هیراد که هنوز مبهوته با تعجب به مردی با سر موز نگاه میکنه و میپرسه:
- این کیه؟!
دلوین میخنده:
- آقای موزجمند. از قدیمیای این دنیاست.
در همین لحظه، خانم گردوکان با لباس بلند قهوهای و کمر طلایی از پشت درختها ظاهر میشه. سرش مثل گردو، با چینهای عمیق دانایی.
آروم میگه:
- مادر و پسر، این سرزمین رو فقط شما میتونید نجات بدین. باید سه مرحلهی جدید رو پشت سر بذارین. فقط اینبار با هم.
و برای استراحت شب اول، اونا رو میفرستن پیش عمو نارگیلو.
مردی که سرش نارگیله، دامن حصیری پوشیده و همیشه بوی شیر نارگیل میده. تو خونهی کلبهایش که شکل درخت نخله، مرغ و خروسهای سخنگو دارن آواز میخونن.
هیراد میپرسه:
- مگه خروسا هم حرف میزنن؟
عمو نارگیلو چشماش رو ریز میکنه و میگه:
- اینجا هر چی تخیلش بکنی واقعی میشه، فقط اگه نق نزنی.
صبح روز بعد، خانم گردوکان با صدایی آرام ولی قاطع، دلوین و هیراد رو بیدار میکنه.
دستش رو به آسمون میگیره و میگه:
- زمانش رسیده، آزمون اول شما درونیه. باید وارد تالار آینهها بشید.
درختها کنار میرن و راهی باز میشه که به ساختمونی شیشهای و شفاف میرسه.
داخل تالار پر از آینههای قدیه؛ اما هیچکدوم مثل آینههای معمولی نیستن. هر کدوم چیزی نشون میدن که واقعی نیست یا شاید خیلی واقعیتر از اون چیزیه که ما میبینیم.
دلوین و هیراد وارد میشن.
نقنقو که روی دوش یکی از مجسمهها نشسته، زمزمه میکنه:
- این مرحله دربارهی دیدن خودتونه، نه اونجوری که هستید، بلکه اونجوری که رفتارتون باعث میشه دیگران شما رو ببینن.
آینهی اول: دلوین جلوش میایسته.
تو آینه، خودش رو میبینه وقتی کوچیک بود، توی تختش با پتو روی سرش نق میزد که «نمیخوام صبحونه بخورم.»
اما این بار از بیرون نگاهش میکنه. میبینه مامانش چقدر ناراحت بود، چقدر دلنگران بود.
یه اشک آروم از گوشهی چشمش میریزه و زیر ل*ب میگه:
- من هیچوقت نفهمیده بودم مامانم چقدر تنها بوده اون روز.
- این کیه؟!
دلوین میخنده:
- آقای موزجمند. از قدیمیای این دنیاست.
در همین لحظه، خانم گردوکان با لباس بلند قهوهای و کمر طلایی از پشت درختها ظاهر میشه. سرش مثل گردو، با چینهای عمیق دانایی.
آروم میگه:
- مادر و پسر، این سرزمین رو فقط شما میتونید نجات بدین. باید سه مرحلهی جدید رو پشت سر بذارین. فقط اینبار با هم.
و برای استراحت شب اول، اونا رو میفرستن پیش عمو نارگیلو.
مردی که سرش نارگیله، دامن حصیری پوشیده و همیشه بوی شیر نارگیل میده. تو خونهی کلبهایش که شکل درخت نخله، مرغ و خروسهای سخنگو دارن آواز میخونن.
هیراد میپرسه:
- مگه خروسا هم حرف میزنن؟
عمو نارگیلو چشماش رو ریز میکنه و میگه:
- اینجا هر چی تخیلش بکنی واقعی میشه، فقط اگه نق نزنی.
صبح روز بعد، خانم گردوکان با صدایی آرام ولی قاطع، دلوین و هیراد رو بیدار میکنه.
دستش رو به آسمون میگیره و میگه:
- زمانش رسیده، آزمون اول شما درونیه. باید وارد تالار آینهها بشید.
درختها کنار میرن و راهی باز میشه که به ساختمونی شیشهای و شفاف میرسه.
داخل تالار پر از آینههای قدیه؛ اما هیچکدوم مثل آینههای معمولی نیستن. هر کدوم چیزی نشون میدن که واقعی نیست یا شاید خیلی واقعیتر از اون چیزیه که ما میبینیم.
دلوین و هیراد وارد میشن.
نقنقو که روی دوش یکی از مجسمهها نشسته، زمزمه میکنه:
- این مرحله دربارهی دیدن خودتونه، نه اونجوری که هستید، بلکه اونجوری که رفتارتون باعث میشه دیگران شما رو ببینن.
آینهی اول: دلوین جلوش میایسته.
تو آینه، خودش رو میبینه وقتی کوچیک بود، توی تختش با پتو روی سرش نق میزد که «نمیخوام صبحونه بخورم.»
اما این بار از بیرون نگاهش میکنه. میبینه مامانش چقدر ناراحت بود، چقدر دلنگران بود.
یه اشک آروم از گوشهی چشمش میریزه و زیر ل*ب میگه:
- من هیچوقت نفهمیده بودم مامانم چقدر تنها بوده اون روز.
آخرین ویرایش توسط مدیر: