-
-
زهرا سلطانزاده به موضوع در حال تایپ رمان مه، خانه‌ی خاطره‌ها | زهرا سلطانزاده پاسخ داده‌است.ویکتور همان جا ایستاده بود. سرش را پایین انداخته. انگار تمام آن واژه‌ها بر سینه‌اش کوبیده می‌شد. زمزمه کرد: - اون ویکتور... مرده، کلارا... -
زهرا سلطانزاده به دیـوا نوشته در موضوع قوانین قوانین و شرایط چاپ رایگان کتب «نشر علی» با
Like واکنش نشان داد.
﷽ سلام و درود خدمت کاربران مجموعه کافه نویسندگان مدیریت انجمن کافه نویسندگان تصمیم بر ایجاد شرایطی تحت چاپ رایگان آثار شما گرفته است... -
زهرا سلطانزاده به Admin نوشته در موضوع اطلاعیه همکاری کافه نویسندگان با ناشران با Like واکنش نشان داد.
با سلام و احترام خدمت کاربران گرامی؛ در راستای حمایت از آثار نویسندگان شاخص انجمن ، تصمیم بر همکاری مستقیم با تعدادی از انتشارات فعال...
-
زهرا سلطانزاده به سایهـ سٰـار نوشته در موضوع اطلاعیه اعلام نتایج تگ دهی | تالار ادبیات با Like واکنش نشان داد.
بسم رب‌النور...🦋 • • • تگ «برگزیده» به دلنوشته سطرهایی برای هیچکس تعلق گرفت. موفق باشید. @زهرا سلطانزاده
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
راننده ماشین نمی‌دونست سارا زنده هست یا نه! از ماشین پیاده شد. رفت جلوش و صدا زد: -خانوم! خانوم! جوابی نشنید، منو دید. صدام زد کمکش کنم...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
بابام تو خونه همش از اون حرف می‌زد. سر شام، سر ناهار، هروقت که خونه بود و نبود اسم این پسر سر زبونش بود. تو یه رشته سطح پایین رفتم...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
نگهبان روبه‌رویم نشسته بود. صورتم را دستانش گرفته و نگاهم می‌کرد. گلویم خشک شده بود. دستانش را که برداشت گفت: - می‌دونی چرا این‌جایی؟...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
گفت: - آره من! بیچاره مسلمی، سرهنگ فکر کرده کار اونه. می‌خواد دستگیرش کنه. چشمانم به نور عادت نداشت. دستانم را جلوی چشمانم گرفته بودم...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
به دستور سرهنگ کتابخانه پلمپ شد. همه پرونده‌ها به کلانتری انتقال پیدا کرد. دیگر من، علی، آقای احمدی و هیچ شخص دیگری جز مأمور پلیس در...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
علی از روی بی‌نمکی با صدایی که به فکر خودش ترسناک بود گفت: - یا شایدم آدم‌کشی! نگاهی به علی انداختم. نیشش که تا بنا گوشش باز بود، بسته...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
لبخند ملیحی رو به سرهنگ زدم. بعد از رفتنش رو به علی گفتم: - وات؟ من شدم کارآگاه! علی شانه بالا انداخت و آن‌جا بود که با دست به پیشانی‌ام...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
سرهنگ نگاه معناداری به من و علی انداخت. دست علی را گرفتم و از اتاق خارج شدیم. چند دقیقه گذشت و بنفشه از اتاق بیرون آمد. از چهره‌اش مشخص...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
ـ گفتم که من مخالفم. ـ چرا جناب سرهنگ! بچه‌ها می‌تونن کمک بزرگی باشند. ـ آقای احمدی خطرناکه. چرا نمی‌خواید قبول کنید! ما چند بار شکست...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
از دوست بنفشه که کنارش نشسته بود خواستم تا وسایلش را جمع کند. نگهبان کتابخانه از ساختمان بیرون آمد. از همه بچه‌ها خواست همراه...
-
زهرا سلطانزاده به حدیثه🫧 نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
جلوتر رفتم و علی را همراه خودم بردم. کنارش نشستم و گفتم: - بنفشه خانم خوبی؟ امیدم. چیشده؟ بنفشه نگاهی به دخترها که دورمان حلقه زده بودند...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
