بشه که مامورش…، با وجود علاقه به طرف دیگه، بتونه برای منافع سازمانش، اون شخص رو بکشه! شرکت بازنده...،...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
صدا قطع میشود. انگار گلویت قفل میشود. بدنم سردتر سینهام سبک میشود، و پیش از آنکه تاریکی مرا ببلعد، صدای دور شدن پاشنههایت زیر...
-
زهرا سلطانزاده به مَمّد نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه ضربان | مَمّد با Like واکنش نشان داد.
- چرا؟ صدایت شبیه خشخشِ چوبِ در حال سوختن است. - چرا ما باید اینجا همدیگه رو ببینیم؟ چرا من باید مامور سرای باشم و تو مامور اتتچ؟ چرا...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
249
آخرین بازدیدکنندگان
- 249 بازدیدهای نمایه
