هر چه زمان جلوتر میرفت، من میماندم و کلی از آرزوهایم به خاموشی میگراییدند. زندگیام در دامی تاریک گرفتار شده بود و هر لحظهاش مانند زنجیری سنگین به پاهایم چسبیده بود. یاد آن روزهای پر از امید، همچون سایههایی تلخ بر قلبم نشسته است.
دوستداشتنهایم، نادیده گرفته شده بودند و صدای خندهها در دل شب محو میشد. چشمانم به دوردستها خیره مانده بود، اما تنها به سکوتی سرد و بیرحم مینگریستم. آیا در این تراژدی ابدی، هیچکس نمیتواند مرا نجات دهد؟
گویی هر قدمی که برمیداشتم، مرا بیشتر در گرداب ناامیدی فرو میبرد. و در این سکوت سنگین، فقط یادهایم باقی مانده بودند؛ یادهایی که شبیه زخمهایی عمیق در جانم نشسته بودند، بیرحم و ماندگار.