-
-
نور کم‌سوی غروب. خلسه‌ی پرده‌های مخملی. سکوتی آکنده از وزن تاریکی. بوی کاغذهای کهنه. لحظه‌ای گم‌شده در بی‌انتها. رنگ‌های سرد و گرم در... -
ballerina به موضوع در حال تایپ فن فیکیشن راکوئیرن| فاطمه.ع پاسخ داده‌است.نگاهش به اینویی افتاد. در جایگاه داور نشسته‌بود و قلمش بالای دفترچه سبزرنگ، معلق مانده‌بود. - هی ربات تحلیل‌گر. صدایش یخ‌زده بود، مثل...
-
ballerina به موضوع در حال تایپ فن فیکیشن راکوئیرن| فاطمه.ع پاسخ داده‌است.لبخند نازکی روی ل*ب‌هایش نشست، انگار مارمولکی که طعمه‌اش را دیده باشد: - بیا بازی کنیم... می‌خوام بهت نشون بدم اون مار روی پیشونیت چطور...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با
Like واکنش نشان داد.
برگ را روی میز پهن کرد. از جعبه چیزهای مشابه دیگر برداشت و به دقت روی برگ می‌چید. سرش پایین بود و یک دسته از موهایش توی صورتش افتاده... -
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
تلخ خندیدم: - من تنها تو تهران زندگی می‌کنم. شاغل و مستقلم. موهامو رنگ می‌کنم. آزاد لباس می‌پوشم. ناخنام همیشه بلنده و لاک داره. ده سال...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
صدایش را پایین‌تر برد. گوشم را به در فلزی چسباندم: - خودتو ناراحت نکن آن! من عادت کردم. آه غلیظی کشید: - گریه نکن قربونت برم. نمردم که...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
تلاششان برای بیرون کشیدن من از حمام بی‌ثمر ماند. مصرانه تیغ را روی مچم نگه داشته بودم. چشم‌هایم تار می‌دید و قصدم واقعی بود. در نهایت...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
هفده سالم بود. مدرسه‌ی نمونه دولتی درس می‌خواندم. مدرسه در مرکز استان و شبانه روزی بود. من در خوابگاه می‌ماندم و آخر هفته‌ها به خانه...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
*** پریسا، ساقه‌های یک دسته جعفری را برید و در سبد انداخت. خطاب به من گفت: - نمی‌شه نیای. فردا پس فردا مردم میگن چشم نداشت ببینه...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﻩﺗﻮﺕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﻧﯽ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺁﻥ ﻃﺮﻑﺗﺮ ﺭﻓﺖ. ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﮐﺮﺩﻡ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﻧﯽﻫﺎ ﻟﭗﺗﺎﭖ، ﮐﻮﻟﻪ، ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺑﻮﺩ...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﺧﻪﯼ ﻗﻄﻮﺭ ﻭﺳﻂ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺳﻄﻠﻢ ﺭﺍ ﻧﯿﻤﻪ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻡ. ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﺗﻮﺕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ. ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺁﺏ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻣﻠﺲ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻧﺎﺧﻦﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﺯﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﺏ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﺗﯿﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ "ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﺍﺱ" ﮐﺎﻓﻪﯼ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ ﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﻭ...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺑﻪ درشتی ﺩﻭﺗﺎ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺷﺪ. ﮐﻤﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻝ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: - ﺩﺍﺭﻡ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺻﺒﺤﻢ ﺍﺯﺕ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻭ ﻣﻐﺰﻡ ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﮔﻔﺘﻢ: - ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽﺷﻌﻮﺭﯼ! ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: -...
-
ballerina به دلبر که جان فرسود از او نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سِریْت | جانان.م با Like واکنش نشان داد.
موهای توی صورتم آمده را عقب فرستادم و گفتم: - یکی از مدیرای کارخونه زنگ زده بود. یه مشکلی پیش اومده. پریسا، درحالی که دست‌هایش را خشک...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
