در حال ویرایش قصه نق نقو/ سارا مرتضوی

هیراد که هنوز مبهوته با تعجب به مردی با سر موز نگاه می‌کنه و می‌پرسه:
- این کیه؟!
دلوین می‌خنده:
- آقای موزجمند. از قدیمیای این دنیاست.
در همین لحظه، خانم گردوکان با لباس بلند قهوه‌ای و کمر طلایی از پشت درخت‌ها ظاهر میشه. سرش مثل گردو، با چین‌های عمیق دانایی.
آروم میگه:
- مادر و پسر، این سرزمین رو فقط شما می‌تونید نجات بدین. باید سه مرحله‌ی جدید رو پشت سر بذارین. فقط این‌بار با هم.
و برای استراحت شب اول، اونا رو می‌فرستن پیش عمو نارگیلو.
مردی که سرش نارگیله، دامن حصیری پوشیده و همیشه بوی شیر نارگیل میده. تو خونه‌ی کلبه‌ایش که شکل درخت نخله، مرغ و خروس‌های سخنگو دارن آواز می‌خونن.
هیراد می‌پرسه:
- مگه خروسا هم حرف می‌زنن؟
عمو نارگیلو چشماش رو ریز می‌کنه و میگه:
- اینجا هر چی تخیلش بکنی واقعی میشه، فقط اگه نق نزنی.
صبح روز بعد، خانم گردوکان با صدایی آرام ولی قاطع، دلوین و هیراد رو بیدار می‌کنه.
دستش رو به آسمون می‌گیره و می‌گه:
- زمانش رسیده، آزمون اول شما درونیه. باید وارد تالار آینه‌ها بشید.
درخت‌ها کنار میرن و راهی باز میشه که به ساختمونی شیشه‌ای و شفاف می‌رسه.
داخل تالار پر از آینه‌های قدیه؛ اما هیچ‌کدوم مثل آینه‌های معمولی نیستن. هر کدوم چیزی نشون میدن که واقعی نیست یا شاید خیلی واقعی‌تر از اون چیزیه که ما می‌بینیم.
دلوین و هیراد وارد میشن.
نق‌نقو که روی دوش یکی از مجسمه‌ها نشسته، زمزمه می‌کنه:
- این مرحله درباره‌ی دیدن خودتونه، نه اون‌جوری که هستید، بلکه اون‌جوری که رفتارتون باعث میشه دیگران شما رو ببینن.
آینه‌ی اول: دلوین جلوش می‌ایسته.
تو آینه، خودش رو می‌بینه وقتی کوچیک بود، توی تختش با پتو روی سرش نق می‌زد که «نمی‌خوام صبحونه بخورم.»

اما این بار از بیرون نگاهش می‌کنه. می‌بینه مامانش چقدر ناراحت بود، چقدر دل‌نگران بود.
یه اشک آروم از گوشه‌ی چشمش می‌ریزه و زیر ل*ب می‌گه:
- من هیچ‌وقت نفهمیده بودم مامانم چقدر تنها بوده اون روز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آینه‌ی دوم: هیراد نزدیک میشه.
تو آینه خودش رو می‌بینه که مدام شکایت می‌کنه: چرا غذا اینه؟ چرا شب بخوابم؟ چرا اسباب‌بازی‌هام جمع شدن؟
ولی یه‌دفعه می‌بینه مامانش داره توی آشپزخونه با چشمای خسته غذا درست می‌کنه.
هیراد آروم زمزمه می‌کنه:
- من فکر می‌کردم مامانم فقط ازم می‌خواد گوش بدم؛ ولی اونم خسته بود.
خانم گردوکان که پشت سرشون ظاهر شده آروم میگه:
- گاهی بزرگ شدن فقط قد کشیدن نیست. گاهی یعنی بتونی نگاه کنی و بفهمی دیگران چی حس می‌کنن.
آینه‌ها شروع می‌کنن به لرزیدن. یکی‌یکی شکسته نمیشن بلکه تبدیل میشن به ذرات نور و دور دلوین و هیراد می‌چرخن.
صداهای نامفهومی تو فضا پخش میشه. یه جمله واضح‌تر از همه به گوش می‌رسه:
«آگاهی نوریه که نق‌نق رو خاموش می‌کنه.»
آینه‌ها محو میشن. تالار به شکل اولیه‌اش برمی‌گرده. نق‌نقو روی پاشنه پا می‌چرخه و با شیطنت میگه:
- خوب پیش رفتین؛ ولی هنوز دو مرحله مونده. مرحله‌ای که با قلبتون سر و کار داره... و بعد، مرحله‌ای که با انتخاب‌های سخت سروکار داره.

هوا تاریک میشه؛ ولی نه تاریکی معمولی. انگار شب از آسمون نمی‌ریزه، بلکه از دل آدم‌ها بیرون می‌زنه.
خانم گردوکان چوب‌دستیش رو توی زمین فرو می‌کنه و میگه:
- مرحله دوم ورود به سرزمین قلب‌هاست، جایی که هر کس باید با احساساتی روبه‌رو بشه که پنهون کرده… یا فراموشش کرده.
درختی جلوی چشمشون از دل زمین سبز می‌شه. تنه‌اش پیچ‌پیچیه، مثل رگ‌های قلب. یه در کوچیک روی تنه‌اش باز می‌شه.
هیراد نگاهی به دلوین می‌اندازه.
  • ترس داره مامان؟
  • آره… ولی نترسیدن همینه که دل می‌خواد.
با هم وارد میشن.
همه‌چیز قرمزه. یه مه لطیف صورتی رنگ تو فضا پخش شده. قلب‌های کوچک نورانی مثل کرم شب‌تاب از دور و اطراف پرواز می‌کنن.
اما هر از گاهی، یه تپش بزرگ میاد… بوم… بوم… مثل اینکه قلب یکی اونجا داره می‌تپه.
ناگهان یه صدا از بین مه‌ها میگه:
- چرا منو یادت رفت؟
دلوین برمی‌گرده، چشماش گرد میشن،
یه نسخه‌ی کوچیک از خودش رو می‌بینه. همون دلوین کوچولوی نق‌زن، با همون پتو و موهای ژولیده.
- تو! تو هنوز اینجایی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلوین کوچولو با صدای بغض‌دار میگه:
- آره چون هیچ‌وقت منو نبخشیدی. چون همیشه ازم خجالت کشیدی، از اینکه نق می‌زدم، از اینکه اشتباه کردم.
دلوین بزرگ جلو میره و زانو می‌زنه.
- ببخشید... من فکر می‌کردم باید فراموشت کنم تا بزرگ شم… ولی حالا می‌فهمم باید بغلت می‌کردم.
با آغوشی گرم، دلوین خودش رو می‌بخشه.
در همون لحظه، از بین مه یه موجود نارگیلی با کلاه حصیری و یه مرغ روی شونه‌اش بیرون میاد:
عمو نارگیلو!
- خوش اومدی دلوین‌جان. حالا نوبت کوچولوئه. هیراد، وقتشه که تو هم دلتو نگاه کنی.
یه قلب نورانی جلوش ظاهر میشه. توش یه صحنه دیده می‌شه:
مامانش‌ توی شب نشسته، هیراد خوابه؛ ولی دلوین داره بی‌صدا گریه می‌کنه.
هیراد می‌گه:
- من نمی‌دونستم تو گریه می‌کنی.
دلوین لبخند می‌زنه:
- بعضی اشک‌ها رو فقط وقتی می‌تونی ببینی که با دلت نگاه کنی.
هیراد با دستش قلب نورانی رو لم*س می‌کنه. قلب ناپدید میشه و یه گردنبند نورانی روی گردنش ظاهر میشه. روش یه نوشته‌ است:
«وقتی بفهمی دیگران چی حس می‌کنن، تو هم بهتر میشی.»

درخت شروع به لرزیدن می‌کنه. هر دو با هم از درخت بیرون می‌افتن و توی آغو*ش خانم گردوکان فرود میان.
نق‌نقو از بالای درخت فریاد می‌زنه:
- وای وای وای! اگه همین‌جوری ادامه بدین، ممکنه واقعاً دنیای رنگی‌رنگی رو نجات بدین! حالا فقط یه مرحله مونده، سخت‌ترینش.
خانم گردوکان با صدایی جدی می‌گه:
- مرحله انتخاب، جایی که باید چیزی رو که می‌خوای، از چیزی که لازمه، تشخیص بدی
غروب می‌رسه. دلوین و هیراد روی صخره‌ای نشستن و به غروب تماشایی دنیای رنگی‌رنگی نگاه می‌کنن. ناگهان صدای همهمه از دور میاد. موجودات میوه‌ای شهر با نگرانی به سمت میدان مرکزی می‌دون.
خانم گردوکان، دلوین و هیراد رو صدا می‌زنه:
- باید زود بیاین. نق‌نقو یه کاری کرده.
وسط میدان آقای موزجمند عصاش رو روی زمین می‌کوبه:
- نق‌نقو، تو نباید این کارو می‌کردی! این خلاف قانونه!
نق‌نقو با خنده‌ای موذیانه بال‌های نیمه‌سیاهش رو باز می‌کنه و با صدایی کشیده می‌گه:
- خلاف؟ من فقط انتخاب دادم. یه انتخاب واقعی.
دلوین جلو میره:
- چه انتخابی؟
نق‌نقو دستش رو به هوا می‌بره. از دل زمین دو دروازه طلایی بیرون میان. روی یکی نوشته:
«بازگشت به خانه، همین حالا.»
و روی دیگری:
«ادامه‌ی راه و نجات دنیای رنگی‌رنگی.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نق‌نقو با چشمای درخشان و صدای اغواگر ادامه می‌ده:
- اگه از در اول رد بشید، همین الان با یک چشم‌برهم‌زدن برمی‌گردین خونه. راحت، بی‌دردسر. هیچ مسابقه‌ای، هیچ مسئولیتی. ولی اگه برید سمت در دوم ممکنه اصلاً برنده نشید. ممکنه گیر بی‌افتین. ممکنه دیگه هیچ‌وقت برنگردین.
سکوت سنگینی می‌افته.
هیراد با ترس به دلوین نگاه می‌کنه:
- من دلم برای بابا تنگ شده. اگه نریم، چی میشه؟
دلوین نفس عمیقی می‌کشه. به موجودات رنگی‌رنگی که پشت سرشون ایستادن نگاه می‌کنه. به خانم گردوکان به عمو نارگیلو که مرغش رو تو ب*غل گرفته.
آقای موزجمند جلو میاد:
- تو حالا بزرگ شدی دلوین. اون بچه‌ی نق‌نقو نیستی؛ اما بزرگ بودن یعنی بدونی کِی راحتی رو ول کنی تا چیزی که مهم‌تر رو نجات بدی.
دلوین چشم‌هاشو می‌بنده، دست هیراد رو محکم‌تر می‌گیره، لبخند می‌زنه و میگه:
- من خونه‌ی واقعیمو پیدا کردم، جاییه که آدم می‌تونه مفید باشه حتی اگه سخت باشه.
نق‌نقو اخم می‌کنه. ل*ب‌هاشو جمع می‌کنه و زیر ل*ب غرغر می‌کنه:
- همیشه یه نفر پیدا میشه که بازی رو خراب کنه.
دلوین به سمت در دوم قدم برمی‌داره.
هیراد مکث می‌کنه بعد لبخند می‌زنه:
  • باشه. ولی بعدش بریم خونه، قول می‌دی؟
  • قول میدم.
وقتی هر دو از در دوم عبور می‌کنن، در اول ناپدید میشه. نق‌نقو محو میشه.
خانم گردوکان زیر ل*ب میگه:
- آزمون واقعی، همیشه درباره‌ی دل کندن از آسون‌ترین راهه…
بعد از عبور از در دوم، دلوین و هیراد به سرزمینی می‌رسن که با همه‌چیز فرق داره. آسمون هم‌چنان پر از ستارگان متحرکه؛ ولی حالا رنگ‌ها کمی کدر شدن. رودخونه‌ها آهسته‌تر جاری می‌شن. برگ‌ها دیگه برق نمی‌زنن.
خانم گردوکان با چهره‌ای نگران نزدیک میشه:
- چیزی در حال تغییر کردنه، چیزی که از درون این دنیا رو می‌خوره.
دلوین می‌پرسه:
- یعنی نق‌نقو؟
خانم گردوکان سرش رو تکون می‌ده:
- نه. نق‌نقو فقط صدای نارضایتیه؛ ولی چیزی که حالا داریم باهاش روبه‌رو می‌شیم، ناراضیِ خاموشه. کسی که دیگه حتی حرف هم نمی‌زنه…
در همین لحظه، آقای موزجمند با دویدن از راه می‌رسه:
- حمله کردن! رنگ‌ها دارن محو میشن! بعضی از ساکنین، تبدیل شدن به خاکستری.
اونا با راهنمایی عمو نارگیلو که حالا مرغ و خروس‌هاش هم وحشت‌زده شدن، به سمت مرکز سرزمین حرکت می‌کنن. اونجا اولین موجود خاکستری رو می‌بینن.
موجودی که سرش ترکیبی از میوه‌های له‌شده‌ست، و بدنش بی‌حال و بی‌روح. هیچ صدایی نداره. فقط نگاه می‌کنه و رنگ اطرافش رو می‌مکه.
هیراد با ترس می‌گه:
- اینا چرا اینجورین؟
خانم گردوکان آرام زمزمه می‌کنه:
- اینا کسایین که سال‌ها فقط تحمل کردن… حرف نزدن، نق نزدن، نخندیدن. تو خودشون موندن. اینا «خاموشا» هستن، تهدید واقعی.
خاموشا آروم جلو میان. هر جا میرن، رنگ‌ها محو می‌شن، صداها خفه می‌شن. هیچ کاری نمی‌کنن؛ ولی حضورشون دنیا رو پژمرده می‌کنه.
دلوین می‌فهمه که تنها راه مقابله با این تهدید، نه جنگه، نه فرار…
بلکه باید دل ساکنین رنگی‌رنگی رو روشن کرد. باید دوباره امید و صدای واقعی رو بهشون برگردوند. حتی اگر اون صدا، غرغر یا خنده یا اشک باشه.
او و هیراد دست هم رو می‌گیرن، وسط میدان می‌رن و شروع می‌کنن به آواز خوندن.
نه یه آهنگ خاص بلکه آهنگ ساده‌ای که با بچگی‌شون گره خورده. همونی که دلوین همیشه توی ذهنش زمزمه می‌کرد:
«اگر دلِ تو خسته‌ست، بیا یه رنگ بزن
رو صورتِ فردا، با دست خودت، روشن.»
خانم گردوکان، آقای موزجمند و عمو نارگیلو هم یکی‌یکی همراه میشن. صدا توی هوا می‌پیچه. خاموشا یک‌لحظه مکث می‌کنن، یکی از اونا اشک می‌ریزه و رنگی کم‌رنگ به صورتش برمی‌گرده.
کم‌کم نور دوباره برمی‌گرده. خاموشا شروع می‌کنن به تبدیل شدن و دنیای رنگی‌رنگی، دوباره جون می‌گیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نق‌نقو از دور لبخند کجی می‌زنه. بال‌هاش رو جمع می‌کنه و می‌گه:
- شاید همیشه نق زدن بد نباشه، اگه باعث بشه کسی صداش شنیده بشه.
دلوین حالا فهمیده که بچگی‌اش چه چیزهایی رو ندیده بوده. هیراد هم فهمیده که دل کوچیکش، می‌تونه دنیایی رو نجات بده.
خانم گردوکان دست آخر میگه:
- هر وقت کسی دیدی که رنگش داره محو می‌شه، فقط بپرس: چی شده؟
نه قضاوتش کن، نه ساکتش کن. فقط گوش بده.
رنگ به دنیای جادویی رنگی‌رنگی برمی‌گرده، هیراد و مادرش به خونه برمی‌گردن.
هر وقت هیراد دلش می‌گیره یا از چیزی ناراضیه، قبل از اینکه قهر کنه یا تو خودش بریزه، این جمله رو زیر ل*ب زمزمه می‌کنه. مثل طلسمی که فضا رو باز می‌کنه برای گفتگو، برای دیده شدن، برای رنگ گرفتن.
خانم گردوکان در آخر می‌گه:
- هر صدایی که از دل میاد، حتی اگه یه نق کوچولو باشه، اگر با راستی و مهربونی گفته بشه، جادوی زنده موندن رنگ‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین