AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
379
پسندها
پسندها
1,744
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,548
ورود برای عموم آزاد است.



همراه شما هستیم با سری نهم تمرین نویسندگی؛
جواب این دیالوگ رو بنویس:


« می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟ »
 
« می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟ »
می‌خوای بدونی غمگین‌تر از تنهایی چیه… برو بیرون گوشیت رو خاموش کن، شب ساعت یک برگرد. اگر کسی نبود که نگرانت بشه یا که سرت فریاد بزنه. اونوقت می‌فهمی تو غمگین‌تر از خود مفهوم تنهایی!​
 
آخرین ویرایش:
- می‌دونی غمگین‌تر تنهایی خودت چیه؟
این که کسی رو که دوسش داری، از نبودت تنها بشه... .
 
می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
ـ غمگین‌تر از تنهایی باز خوده تنهایی است.
آری!
در میان جمعی باشی اما احساس تنهایی کنی آن زمان میفهمی غمگین‌تر از هر چیزی هستی
 
– می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
– نه، چی می‌تونه غمگین‌تر از اون باشه؟
– اینه که اون‌قدری با سکوت زندگی کرده باشی،
که دیگه حتی صدای دوستت دارم هم غریبه به نظر برسه... اون‌قدری منتظر مونده باشی،
که دیگه نفهمی دل‌تنگی چطوری بود،
و بفهمی دلت برای هیچ‌کس، هیچ‌وقت، تنگ نمی‌شه...»
 
-می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
-شاید غمگین‌تر از تنهایی، بودن در میان آدم‌هایی باشه که نمی‌فهمنت، اون‌جایی که صدای خنده‌ها بلند می‌شه، ولی تو سردی یه سکوت بی‌صدا رو حس می‌کنی. جایی که حضور داری، اما انگار نیستی.یه جور نبودن در بودن. یه حضورِ خالی، مثل سایه‌ای که دیوارو ب*غل می‌کنه.
شاید غمگین‌تر از تنهایی، لحظه‌ایه که دلت برای خودت تنگ می‌شه، برای اون تویی که یه روزی بود،
اما توی گرد و خاک این دنیا گم شد... بی‌صدا... بی‌دلیل.
 
ــ می دونی غمگین تر از تنهایی چیه؟
ــ آره! وضعیتیه که الان باهاش دست و پنجه نرم می کنم. درحالی که کسی پیشم نیست ،نه خانواده ای! نه دوستی! ولی یه نفر توی مغزم هست که واقعیتی که توش هستم رو موذیانه و آروم به روم میاره. یه نفر که وقتی ظهرها در راه خانه درحالی که خورشید متقلب و خودخواه گرمایش را صرف جلب توجه می کند و با نورش سایه ای برایم می سازد انقدر سروصدا می کند که فکر می کنم این سایه ام است که حرف میزند پس فرار می کنم، چنان تند که انگار شکارچی با چنگال های خونی اش می خواهد کله ام را از جا بکند.
برای همینم هست که دست از سرم برنمیدارد حتی او هم می داند چه ترسویی هستم. من فرار می کنم از همه چی! از خودم!
به من میگن تو تنهایی! مطمئنی حالت خوب هستش؟! ولی نمیتوانم به آن ها بگویم من در واقع از کسی که هزاران دوست و آشنا داره درگیرتر هستم، چون می گویند دیوانه ام چون خودشان جای من نبودند و نخواهند بود و من انتظار ندارم کسی دستانش را دور کمرم حلقه کند و بگوید نگران نباش من کنارتم!
چون خودمم که میدونم اون باری که روی دوشمه چقدره! درواقع آنها چیزی جز ترحم ندارند چون درد من رو نمی فهمن تنها مرا میان مهی میبینند که درحال غرق شدن هستم. ناله هایم را می شنوند اما دلیلش را نه!
 
عقب
بالا پایین