ارغوان و صدرا آنقدر هول و دستپاچه بودند که به قول عزیزخانم هنوز غذا در گلویمان بود با اصرار میخواستند برای حرف زدن به اتاق برویم. خوشحال از سر جا بلند شدم و منتظر ارسلان ماندم امّا بیتوجّه، سرگرم ب*غلکردن خواهرزادهاش بود.
انگار آب سردی روی سرم ریختند. در مقابل آن همه کمحرفی و بیحوصلگی،...
- حرف زدن باهات آهن سرد کوبیدنه. حالا نمیخوای بدونی کیه، کارش چیه؟ چند سالشه؟
صدایم را بالاتر بردم و گفتم:
- نه والا. تا وقتی بحث پیشونی و اقباله!
راهم را کشیدم و رفتم. باز ادامه داد و گفت:
- آخه گفتم راضی هستی. بعدم خواستگار داشتن این همه عذا گرفتن نداره. چه بد عنقی. به تو خوبی کردن نیومده.
به...
دلم غش میرفت برای خواهرجون گفتنهایش که بوی صمیمیت و دوستداشتن را میداد. چهار زانو نشستم و گفتم:
- خیر باشه. کپکت خروس میخونه.
قبراق و سرحال، در حالی که چشمهایش برقی از شیطنت داشت گفت:
- بالاخره خاندادشم برای دوماد شدنش بعد این همه سال دق دادنمون زبون باز کرد.
با شنیدن حرفش خشکم زد. از...
به هزار زحمتی که بود ظاهرم را آرام و خونسرد نشان دادم چون از نزدیکش بودن میترسیدم. از اینکه دوباره خامش بشوم. از عمق نگاه چشمانش که تمام وجودم را صاف و شفّاف میدید. کاش هرگز گذشتهیمان بهم گره نمیخورد. کاش به آغوشش عادتم نمیداد. آرنجم را روی صندلی گذاشتم و سرپا ایستاده بودم. بیحوصله گفتم...
گوش مفت برای نصیحت کردن میخواستند و سرزنش و شماتت از رفتار نادرستم جلوی زندایی. قطعاً پریدنم به ارسلان از همه بدتر بود.
جدّی و محکم گفتم:
- نمیمونم.
سریع قدم برداشتم تا پا به فرار بگذارم امّا روبروی در بهم رسیدیم. نگاههای گرهخورده، دیگر هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند. جسم و روحش درون دیگری...
در این مدت دوماه آشنایی ما و خواستگاری سنتی، چند برخورد بیشتر همدیگر را ندیده بودیم. همیشه کت و شلوار میپوشید. سر به زیر، رفتاری متین و مُوَقَّر داشت. با لحن آهسته حرف میزد و احوال همه را میپرسید.
آن روز هم به بهانهی آوردن آش نذری سر از خانهی ما درآورده بود. چادر را سفت و محکم دور خودم...
بشقابی به همراه چند شیرینی و چای جلویش گذاشتم. با لحن مسخرهای گفت:
- دست شما درد نکنه عروسخانم.
دور از همه نشستم. عصبی خم شدم و مشغول درآوردن جورابهای بلند مشکی و زخیم از پایم شدم. عزیزخانم سرفهای کرد. نگاهش کردم و با ل*ب گزیدنش، صاف نشستم و کلافه پرسیدم:
- چیه؟
با اشارهی چشمش به سمت...
خدایا چه موقع بدی یادش آمده بود همان ارسلان قبل بشود. مسئولیتپذیر و دوستداشتنی امّا نه برای شاهدختی که از همه چیز دست شسته بود.
***
به آنی شب فرا رسید. خبری از او نبود. حواسم پیش دیر کردنش بود. همه دور هم جمع شدیم تا خانوادهی همسر آیندهام قرار عقد را بگذارند. وقتی عزیزخانم رو به زندایی گفت...
یک دست لباس خاکستری ورزشی تنش بود. بوی عطرش دل میبرد. خودم را به ندیدن زدم. دوستنداشتم بعد مدّتها با او سلام و احوالپرسی کنم. دلم نمیخواست دوباره دست و دلم برایش بلرزد. این ریتم نامنظم قلبم از نگاه خیرهای بود که نمیدیدم امّا خوب حسش میکردم. مابین تعارف آنها، مادر مقداری از خریدها را...
بعضی از حسها هیچ وقت عوض نمیشد. تمام خاطرات، در چند ثانیه به سرعت برق از جلوی چشمانم گذشت. مثل ذوق بودنش حتّی اگر آنقدر از دستش شاکی بودم که به اوّلین خواستگاری که زنگ در را زده بود جواب مثبت دادم چون تا ابد انتخابش من نبودم.
دوباره بیاختیار دستم رفت سمت انگشتم که الآن خالی از حلقهی...
وقتی پشت در خانه رسیدم، دسته کلید از لرزش دستانم دو بار روی زمین افتاد تا توانستم در حیاط را باز کنم.
روی ایوان بدون اینکه خم بشوم چند ثانیهای با بوتهایم کلنجار رفتم تا بالاخره با لجاجت از پایم درآمدند و سریع هر کدام به طرفی پرتاب شدند. پایم به خانه نرسیده عزیزخانم دستپاچه گفت:
- این چه...
سرخورده از تصمیم ناگهانی و احساسیام که بینهایت اشتباه بود، بیقرار از آنجا بیرون زدم. دم در با ارسلان روبرو شدم که این روزها دیدن آنها با هم به اندازهی کافی زجرآور و سخت بود.
بدون نگاه کردن به چهرهی عصبانیاش با گریه قدمهای سریعی برداشتم. شاید اوضاعم برای هر کسی تعجّبآور بود وقتی از رنج...
به شیطان لعنت فرستادم و قدم زنان دور شدم. به تابلوهايى زشت با اشكال درهم چشم دوختم. از هنر سر در نمیآوردم و به نظرم حوصله سربر و کسلکننده بود. مجسمهای كج و كولهیِ بدتركيب، كه قسم مىخورم اگر رايگان كنار خيابان حراجشان مىكردند كسى نگاهشان نمىكرد، چه برسد به قيمتهاى گزاف که برای فروش...
خب دیگر میخواست، به هر طریقی که شده در دل خانوادهی همسر آیندهاش جا باز کند پس باید موفّقیتش را در چشم همه فرو میکرد. با عصبانیت برایش نوشتم:
-چه غلطا.
-تو حرص اون خودشیرین رو نخور کسی نمیره.
-باشه.
آدرس و ساعتش را پرسیدم و بیحوصله گوشی را کنار گذاشتم. مثل مرغ سرکنده زجر میکشیدم. کسی نبود...
برای بلند شدن، دستم را به پلّهی خیسی که روی آن نشسته بودم زدم تا کمکی باشد به زانوهایی که توانی برای حرکت نداشت. چهرهاش از پشت شمشادها دقیق دیده نمیشد امّا خودش بود، همانی که چادر چهرهاش را پوشانده بود و خرمانخرامان راه میرفت. آهسته با زانوهای لرزان دنبالش رفتم. هر ثانیه ضربان قلبم بیشتر...
تیر خلاصش صاف خورد وسط زندگی از هم پاشیدهام. پس از کنار او بودن خوشش میآمد امّا رابطهاش را خصوصی نگه میداشت. پکر شدم و دیگر حرفی نزدم.
وقتی به خانه رسیدم زندایی و ارغوان آنجا بودند. از ارغوان که حوریا را جدّی نمیگرفت خواستم ته توی جعبهی پشت ماشین را دربیاورد. باید میفهمیدم مربوط به...
وقتی رسیدم ماشین هنوز درست نشده بود و باید چند روز دیگر آنجا میماند. دستم رفت سمت دستگیره، تا مطمئن شدم درها قفل شده. برای رفتن عجله داشتم چون هیچ چیزی از توضیحات تعمیرکار که جلوتر از من راه افتاد و استادانه مشغول نظر دادن بود، متوجّه نمیشدم. باز ارسلان با توپ پُر از راه رسید. تا چشمش به من...
هر دو بلند شدیم و به اتاقش رفتیم. کافهچی برخلاف اشتیاق و ذوقی که با دیدنم در چشمانش موج میزد این بار حسابی پکر بود. حتّی برای پیشنهاد کاری که خودش پیش قدم شده بود، در همان چند لحظه آنچنان سرد و منجمد برخورد کرد که از آمدنم پشیمان شدم.
البته میدانستم همهاش زیر سر خانوادهی خودم است که از...
همهاش از نقشههای حوریای آب زیرکاه بود که محکم چادرش را دورش گرفته بود و ملیح لبخند میزد. همچنان ادامه و گفت:
- آخه چه طور بگم؟
از نور آیفون مشخص بود کسی مشغول گوش دادن به حرفهایشان است که ارسلان بدجنس شد. بدش نمیآمد اذیت کند و گفت:
- حاجخانم، میگم اگه اشکال نداره من شما رو برسونم توی...
با آمدن عزیزخانم از مسجد و برگشت مادر از سرکار، به سفارش دُردانهیشان که آن روز هوس کتلت کرده بود، کنار گاز پیش عزیزخانم ایستاده بودم. چون این مدل صحبت کردن ما کِیف دیگری داشت.
نظر مادر، همیشه منفی بود امّا بیاهمّیّت، هر چه از حرفهای کافهچی یادم بود و نبود را برای قانع کردنش به زبان آوردم...
زیر چشمی مراقبش بودم. پرده را کنار زد. یه دستش در جیبش بود و با دست دیگرش فنجان چایش را گرفته بود. خیره به درختان بیبرگ و ظلمات شب چشم دوخته بود که صدای زنگ گوشیاش با آهنگی که قصد تمام شدن نداشت درهم آمیخت. از کوتاه جواب دادنش و لحنش فهمیدم حوریا پشت خط است. واقعاً مرزهای حجب و حیا حداقل در...
گوشهی لبم را گزیدم که خندهام نگیرد. خودش نمیدانست که دلم چهقدر برای خط و نشان کشیدنهایش تنگ شده بود.
ارغوان از فرصت پیش آمده استفاده کرد. سریع حرف را تغییر داد و گفت:
- عزیزدلم، تو کی اینقدر پرچونه شدی؟ ماشاءالله هزارماشاءالله از بس حرف زدی یادم رفت بگم بهت بگم یه خواستگار خوب از همکارهای...
هم برای تولّد صدرا و هم خبربارداری ارغوان، همه به خانهاش دعوت شدیم. در آن هیاهو اصلاً حوصلهی جمع را نداشتم. فکرم مشغول قرار ارسلان و حوریا بود که کسی از جزئیاتش خبر نداشت.
ساکت کنار حاجدایی نشسته بودم. هنوزم مهربان و با لطف برخورد میکرد. فقط او بود که طی گذر سالها تغییری در رفتارش نداشت...
پاهایم از سرما یخزده بود. توانی برای سر پا ماندن نداشتم. چهرهی نگران مادر را از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم. تا وارد خانه شدم به استقبالم آمد. چشمهایش بدتر از خودم از گریه باز نمیشد. با بیحوصلگی سلام کردم. جوابم را نداد. کوله را در بغلش انداختم و از کنارش رد شدم. لباسهایم را عوض کردم و دمر...
یادآور موقعیتی که در آن بودم سخت آزردهخاطرم کرد. انگشتان سرد و یخ زدهام را از دستش جدا کردم. همانطور که برگشت برود گفت:
- به ارغوان بگو ده دقیقه دیگه رفتم.
پس حضورش از روی دلسوزی و مسئولیتپذیری در قبال من و مادر و عزیزخانم بود چون دیگر خبری از دوستداشتن نبود، چه برسد به عشق که بخواهد او را...
- همون مردمم وقتی دختراشون شوهر میکنن یه نفس راحت میکشن امّا ما که شانس نداریم. بعدم مسیرش دوره من عصر کار دارم.
دوباره اصرار کرد و گفت:
- انگار گفتم پاشو بریم شانزلیزهی پاریس که میگی دوره، داداش الآن بریم سرظهره خلوته، نیم ساعته میرسیم. ده دقیقه خرید میکنم یه ساعت دیگهاش خونهای.
همچنان...
با دستها و ابروهایی درهم گره خورده، برای حرفی که زدنش صبر و حوصلهای زیاد میطلبید گفت:
- به روح بابات هر کاری که انجام میدادم با خواست خودم بود. توی تمام لج بازیهات حتّی اونجایی که دیگه اعصابی برام نمیگذاشتی، هیچ وقت نمیخواستم ناراحت ببینمت. مرد نیستی بفهمی بیست و چهار ساعتم از ازدواجت...
ارسلان طبق معمول بعد از برگشتن از سرکار و رفتن به خانهی خودشان دوباره سر از اینجا درآورد. روی مبل لم داد. کوسنی زیر دستش گذاشت و گفت:
- صاحبخونه یه چایی مهمونمون نمیکنید؟
کسی دل و دماغ نداشت. بیمعرفت، سرخوشی امروزش برای به سخره گرفتن من بود وقتی اینطور کپکش خروس میخواند. به عزیزخانم...
میان توضیحات ارسلان و جوی که آرام شده بود بدون توجّه به بقیه، با حالی زار مستقیم به اتاق رفتم و دراز کشیدم.
***
چند روز بعد سر لج و لجبازی بالاخره قرار خواستگاری فامیل حوریا را قبول کردم. کت و شلوار آبی، هم رنگ چشمانم که کاملاً قالب تن بود را پوشیدم. به خاطر برشهایش، باریکی و ظرافت دور کمر را...
دردی نداشتم امّا قطرههای اشکِ فرصتطلب، داغ دلم را تازه کردند چون به راحتی از شَرّ بغض گولهشده که راه گلویم را بسته بود، راحت میشدم. با سرک کشیدن ارسلان و دیدن حال و روزم نفهمیدم چهطور همراهش دستپاچه از خانه بیرون زدیم.
با سرعت میرفت. از پیچ و تاب ماشین حالم داشت بهم میخورد. آشفتهاحوال...
مستقیم در چشمهایش نگاه کردم و با ناامیدی گفتم:
- حداقل دل برادرت دیگه پیش من نیست. وقتی دست توی دست اومد و گفت این زنمه باورمون میشه.
- نفوس بد نزن.
با صدای صدرا که به طرف بالا میآمد، حرفمان قطع شد. روی آخرین پلّه ایستاد و متعجّب با دیدن چهرهی درهم و اشکی من از ارغوان پرسید:
- چی شده؟...
بغضم را با شدّت بیشتری قورت دادم تا خودم را لو ندهم. احساس ارسلان به من، هنوزم دقیقاً وسط همان گذشتهی لعنتی گیر افتاده بود وگرنه دستدست نمیکرد و برای خواستگاری دوباره پا پیش میگذاشت.
همانطور که با در خیارشور کلنجار میرفتم. صدایش را پایین آورد و با اشارهی ابرو گفت:
- راستی زوجها رو دیدی؟...
سليقه به خرج دادنم همين تداراكات ساده و سوپ پختن بود. نه سالاد درست با گوجهی گل شدهی طناز، نه كيك حوريا، نه كيلو كيلو احساساتى كه به پای ارسلان میریختند و سعى در پنهان كردنش داشتند.
با دقّت ظرفها را از کابینت در آوردم و روی میز گذاشتم. خسته نشستم تا کاسههای کوچک ترشی و سبزی را پر کنم.
از...
پروپرو در را هل داد و وارد حیاط شد. صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندش که ست با کیفدستیاش بود بیشتر عصبیام میکرد. حضور این دختر سمچ اصلاً خبرهای خوبی برای ما به همراه نداشت. نقاب تظاهر را کنار گذاشتم و جنگ خاموش بین ما با الفاظ درشتی که برای ضربهزدن به سمت هم پرتاب میکردیم علنی شد. وقتی که...
داشتم در دلم بد و بیراه میگفتم و اشک میریختم، که موبایل مادر به صدا درآمد. دوباره حاجخانم بود. با عزمی جزم برای سامان دادن به مجردهای اطرافش، بعد از سلام و احوالپرسی تمام اعضای خانواده به من و امر خیرشان رسید. بعد از چند دقیقه صحبت کردن با «چشم چشم خبر میدیم» تماس قطع شد.
با صدای مادر که...
به تلافی دنده عقب گرفتم و با سرعت از کنارش رد شدم و محکم به آیینهی بغلش زدم. حتّی اگر خراش سطحی هم بر ماشین مدل بالایش میافتاد، دلم خنک میشدم. پایم را روی گاز گذاشتم و از آنجا گذشتیم. باقی صدای بلندش که از عصبانیت فریاد میزد، در هرهر خندهی ما محو به گوش میرسید. ارغوان با ذوق انگار چه...
***
از آن موقع به بعد انگار روحیهام بهتر شده بود. روزها به ارغوان در چیدن خانهی جدیدش کمک میکردم. تا آن موقع حتّی یک کلمه از علت جدایی سؤالی نپرسیده بود و با کنجکاوی یادآور خاطرات گزندهی قبل نشد. بسیار خجالتآور بود چون او سرافراز و خوشبخت ازدواج کرد و در مقابل من سر به زیر و درمانده باید...
***
آخر هفته شد و ظاهراً مهمان داشتیم که مادر کل روز را پیش عزیزخانم ماند. عجیب بود چون برای نرفتن و کمک نکردن به جانم غر نزد. فقط دم غروب یک سر به خانه زد و همانطور که مشغول حاضر شدن بود، بلند گفت:
- شاهدخت برای شام بیا. همه دور همیم.
از اتاق بیرون آمدم. به خودم زحمت پایین رفتن ندادم و از همان...
مقاومت در مقابلش فایدهای نداشت. پالتویم را آورد و پوشاند. بیحال و سست دنبالش راه افتادم و تا سوار شدن به ماشین بازویش را محکم گرفته بودم.
دم در حاجدایی و بقیه را دیدیم. قند در دلم آب شد وقتی به پسرش سفارش کرد تا حواسش به من باشد. عشق با آدم چه میکرد. روزی از نگرانی خانوادهام متنفر و عصبی...
عزیزخانم گفت حواست به غذای روی گاز باشد و به خانهی ما رفت. ظرفهای روی میز را جمع کردم و به آشپزخانه بردم. رادیوی قدیمی که جزو آثار باستانی عزیزخانم بود، آهنگهای عهدبوقی را در فضا پخش میکرد. آهی کشیدم و مشغول شستن ظرفها شدم. طولی نکشید که از گوشهی چشم ارسلان را دست به سینه دیدم. شانهاش را...
دلم میخواست فریاد بزنم چون وجودم گنجایش آن همه غم را یکجا نداشت. عمق نگاه دلربای ارسلان از این بالا دیده نمیشد، که بدانم آیا حوریا را به چشم همسر آیندهاش، میدید یا نه؟ برایش زیبا و دلنشین بود یا نه؟ دلش را باخته بود یا نه؟ زندایی به عنوان خانوادهی عروس آیندهاش آنها را میخواست یا نه؟...
معنی نگاه پرغصهاش را میفهمیدم امّا کسی درد و دل کردن را یادم نداده بود که الآن سفرهی دلم را مقابلش باز کنم. با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- همین یه وجب اتاق چهقدر آت و آشغال داره؟ خودتم یهجا بند نمیشی. کمرم گرفت هر چی جمع میکنم تمومی نداره.
مکدر و ملول گفتم:
- خونه تکونی دارم.
- الآن؟...
اگر میخواستم بیانصاف نباشم و بدجنسی را کنار بگذارم، زندگی بختبرگشتهی حوریا دستکمی از من نداشت. با تفاوتی اندک که در استعداد و درسخوان بودنش وجود داشت که من همان را هم نداشتم فقط خودم را یک سر و گردن زیباتر میدیدم.
خانمانه و باوقار نشسته بود. وقتی با هیجان از کار و بارش، نقّاشیهایش و...
در باز شد و من خشکزده همانجا ایستاده بودم. از دیدنش نفسم بند آمد. یقهی سفید بلوزش از زیر بافت خاکستریاش بیرون زده بود. پالتوی طوسی رنگش که تا سر زانو میرسید حسابی به قد و قامت بلندش میآمد. بوی عطری تلخ حالم را شیرین و خوش کرد.
یک دستش دور شانهی عزیزخانم بود و آهسته قدم برمیداشت و صحبت...
غر و لند مادر و عزیزخانم را تا خانه تحمّل کردم. وقتی رسیدیم همانطور که روی ایوان مشغول درآوردن کتانیهایم بودم ارسلان قبل از رفتن به طبقهی بالا روی پلّهی دوم برگشت. کولهاش را کنارش گذاشت و بالاخره با ته ماندهی صبر لبریز شدهاش، حرفی که در گلوش گیر کرده بود را زد.
رگهای متورم گردنش و صدای...
انگار کسی جز ما در آنوقت از سال آنجا نبود. بعد زیارت کردن و یک دل سیر اشک ریختن، عصبی و بیحوصله دوست داشتم سریع به خانه برگردیم. بیصبری که در رفتارم کاملاً مشهود بود.
پیش خودم میگفتم رفتارم ناشایستتر از طناز نیست که دوستان صمیمیاش دو پسر غریبه بودند و اکثر اوقات روز را با آنها سپری...
پس این همه سفارشهای مادر و پند و اندرزهای عزیزخانم کشک بود، که با دوباره دیدن طناز وجود طوفانزدهام آشفته بهم میریخت.
***
تا یکی، دو روز آخر که عزیزخانم میخواست نذرش را در زیارتگاه نزدیک آنجا ادا کند با همه سرسنگین بودم. رفتارهای مشکوک و سرد ارسلان، فاصله گرفتنش، عصبانیت و خشم درونم را...
خاک بر سر سیاست نداشتهام. طناز هیچ وقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمیکرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل میبرد.
باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبیخانم، مادر طناز به خودم آمدم. به زور لبخند زدم. خودم را جمع و جور کردم. دوباره...
در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آنقدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواسپرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانههای پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله،...
دوشادوش کنارش راه میرفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. بعد از رد کردن پلّهها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز که لبخندی موذیانه، پهنای صورتش را پر کرده بود دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمیشد و بدنم به لرزه افتاد. باید حس حسادت و خشم و عصبانیتم را...
***
دو سه روزی که گذشت، مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصلهشان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد.
از آنجایی که عزیزخانم نگران آینده و سروسامان...
بلند شد و کنارم نشست. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. ناخودآگاه روی تخت نیمهخیز شدم. در خود جمع شدم و آرنجم مانع کامل دراز کشیدنم شد. آب دهانم را قورت دادم. نگاه بیقرارش چانه و ل*بها و تکتک اعضای صورت را آهسته و بادقّت از نظر میگذراند. ریتم نامنظم قلبم تقصیر...
نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهمشکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه میدیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او همچنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصلهی چند قدمیام ایستاده بود.
محو چهرهی آفتاب سوخته با اخمهای گره خوردهاش شدم. هنوز هم،...
دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم میخواستند نماز بخوانند و حواسشان به من نبود، آهسته دستهکلید را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. مغمون و غمگین از تنهایی تمام سالهایی که ارسلان در آنجا زندگی میکرد.
با حوصله همهی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را دیدم که...
طی این سالها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانوادهاش سر بزند فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش میرفتند. مادر هم همیشه به بهانهی پایبند من بودن همراهشان نمیرفت و تا روزها از گزند سرزنشهایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم میشدم و به دیدنش میرفتم؟
دوباره به اتاق پناه بردم...
اشکهایم تندتند پشت سر هم روی گونههایم میچکید. در ادامه با دلجویی گفت:
- خب حالا بغض نکن. منظورم اینه، معنی نداره یه پسر جوون توی شهر غریب، تک و تنها باشه. والا دایی و زندایی هم دلشون میخواد نورچشمشون برگرده. ازدواج کنه. نوهشون رو ب*غل بگیرن نه اینکه چند ساله رفته و پشت سرشم نگاه نکرده...
با لجبازی تلفن را آوردم و روی زمین کنارش گذاشتم. شمارهی ارسلان را گرفتم و گوشی را دستش دادم. از زیر عینک دلسوزانه نگاهم میکرد. همان چند ثانیه برای شنیدن صدایش، قلبم داشت از جا کنده میشد. تا اینکه تماسما بیپاسخ ماند. مستأصل نشستم و دوباره بد اَدا گریه را سر دادم.
طولی نکشید که با بلند شدن...
خوشبختی کذایی، با وجود ساسان حبابی بود که بزرگ شد و ناگهان در صورت خودم ترکید و سیلی سختی و دردناکی به روحم زد. بماند که به کل تصور بقیه در موردم عوض شدکه حتّی عرضه نگه داشتن زندگی مشترکش را برای بیست و چهار ساعت هم نداشت. آنقدر غرق مرور اشتباهات گذشته میشدم که انگار در ذهنم جان میگرفتند و...
پنجسال از رفتن ارسلان به یکی از شهرستانهای شیراز به بهانهی کار گذشت. بی او حتّی در خانهی خودمان با اعضای خانوادهام احساس غریبگی میکردم.
بعدها فهمیدم این من بودم که گنجایش تکتک رفتارهایش، صبوریهایش و مهربانیهایش را نداشتم. حالتهای عصبی و بیحوصلگی فقط پایم را تا کلاس نقّاشی برای گذران...
همه در تکاپوی خرید و چیدن خانهی داماد بودند. همان اندک جهیزهای که مادر برایم گاهی میخرید و در انباری حیاط پشتی نگه میداشت را یک روزه بردند. هیچوقت از احساسات ارسلان به خودم جز نفرتی که در چشمانش بیداد میکرد چیزی نفهمیدم.
حس و حال آن روزهای مادر و زندایی و بقیه را درک نمیکردم که با چه...
سر جایش دراز کشید. همانطوری که به سقف خیره شده بود، نفس عمیقش را باشدّت بیرون داد و کلماتی که احساس میکردم، سخت به زبان میآورد وقتی که گفت:
- پس اینجوری، بیدست و پا و پخمه نبودی؟ از کِی میشناسیش؟
با اینکه حدس میزدم قرار است سنگهایش را وا بکند باز هم، جا خوردم. چانهام از شدّت گریه...
با خودم گفتم خب حتماً خوابش برده است. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. قدم اوّلم را برنداشته بودم که ناگهان صدای فریاد بلندش، فضای ساکت اطراف را لرزاند. داد زد و گفت:
- وایستا ببینم کجا؟
قلبم ریخت. برای اینکه نصف شبی داد و هوار بیشتری به پا نشود مضطرب به سمتش رفتم. او هم بلند شد. هراسان روبروی یکدیگر...
تمام مدّت با نادیده گرفتنم از همیشه سرسنگینتر رفتار میکرد. نه مثل اینکه خیال کوتاه آمدن نداشت. آن قندی که در دل آب میشد فقط مختص خودم بود چون خوب راه زهر کردنش به جانم را بلد بود.
فکر کردم امشب تا پایم به اتاقم برسد، دق دلم را با گریه کردن خالی کنم. شاید هم جنجالی راه انداختم آن سرش ناپیدا...
در مقابل بهانهگیریهایم سکوت کرد تا دوباره بحث به جاهای باریک و قهر کشیده نشود. برخلاف انتظارم کارها سریعتر از آنچه فکر میکردم پیش رفت. خریدها انجام شد و قرار و مدارها به خوبی گذاشته شد امّا با وجود تهدیدهای سامان لحظهایی آرامش نداشتم. گیج و منگ بودم و روزها برايم پر از تنش، پر از ترس، خشم...
در مقابلش لال شدم. به زور آب دهانم را قورت دادم. خودم را جمع و جور کردم و با اخم گفتم:
- چند روز صحبت کردن رو میگی رابطه؟ از اوّلم هیچی نبود. الآنم تموم شده. برو دیگه.
دروغ که حناق نبود، هر چه دلش میخواست بهم میبافت وقتی که گفت:« بقیه که خبر ندارن بوده یا نه. در ضمن عکس لختت یه چیز دیگه میگه...
آنشب هم گذشت. منِ فراری و گریزان ماندم با ترس و دلآشوبی بیپایان در مقابل آدمی بیطاقت که انتظار شنیدن حقیقت، رفتهرفته اخلاقش را بدتر هم میکرد.
زیر بار ازدواج اجباری و باعجله، حسابی معذب بود. دیگر سر به سرم نمیگذاشت. به خاطر سوءظنّی که داشت، سرسنگین رفتار میکرد. یک شبه فاصلهای چند ساله...
رو برگرداندم تا فرار کنم که بازویم را محکم گرفت و از لابهلای دندانهای بهم فشرده دوباره پرسید:
- قسمت کافیشاپ رو جا انداختی!
به سمت عقب هولم داد. منتظر و غضبآلود ایستاده بود. مخلوط احساس ترس و اضطراب با حس گُرگرفتی و گرما از آن قامت بلند در مقابل هیکل ظریف با قدی که تا شانهاش هم نمیرسید...
وسط حرفش پریدم. حتّی ارغوان هم، حرفم را باورم نمیکرد بعد چهطور میتوانستم به برادرش بفهمانم واقعاً چیزی بین من و سامان نبوده است! با چشمهای قرمز از اشک و شانههای که به شدّت میلرزید، قاطع گفتم:
- نه اونی که تو فکر میکنی نیست. برادر جونت من رو نمیخواد، همین. مگه میشه یکی بیاد خواستگاری آدم...