چالش [تمرین نویسندگی]4️⃣

گُمانْ

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
152
پسندها
پسندها
545
امتیازها
امتیازها
93
ورود برای عموم آزاد است


همراه شما هستیم با سری چهارم تمرین نویسندگی؛

دیالوگ زیر رو ادامه بدید:

«هر چه زمان جلوتر می‌رفت، من می‌ماندم و کلی…»
 
هر چه زمان جلوتر می‌رفت، من می‌ماندم و کلی از آرزوهایم به خاموشی می‌گراییدند. زندگی‌ام در دامی تاریک گرفتار شده بود و هر لحظه‌اش مانند زنجیری سنگین به پاهایم چسبیده بود. یاد آن روزهای پر از امید، همچون سایه‌هایی تلخ بر قلبم نشسته است.
دوست‌داشتن‌هایم، نادیده گرفته شده بودند و صدای خنده‌ها در دل شب محو می‌شد. چشمانم به دوردست‌ها خیره مانده بود، اما تنها به سکوتی سرد و بی‌رحم می‌نگریستم. آیا در این تراژدی ابدی، هیچ‌کس نمی‌تواند مرا نجات دهد؟
گویی هر قدمی که برمی‌داشتم، مرا بیشتر در گرداب ناامیدی فرو می‌برد. و در این سکوت سنگین، فقط یادهایم باقی مانده بودند؛ یادهایی که شبیه زخم‌هایی عمیق در جانم نشسته بودند، بی‌رحم و ماندگار.
 
هرچه زمان جلوتر می‌رفت، من و می‌ماندم و کلی درد مضاعف که از هیچ‌‌کجا آمده بود اما چنگ در جانم می‌انداخت. باور داشتم که او را می‌شناسم؛ ولی دیگر هیچ شباهتی به گذشته‌ نداشت. درحالی که لبریز از سوال بودم، گیج و منگ به عمق چشم‌هایش، آن‌ چشم‌های بلوطی کدر، خیره ماندم. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- گاهی به آن روز‌ها فکر می‌کنم، خودم را سرزنش می‌کنم. روزهایی که برای چیزهایی دل‌تنگ می‌شدم که از دست داده بودم یا برای کسی که ترکم کرده بود. می‌دانید دکتر، این اواخر، پس از گذشت سال‌ها، نه به کسانی که رهایم کرده‌اند و نه به چیزهایی که از دست داده‌ام تعلق خاطری ندارم؛ در من دیگر نه تنفری وجود دارد و نه لذت شیرین احساسات گذشته! مغرور و با تمام قدرت، داشته‌ایم را در آغو*ش می‌گیرم و عاشقانه می‌بوسم؛ البته این را هم بگویم که من هیچ‌چیز در دست و بال خود ندارم، در نتیجه عاشق «هیچ» هستم! و اما این‌ که آدم احساسات «هیچ» خود را دوست داشته باشد، خیلی مهم است. این که ابداً هم نیازی به توضیح آن‌ها برای دیگران نیست... بله، آن‌قدر عاشق این داشته‌های نداشته هستم و عاشقانه زندگی می‌کنم که دیگر وقتی برای فکر کردن به چیزی یا کسی که دیگر نیست، باقی نمی‌ماند و همین قدرت من است!
 
هر چه زمان جلو تر می‌رفت، من می‌ماندم و کلی جنازه‌ی جدید که باید دفن یا سوزانده می‌شدند. جنازه‌هایی که حتی عذاداری نداشتند و بعضاً حتی زنده بودند. با آن قیافه‌های تکیده و زخم‌های وحشتناک، عزیزترین افراد زندگیشان هم آن‌ها ترک کرده بودند و اگر خیلی برایشان اهمیت و ارزش قائل بودند از دور دستمال تکان می‌دادند.
نامش، طاعون سیاه بود. بیماری‌ای که تب آن زندگی مردم شهر، کشور و قارّه را گرفته بود و هر روز و هر ساعت بیشتر پیش می‌رفت و قربانی بیشتری می‌گرفت. قربانی‌هایی از مردم شهری که مرا مسئول دفن جنازه‌های آلوده در گور دسته جمعی قرار داده بودند. آخر می‌دانید، وقتی جزامی باشید برای کسی مهم نیست طاعون هم بگیرید یا نه. تنها مؤضل در مرگ شما در اثر طاعون، از بین رفتن تنها کسیست که طاعون زدگان را (زنده یا مرده) به گور یا کوره می‌اندازد.
هر چه زمان جلوتر می‌رفت، زنده‌های در حال مرگ بیشتری در میان مردگان دفن می‌شدند و می‌سوختند؛ و حالا تمام مردم شهر، یا حداقل آنان که مرده بودند، در غم عمری مطرود و آزرده باقی ماندن با من شریک بودند...
 
هر چه زمان جلوتر می‌رفت من می‌ماندم و کلی حسرت که در دلم سنگینی می‌کرد. حسرت گرفتن دستانش، حسرت لم*س آغو*ش مهربانش، حسرت دیدن چشمان زیبایش.
پیش رویم بود، اما من از او محروم و چه دردی بیشتر از این که در کنارم باشد و برای من نباشد؟
چه زجری بیش از این که هر روز و هر ساعت ببینمش که دست در دست معشوقه‌اش می‌رود و لبخند بر ل*ب می‌نشاند و با نگاه زیبایش رقیب را می‌ستاید؟
حال من مانده‌ام و خاطرات تلخ و شیرینم با او، با اویی که دیگر حتی راه دادن فکرش در سرم هم حرام شده.
حال من مانده‌ام و قلبی که مالامال از حسرت و ناامیدیست.
 
هر چه زمان جلوتر می‌رفت، من می‌ماندم و کلی لحظات تکراری، همان‌هایی که به هم تکرار می‌شدند، مثل سایه‌ای که همیشه پشت سرم بود. مثل برگ‌هایی که هر روز از درخت می‌افتادند و به جایی نمی‌رسیدند. دیگر هیچ چیزی از آن شور و شوق گذشته باقی نمانده بود. فقط سکوت بود و صدای سنگینی که در دل شب مرا دربر‌می‌گرفت.
سکوتی که در آن حتی خاطرات هم خود را گم می‌کردند. هر روز به خواب می‌رفتم و انگار در دنیایی بی‌انتها گرفتار می‌شدم، دنیایی که هیچ روشنایی‌ای نداشت. مثل دنیای بی‌حالی که در آن هیچ پرتو امیدی نمی‌درخشید. فقط سردی بود و فاصله‌های پر از سوال‌های بی‌جواب. سوال‌هایی که حتی نمی‌دانستم چطور از دل سرد خود بیرون بیاورم. تنهایی مانند وزنه‌ای سنگین روی قلبم نشسته بود. گاهی فکر می‌کردم شاید همه‌چیز فقط یک رؤیا باشد، یک خیال از دست رفته که هیچ وقت به واقعیت تبدیل نشد. اما نه، این تمام واقعیت بود. این تنهایی واقعی بود. این سکوت واقعی بود. انگار همه چیز محو می‌شد، از دست می‌رفت و هیچ کسی دیگر برای من نمی‌ماند.
 
عقب
بالا پایین