فکرش را نمیکرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را زیر و رو کند.
آن روز، فقط میخواست زودتر به خانه برسد همان مسیر همیشگی، همان پیچِ آشنا؛ اما ناگهان یک تابلوی کوچک توجهش را جلب کرد.
«جادهٔ فرعی، مسیر کوتاهتر.» حتی نفهمید چرا اینبار برخلاف همیشه، فرمان را به سمت چپ چرخاند. انگار دستی نامرئی او را هدایت میکرد.
جاده باریک بود، درختان قدیمی دو طرفش را مثل دیوارهایی سبز پوشانده بودند. رادیو ماشین یکییکی موجها را گم کرد، تا سکوت مطلق شد. چراغها خاموش شدند. نه چراغ ماشین، نه صفحهکیلومتر، هیچچیز، حتی موتور هم در سکوت مرد.
وقتی چشم باز کرد، ساعتش هنوز کار میکرد؛ ۱۱:۱۱ اما تقویمش اشتباه بود.
- ۳۰ فوریه؟ تلفن همراهش هیچ آنتنی نداشت، فقط یک پیام قدیمی از خودش به خودش با متن: «اینجا را ترک نکن.»
و تازه آن موقع متوجه شد، این جاده روی هیچ نقشهای نبود.