AlirixAlirix عضو تأیید شده است.

مدیر تالار نویسندگان
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
داور آکادمی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
379
پسندها
پسندها
1,744
امتیازها
امتیازها
183
سکه
1,548
ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری دهم چالش نویسندگی؛
جمله‌ی زیر را ادامه دهید:


« فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را … »
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به راهی بکشاند که بازگشتی نداشته باشد...
وقتی امضایش را زیر آن قرارداد گذاشت، صدای خش‌خش قلم روی کاغذ چیزی بیش از یک صدا بود — انگار دری به جهانی دیگر باز شد.
از آن شب به بعد، هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، تصویر مردی را می‌دید با چهره‌ای آشنا... اما بدون چشم.
صداهایی از پشت دیوارهای خانه‌اش می‌آمد، صداهایی که فقط او می‌شنید و هر ساعت، سایه‌ای نزدیک‌تر می‌شد.
تنها چیزی که برایش مانده بود، یک جمله بود که مدام در ذهنش تکرار می‌شد:
«انتخاب شدی... حالا دیگه راهی برای خروج نیست.»
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را زیر و رو کند.
آن روز، فقط می‌خواست زودتر به خانه برسد همان مسیر همیشگی، همان پیچِ آشنا؛ اما ناگهان یک تابلوی کوچک توجهش را جلب کرد.
«جادهٔ فرعی، مسیر کوتاه‌تر.» حتی نفهمید چرا این‌بار برخلاف همیشه، فرمان را به سمت چپ چرخاند. انگار دستی نامرئی او را هدایت می‌کرد.
جاده باریک بود، درختان قدیمی دو طرفش را مثل دیوارهایی سبز پوشانده بودند. رادیو ماشین یکی‌یکی موج‌ها را گم کرد، تا سکوت مطلق شد. چراغ‌ها خاموش شدند. نه چراغ ماشین، نه صفحه‌کیلومتر، هیچ‌چیز، حتی موتور هم در سکوت مرد.
وقتی چشم باز کرد، ساعتش هنوز کار می‌کرد‌؛ ۱۱:۱۱ اما تقویمش اشتباه بود.
-‌ ۳۰ فوریه؟ تلفن همراهش هیچ آنتنی نداشت، فقط یک پیام قدیمی از خودش به خودش با متن: «این‌جا را ترک نکن.»
و تازه آن موقع متوجه شد، این جاده روی هیچ نقشه‌ای نبود.
 
فکرش را نمی‌کرد که یک انتخاب ساده می‌تواند سرنوشتش را به‌کلی عوض کند. او در یک اتاق نیمه‌تاریک نشسته بود، پرده‌های حریر به آرامی در نسیم می‌رقصیدند و نور کم‌سوی خورشید به سختی به داخل نفوذ می‌کرد. چهره‌اش در این نور محو شده بود، گویی که در میان سایه‌ها گم شده است. در این فضا، احساسات متضاد در دلش جوش می‌زدند. تصمیم گرفت برای همیشه و بی‌صدا برود؛ این تصمیم ناگهانی مانند یک آزادسازی عمیق در وجودش عمل کرد. او می‌دانست که این انتخاب به معنای جدا شدن از همه‌چیز است، اما در عین حال احساس می‌کرد که چیزی سنگینی از دوشش برداشته می‌شود.
او با این تصمیم به دنیای جدیدی پا می‌گذاشت، دنیایی که در آن می‌توانست خودش را پیدا کند و به خودش اجازه دهد تا درخشش داشته باشد.
 
« فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را … »
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را اینطور به بازی بگیرد… مثل علی پسر پروین خانم که برای گرفتن تصدیق راهی شد و حالا، جوانی‌اش کنج اتاقی خاک می‌خورد. بیست سال داشت و بی پروا، بی‌خبر از سرنوشتی که در جاده انتظارش را می‌کشید.smilies
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را چنان گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند ویران نماید. گمان می‌کرد تقدیری از جنس رنگین‌کمان و شکوفه در انتظارش است؛ لیک حالا می‌دید بحث، بحث اشک است و خون و مرگ‌.
همه‌چیز از آن‌روز منحوس شروع شد. از آن روزی که تصمیم گرفت خواهرش را با پدری که از او متنفر بود، تنها بگذارد تا خودش از دعواهایشان دور بماند. به چه تدبیر توانسته بود اینقدر خودخواه، اینقدر کم‌شعور و اینقدر بی‌فکر باشد؟
 
فکرش را نمی‌کردم یک انتخاب ساده سرنوشتم را طوری تغییر دهد که خودم هم دیگر خودم را نشناسم، طوری تغییر دهد که خودم درشهر درون خودم گم شوم و کسی نتواند پیدایم کند.
انتخابی که راه برگشتی برایم نگذاشته و باید ادامه‌اش دهم.
 
« فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را با اتفاقی عجیب عجین سازد.او که زمانی در آن سوی آینه‌ها خود را می‌نگریست به خود میبالید اکنون خود در آن‌سوی آینه‌ها دارد به واقعیت خود می‌نگرد و از کرده خود پشیمان است.آنقدر از خودش بیزار شده بود که آینه را به زمین کوبید و ده‌ها تکه کرد و در تکه آخر افتاده بر زمین مدام خونی سرخ‌رنگ به روی کف اتاق میچکید.تکه‌ی آخری از انعکاس خودش درون آینه بوسه بر رگ‌های دستش زده بود و اورا درون نفرین آینه حبس کرده بود او داشت از درون آینه خود را می‌نگریست که بی‌جان بر کف اتاق افتاده است.کاش آن تصمیم را هیچ‌وقت نمی‌گرفت.
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به کابوسی بی‌پایان گره بزند.
در را فقط برای چند دقیقه باز کرد، فقط برای پرسیدن آدرس!
اما حالا، صدای خش‌خش آن زن از پشت دیوار، هر شب نزدیک‌تر می‌شود.
آینه‌ی کنار راهرو، دیگر تصویر خودش را نشان نمی‌دهد.
و آن پسر بچه، با پیراهن خونی هنوز روی پله‌ی سوم ایستاده و نفس نمی‌کشد. پلک نمی‌زند و فقط نگاه می‌کند.
انگار منتظر است کسی بگوید: «نوبت توئه…»
و او می‌دانست که این بار، نوبت خودش است.
 
فکرش را نمی کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را که نه بلکه او را تغییر دهد. سرنوشتش که معلوم بود و هر جا که می رفت سنگینی آن را با خود حمل می کرد. مقدر شده بود که روزی در هنگام غروب آفتاب کسی قرار بود به قاتلش تبدیل شود و او را از ساختمانی ۶۰ طبقه بیاندازد. او دیگر خسته شده بود. خسته از فکر کردن، فرار کردن و با وحشت زندگی کردن. انتخاب کرده بود که به جای ترس از سقوط از آن لذت ببرد. می توانست... می توانست آن تجربه را بخرد‌. خورشید کم کم داشت ناپدید می شد و باد سردی صورتش را لم*س کرد. به آسمان نگاه کرد و در حالیکه لبخندی روی لبش نقش بسته بود دست هایش را از هم باز کرد. کسی او را از پشت هل داد و او با تمام وجودش طعم سقوط را چشید.
 
عقب
بالا پایین