ورود برای عموم آزاد است



همراه شما هستیم با سری دهم چالش نویسندگی؛
جمله‌ی زیر را ادامه دهید:


« فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را … »
فکرش را نمی‌کرد اما اتفاق افتاد....
حس خاص جدیدی تجربه نکرد به دیوار اتاق زل زده بود. پلک نمی‌زد خواسته ای که ماه ها یا سالها براش تلاش کرده بود چرا الان هیچ احساس شادی درونش نبود....به گودال سیاهی افتاد و دست و پنجه نرم می‌کرد کسی نبود نجاتش بده. کسی صدای فریادش نمی‌شنید...کمک کمک کمک....
تک های زخم هایی که بسته شده بود دهن باز کردن و ذره ذره درد تمام وجودش را فرا گرفت..
آره یک انتخاب ساده تمام زندگیش عوض کرد هربار افتاد کسی حوالیش نبود تنها خودش که دست روی زانو گذاشت و بلند شد....
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را این‌گونه در هم بپیچد؛ درست مثل نخ‌های سردرگم قالیچه‌ای که قرار بود روزی ببافد، اما حالا تنها تار و پود زندگی‌اش در دست بادِ سرنوشت می‌لرزید.
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده، شروع پایانش باشد.
پایانی بی‌درد اما عمیق، مثل مردن آرام در خوابی بی‌رویا.
کاش کسی آن روز صدایش را شنیده بود...
یا دستش را گرفته بود، قبل از اینکه خودش را از خودش ببرد.
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده این‌چنین تمام زندگی‌اش را زیر و رو کند، اما کرده بود.
جای رفاهش را دغدغه و جای شادی‌اش را غم گرفته بود.
همان یک انتخاب ساده تمام دارایی‌اش را ربوده بود.
 
فکرش را نمی‌کرد یک انتخاب ساده سرنوشتش را به مسیری بکشاند که روز و شب آرزوی مرگش را کند. وقتی در آن بحبوبحه جنگ و وحشت که برای پیدا کردن خواهر کوچکش در کوچه‌ها ویلان و سیلان بود، نمی‌دانست که نباید آن زن زخمی چادری را نجات دهد و به بیمارستان برساند. فکر می‌کرد کار خیر و انسانی انجام داده، غافل از اینکه آن زن یک تروریست بود و درست دو روز بعد در یک عملیات جان صدها نفر را گرفت. جان کسانی که خانواده‌ی عزیزش هم جزوشان بود و او را به خاک سیاه نشاند. همیشه با خود می‌گفت کاش اوی احمق و نادان هم همراهشان می‌مرد تا اینکه گول آن زنک به ظاهر مظلوم و درست‌کار را بخورد. حال باید با این درد و اندوه جانکاه و تمام نشدنی که بر روح و جانش سیطره یافته بود چه می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین