در حال ویرایش قصه نق نقو/ سارا مرتضوی

نق‌نقو دستش رو به هوا تکون میده و میگه:
- امتحانی که نه مثل امتحان‌های مدرسه، بلکه یک مسابقه است! یک مسابقه عجیب و شگفت‌انگیز در سرزمین‌هایی که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردی.
ناگهان همه چیز تغییر می‌کنه. دلوین چشم‌هایش رو می‌ماله و متوجه میشه که دیگه توی اتاق خودش نیست. جایی عجیب و غریب ، یک دنیای رنگارنگ و پر از موجودات فانتزی! درخت‌هایی با برگ‌های آبی، رودخونه‌هایی که در آن‌ها گل‌های نقره‌ای شناور بودن و آسمانی پر از ستارگان متحرک که به طور غیرعادی می‌درخشیدن.
- اینجا کجاست؟
دلوین با حیرت به اطرافش نگاه می‌کنه. نق‌نقو در کنار او ظاهر میشه و با دست به دور و بر اشاره میکنه.
_ اینجا دنیای جادویی رنگی‌رنگیه. جایی که هر کسی باید یاد بگیره تا از چیزی که داره راضی باشه. مسابقه‌ای در انتظارته. باید با موجودات مختلف این سرزمین رقابت کنی تا بتونی از اینجا خارج بشی و به دنیای خودت برگردی؛ اما یادت باشه، در این مسابقه مهم‌ترین چیز اینه که از خودت راضی باشی و هیچ وقت از چیزی شکایت نکنی.
دلوین برای اولین بار احساس میکنه که چالش بزرگی در پیش داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلوین با دهن باز به آدم‌هایی که بدنشون شبیه آدمه؛ اما سرشون میوه‌ست نگاه می‌کنه. یکی با سر انگور و پاپیون بنفش، یکی با سر آناناس و عینک گرد آفتابی و درست وسط میدان موجودی با سر موز، کت و شلوار زرد براق، موهای بلند مشکی که از زیر یه کلاه لبه‌دار زرد بیرون زده.
نق‌نقو آروم میگه:
- اون آقای موزجمنده... برگزارکننده‌ی مسابقه‌ست.
موزجمند چندتا سرفه‌ی نمایشی می‌کنه، بعد چوب‌دستی براقشو به زمین می‌کوبه. صداش از یه بلندگو عجیب که از گوشش آویزونه پخش میشه:
- شرکت‌کننده جدید، دلوووین! خوش اومدی به دنیای رنگی‌رنگی. اینجا هرکسی یه بار فرصت داره تا ثابت کنه از شکایت‌ کردن دست برداشته. مرحله‌ی اول، تعادل روی پرتقال‌های خیس...
دلوین جا می‌خوره:
- چی؟ پرتقال خیس؟!
ناگهان زمین جلوی پاش مثل آسانسور پایین میره و خودش رو بالای یه مسیر باریک می‌بینه که از پرتقال‌های خیس و لغزنده ساخته شده. زیرش یه رودخونه‌ی چسبناک از عسل صورتی‌رنگ جریان داره و وسط راه، چندتا از ساکنین میوه‌سر دارن با خوش‌حالی دلوین رو نگاه می‌کنن و دست تکون میدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موزجمند داد می‌زنه:
- فقط باید رد شی، بدون اینکه بی‌افتی یا غر بزنی. اگه گفتی «سخته»، «نمی‌تونم» یا هرچیز غرغروانه‌ای، پرتقالا ناپدید میشن.
نق‌نقو پشت سر دلوین ظاهر میشه:
- یادت باشه، تو این دنیا غر، مساوی سقوطه.
دلوین با تردید یه قدم رو پرتقال اول می‌ذاره. لیزه، داره سر می‌خوره؛ ولی تعادلش رو نگه می‌داره. ل*ب‌هاش به شکایت میرن؛ اما خودش رو نگه می‌داره.
قدم دوم. پرتقالا کوچیک‌ترن.
قدم سوم. یه باد ناگهانی می‌زنه. دلوین تلو تلو می‌خوره، ولی میگه:
- می‌تونم... می‌تونم برم جلو.
پرتقالا سفت‌تر میشن. مسیر روشن‌تر میشه.
نق‌نقو با چشمای گردش ذوق‌زده نگاش می‌کنه.
موزجمند دست می‌زنه و میگه:
- چه حرکت موز‌آلوده‌ای.
دلوین به انتهای مسیر می‌رسه و بالا می‌پره. پرتقالا پشت سرش ناپدید میشن. همه‌ی ساکنین دنیای رنگی‌رنگی دست می‌زنن.
موزجمند جلو میاد، دستکش زردشو درمیاره و یه کارت درخشان بهش میده:
- کارت مرحله‌ی اول... حالا برو آماده شو برای مرحله‌ی دوم... جایی که تلخی زندگی منتظرته.
نق‌نقو زمزمه می‌کنه:
- مرحله‌ی بعد؟ دنیای لیموترش‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلوین با کارت درخشان توی دستش به نق‌نقو نگاه می‌کنه.
- یعنی واقعاً الان باید برم تو دنیای لیموترش‌ها؟
نق‌نقو لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنه:
- این یکی مرحله‌اش کمی تلخه... ولی واسه همینه که مهمه.
با یه بشکن، زمین زیر پای دلوین می‌لرزه. نورها خاموش میشن. بوی ترشی تیز و نافذی هوا رو پر می‌کنه. وقتی نور دوباره برمی‌گرده، دلوین خودش رو وسط یه باغ سنگی می‌بینه؛ درخت‌هایی خشک و پر از لیموهای درشت و عبوس، زمین خاکستری و آسمون پر از ابرهای زرد چرک.
ناگهان یه لیموترش بزرگ و کله‌گنده با عبایی خاکی از پشت یه سنگ بیرون میاد. صداش خشن و خسته‌ست:
- خوش اومدی دلوین. مرحله دوم... تحمل حرف‌های تلخ بدون جواب دادن، بدون نق زدن.
دلوین با تعجب می‌گه:
- یعنی چی؟!
لیموترش با صدای کشیده و تمسخرآمیز می‌گه:
- یعنی تا از این دالون بگذری، هرچی می‌شنوی تلخه؛ اما نباید جواب بدی، نباید بترکی، نباید غر بزنی.
دالون سنگی روبه‌روی دلوین باز میشه. صداها از داخل می‌پیچه.
صدای آدم‌هایی که انگار اومدن اذیتش کنن.
-پاتو که برداشتی همه چی بهم ریخت.
-تو فقط بلدی نق بزنی!
-حتی نمی‌تونی یه کار کوچیک رو درست انجام بدی!
دلوین خشکش زده. پاش رو می‌ذاره تو دالون. هر قدم، یه صدا. بعضی آشنا، بعضی حتی شبیه صدای مامان یا‌ هم‌کلاسی‌هاش.
چشم‌هاش پر اشک میشه.
دلش می‌خواد داد بزنه، بگه:
«نه! من همیشه اینجوری نیستم.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ولی یادش می‌افته. اگه غر بزنه، می‌بازه. مفس عمیق می‌کشه. یه جمله تو ذهنش میاد:
«همه‌ی حرف‌ها رو لازم نیست جواب بدی؛ گاهی رد شدن خودش جوابه.»

قدم به قدم، با اشک تو چشم و صدایی تو دلش که میگه:
- ساکت بمون، آروم بمون.

وقتی از دالون بیرون میاد، لباسش غبار گرفته، چشم‌هاش قرمزه؛ ولی داره لبخند می‌زنه. لیموترش جلو میاد، دستی به سبیل ترشش می‌کشه و با صدای خش‌دار میگه:
- تو تحمل کردی، بدون اینکه تلخ‌تر از ما بشی. کارت دوم مال توئه.
کارت دوم به رنگ زرد مات با رد اشک روش توی دست دلوین می‌درخشه.
نق‌نقو از دور میگه:
- حالا فقط یه مرحله مونده... مرحله شیرین، ولی خطرناک!
دلوین می‌پرسه:
- اسمش چیه؟
نق‌نقو لبخند می‌زنه:
- شادی بدون دلیل.
و قبل از اینکه چیزی بگه، زمین برای بار سوم شروع به لرزیدن می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلوین هنوز کارت زرد لیمویی رو توی دستش نگه داشته که زمین زیر پاش شروع به لرزیدن می‌کنه. نور طلایی اطرافش می‌پیچه، عطر وانیل، عسل و کارامل هوا رو پر می‌کنه.
چشم‌هاش رو باز می‌کنه. حالا وسط یه میدان بزرگه، جایی مثل شهربازی. همه‌چی رنگی و درخشانه، چرخ‌وفلک‌های بزرگ از آب‌نبات چوبی، تاب‌های شناور روی ابرهای صورتی و صدای خنده‌هایی که از همه طرف میاد؛ اما یه چیزی عجیبه…همه دارن می‌خندن. همه دارن شادی می‌کنن؛ ولی چشماشون خالیه.
دخترکی با سر گیلاس و لبخند کشیده، جلو میاد و با صدای آهنگین میگه:
- مرحله سوم شما شادی بدون دلیله، باید نشون بدی که می‌تونی بدون اینکه چیزی بهت داده بشه، بدون جایزه، بدون خوراکی، حتی بدون توجه، خوشحال باشی وگرنه... مثل باقی ساکنین اینجا، تو هم اسیر لبخندهای قلابی میشی.
دلوین متعجب می‌پرسه:
- بدون هیچ چیز؟ حتی پاداش؟
دخترک گیلاسی با چشم‌هایی خالی لبخند می‌زنه:
- شادی‌ای که دلیل بخواد، همیشه منتظر چیزی می‌مونه.
ناگهان زمین زیر پای دلوین به شکل پازلی بزرگ درمیاد. هر قطعه از زمین، یه حس مختلفه. یه قطعه‌ پر از بادکنک، یکی پر از سکوت، یکی پر از سایه‌ی تنها بودن، یکی پر از صدای خنده‌ی دیگران.
اما هیچ‌کدوم چیزی به دلوین نمیدن.
نه هدیه‌ای، نه تشویقی، نه نوازشی.
اولش می‌خواد بشینه و بگه:
_ این مسخره‌ست.
اما یادش میاد، این آخرین درسه.
چشم‌هاش رو می‌بنده، یه نفس عمیق می‌کشه و شروع می‌کنه به راه رفتن و با خودش حرف زدن.
- چیز خاصی ندارم؛ ولی خورشید هنوز می‌تابه. مسابقه تموم نشده؛ ولی من هنوز سر پا هستم. کسی تشویقم نمی‌کنه؛ ولی من از خودم خوشم میاد.
ل*ب‌هاش آروم‌آروم میرن بالا و برای اولین بار، دلوین لبخند واقعی می‌زنه.
نه به خاطر چیزی، نه برای کسی، فقط چون خودش می‌خنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درخشش عجیبی از قدم‌هاش بیرون می‌زنه، زمین شروع به روشن شدن می‌کنه. بادکنک‌ها از خودشون نور میدن، سکوت به موسیقی ملایم تبدیل میشه.
دخترک گیلاسی دوباره ظاهر میشه، این بار تو چشماش نور هست.
- قبول شدی.
کارت سوم توی دست دلوین ظاهر میشه. این یکی رنگش صورتی روشنه با یه قلب کوچک طلایی وسطش.
نق‌نقو با چشمای گرد و لبخند عجیبش جلو میاد.
- خب، خانم قهرمان! وقتشه برگردی؛ ولی دیگه اون دلوین قبلی نیستی.
دلوین لبخند می‌زنه.
- آره... چون حالا بلدم بدون غر زدن هم تعادل پیدا کنم، هم حرف تلخ رو تحمل کنم، هم بخندم حتی اگه چیزی نداشته باشم.
نور سفید همه‌جا رو می‌پوشونه و درست وقتی که مامان در اتاق رو باز می‌کنه، دلوین از خواب بیدار میشه.
ساکت، آروم و با یه لبخند واقعی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلوین چشم‌هاش رو باز می‌کنه. توی اتاق خودشه. نور ملایم صبح از لای پرده می‌تابه. مامان با یه سینی کنار تخت ایستاده.
- عزیزم؟ بیداری؟ صبحونت حریره‌ست... بدون شکر، همون‌طور که دوست داشتی.
دلوین آروم بلند میشه، موهای طلاییش هنوز ژولیده‌ست؛ ولی یه لبخند کوچیک رو لباشه. به جای اینکه مثل همیشه نق بزنه، به مامان نگاه می‌کنه و میگه:
- ممنون مامان، خیلی خوش‌عطره.
مامان با تعجب و ذوق بهش نگاه می‌کنه.
- دلوین؟ خوبی؟ تب نداری؟!
دلوین می‌خنده. یه خنده‌ی آروم، واقعی، همون‌جور که تو دنیای رنگی‌رنگی یاد گرفته بود.
بعد میگه:
- فقط... یه خواب خیلی عجیب دیدم. یه مسابقه بود... سه مرحله... یه مرد با سر موز... یه دختر با سر گیلاس...
مامان می‌خنده:
- عجب خواب‌هایی می‌بینی دختر جان!
اما همون موقع یه صدای خنده‌ی آشنا از پشت کتاب‌خانه میاد.
صدایی نرم و کشیده:
- گفتم برمی‌گردم، نه؟
دلوین سریع برمی‌گرده؛ ولی چیزی نیست. فقط یه دفتر یادداشت کوچیک از توی کشو روی زمین افتاده.
برش می‌داره. رو جلدش نوشته:
برای روزهایی که می‌خوای شکایت کنی، اول اینو بخون.
زیرش یه امضای کج و معوجه:
نق‌نقو.
دلوین لبخند می‌زنه.
دیگه نه می‌ترسه و نه تعجب میکنه، فقط حس آشنایی داره؛ انگار هنوزم اون دنیا یه‌جایی هست.
و شاید، فقط شاید، هر وقت کسی زیادی نق بزنه... نق‌نقو دوباره بیاد سراغش.
سال‌ها گذشته و دلوین حالا زنی جوان با موهای طلاییِ روشن و جمع‌شده توی یه شینیون ساده است. توی یه خونه‌ی گرم با دیوارهای خاکی‌رنگ، زندگی می‌کنه.
یه پسر کوچولوی چهارساله داره به اسم هیراد.
هیراد درست مثل دلوینِ کوچولو، یه تخیل بی‌مرز داره... و خب، یه‌کم هم نق‌نقوئه!
- من این شلوارو نمی‌پوشم! چرا اسباب‌بازی‌هام جمع شدن؟ نمی‌خوام بخوابم! من گشنمه ولی این غذا بده!
دلوین با لبخند همون‌طور که دکمه‌ی لباس پسرش رو می‌بنده، زیر ل*ب میگه:
- آشناست.
شب‌ها وقتی هیراد می‌خوابه، دلوین دفتر کوچیکی رو از کشوی قدیمی میز تحریرش درمیاره. همون دفتر نق‌نقو.
گاهی فقط بازش می‌کنه و ورق می‌زنه و با لبخند، خاطره‌ها میان سراغش؛ اما اون شب... یه چیزی‌ عجیبه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی دفتر رو باز می‌کنه، وسط صفحه یه جمله جدید نوشته شده.
با دست‌خطی که می‌شناسه:
«شنیدم یکی داره منو صدا می‌کنه... دوباره.»
چند لحظه بعد، از اتاق هیراد صدای جیغ کوچیکی میاد. دلوین با نگرانی می‌دَوه سمتش. هیراد روی تخت نشسته، چشم‌هاش گرد شده و میگه:
-یه پسر با موهای نقره‌ای اینجا بود! داشت می‌خندید!
-چی؟ چی گفتی عزیزم؟
-گفت اگه بخوام همیشه غر بزنم، یه مسابقه‌ی جادویی داریم... توی یه دنیای رنگی‌رنگی.
دلوین نفسش حبس میشه، یه لحظه لبخند می‌زنه.
نه از ترس، بلکه از چیزی شبیه آمادگی.
می‌نشینه کنار پسرش و موهای طلاییش رو نوازش می‌کنه.
- می‌دونی هیراد، منم یه‌بار اون دنیا رو دیدم.
پسرک با چشمای گرد می‌پرسه:
-واقعاً؟ اون پسره که یه دستش مشکی بود... تو هم دیدیش؟
-آره عزیزم. اسمش نق‌نقو بود.
همه چیز از یه شب بارونی شروع میشه. دلوین با پسرش هیراد روی تخت نشسته و براش قصه می‌خونه، قصه‌ی همون روزهایی که خودش کوچیک بود و توی دنیای جادویی با ساکنین دنیای رنگی‌رنگی مسابقه داده بود.
هیراد چشماش برق می‌زنه و میگه:
- مامان! یعنی اگه منم نق بزنم، اون پسره میاد؟
دلوین لبخند می‌زنه، یه چیزی ته دلش قلقلک می‌ده، یه حسی که شبیه اضطرابه.
همون شب وقتی دلوین برای آخرین بار چک می‌کنه که پسرش خوابیده، متوجه نور عجیبی توی اتاق میشه.
دفتر نق‌نقو روی زمین افتاده، باز شده و یه جمله‌ی جدید با خط درشت و لرزون نوشته شده:
«همیشه دوتایی‌ها قوی‌ترن، آماده‌اید؟»

و درست همون موقع یه گردباد رنگی توی اتاق شکل می‌گیره.
دلوین فقط فرصت می‌کنه هیراد رو ب*غل کنه که هر دوشون با نور بلعیده میشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی چشماشون رو باز می‌کنن، دوباره اونجاست:
دنیایی که درخت‌ها آبی هستن، ابرها صورتی‌ان و گل‌های نقره‌ای روی رودخونه شناورن.
انگار یه چیزی فرق کرده. دنیای رنگی‌رنگی داره رنگ می‌بازه... کم‌رنگ‌تر، بی‌جون‌تر.
نق‌نقو ظاهر میشه با همون موهای نقره‌ای ولی لباسش خاکی و کهنه شده.
میگه:
- شما اومدین! دیر اومدین. این دنیا در حال فراموش شدنه. بچه‌ها دیگه تخیل نمی‌کنن و همه دارن فقط شکایت می‌کنن، بدون اینکه تلاش کنن.
یه صدای بوق طلایی از دور میاد.
آقای موزجمند سوار بر دوچرخه‌ی براقش از بین درخت‌ها بیرون میاد. با همون کت و شلوار زرد و کلاهش:
- دلوین جان! خوش برگشتی، وای که این‌جا چقدر به کمکت نیاز داریم.
آقای موزجمند همون شکل قبله، انگار همین دیروز بود که دلوین اینجا بود حتی نق نقو هم با همون شمایله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین