دلنوشته باوان | ژینا

نگاهت نقطه شروع من بود، شروعی آرام.
آیا خواسته ی زیادی است گر بخواهم نقطه ی پایانم نیز چشمانت باشند؟

من‌ که با یک نگاه، تمام خود را در تو جا گذاشتم، بگذار پایانم نیز همان‌جا باشد؛ جایی میان آن دو چشم که برای من، شبیه خانه‌اند.
راستش را بخواهی آغاز و پایان از آنجایی برایم مطلوب شد که تو در میانشان بودی…
از اولین نفسِ دوست داشتن، تا آخرین آرامِ دلم، کنارت خواهم ماند.
 
آخرین ویرایش:
و من فهمیدم که زمان، بی‌تو فقط عبور است، نه زندگی!
که ثانیه‌ها فقط می‌گذرند، بی‌آنکه چیزی در دلشان بماند.
اما با تو، حتی سکوت هم خاطره می‌سازد، حتی شب، شکل آغوشی امن به خود می‌گیرد.
تو شدی دلیلِ خواستن، دلیلِ ماندن، و آن نقطه‌ از من که فقط یک اسم دارد: تو، باوانم!
 
آخرین ویرایش:
دوست داشتن تو، شبیه نفس کشیدن در هوایی‌ست که بوی باران می‌دهد؛ آرام، عمیق، و پر از زندگی.
نه نیاز به فریاد دارد، نه دلیل، فقط کافیست بیایی تا تمام جهان، به طرز عجیبی قابل‌ تحمل‌ تر شود.
 
آخرین ویرایش:
تو آخرین امید منی؛ بمان برایم.
بمان، برای روزهایی که بی‌نام تو نمی‌گذرند، برای شب‌هایی که با فکر تو روشن می‌شوند، برای اشک هایی که با تو لبخند میشوند.
بمان؛ نه برای من، برای تمام لحظه‌هایی که فقط با بودنت زنده‌اند.
 
آخرین ویرایش:
گاهی فکر می‌کنم اگر نبودنت را هم بلد باشم، باز هم دلم دنبال بودنت می‌گردد.
نه چون کم‌دارم، نه چون ناتوانم، فقط چون تویی!
نه بهترین، نه کامل‌ترین، نه آن‌کسی که همیشه توی قصه‌هاست…
اما واقعی‌ترین آدمی که به بودنش عادت کرده‌ام، نه از روی ضعف، از روی انتخاب.
و این انتخاب، هر روز تکرار می‌شود، بی‌نیاز از هیجان یا نمایش.
تو شدی بخشی از روزمرگی من و همین همه چیز را برایم خاص کرده است.
 
آخرین ویرایش:
دوست داشتنت برایم نه فریاد دارد، نه تملک چیزی، نه حتی توقع.
تنها چیزیست که بلد شده‌ام آرام انجامش بدهم، مثل عادت به بازی کردن با دستانت، مثل لم*س نور بی‌صدا روی دیوار.
و اگر روزی از من بپرسی چرا؟ نمی‌دانم… فقط می‌دانم بودنت فرق دارد.
بودنت با بودنِ همه‌ی دنیا فرق دارد.

 
آخرین ویرایش:
از وقتی آمدی، آینه ها با من مهربان تر شده اند.
نه که من تغییری کرده باشم، فقط انگار حالا خودم را دوست‌داشتنی‌تر می‌بینم…
من می ترسم از رفتنت... که بروی و آینه ها غریبه شوند، کدر شوند...
که لبخندم وابسته به تو باشد و با رفتنت، دوریت برایش غیر قابل تحمل!
نکند با رفتنت، این حس هم مرا ترک کند؟
 
آخرین ویرایش:
می‌دانم دوری.
می‌دانم این فاصله، ساده نیست برای هیچ‌کدام‌ از ما.
اما هنوز هم وقتی شب‌ها همه‌چیز ساکت می‌شود، تو در ذهنم شروع به قدم زدن می‌کنی؛ در خاطره‌ها، در حرف‌های نیمه‌کاره،
در لبخندهایی که هنوز برایت کنار گذاشته‌ام، در آغو*ش های استفاده نشده.
دلتنگی‌ام عجیب آرام است؛ نه ناله دارد و نه اشک، فقط یک نبودنِ آشناست که هر روز، بی‌ صدا، جایش را پررنگ‌تر می‌کند.
و من با تمام این سکوت ها، باز هم به بودنت فکر می‌کنم؛ نه با ترس،با اطمینان...
 
آخرین ویرایش:
نمی‌دانم این دلتنگی‌ست که دوستم دارد؛ یا منم که هر شب، به بهانه‌ی دوست داشتنت،دلتنگ‌تر می‌شوم.
اما می‌دانم هر چقدر هم از من دور باشی، ردی از حضورت در من جا مانده...
جایی شبیه نورِ کمرنگی در انتهای شب، که کافی‌ست چشمانم را ببندم، تا دوباره پیدایت کنم.

 
تو دیگر نه فاصله‌ای در ذهنم که خط‌کشی شود، نه سایه‌ای که بر دیوار لرزان خیالم بیفتد؛
تو نفوذی در رگ‌های تاریک‌ترین شب‌های درونم،جایی که واژه‌ها در سکوتی سرشار از تو گم می‌شوند،
و حتی صدا هم جرأت نمی‌کند شبیه تو بخواند.
 
عقب
بالا پایین