از دوست بنفشه که کنارش نشسته بود خواستم تا وسایلش را جمع کند. نگهبان کتابخانه از ساختمان بیرون بیرون(دوبار کلمه بیرون رو تکرار کردی ویرایش کن) آمد. از همه بچهها خواست همراه خانوادههایشان به خانه بروند و به محض رسیدن به خانه، سلامتی خود را به کارکنان کتابخانه اطلاع بدهند.
به کسی اعتماد نداشتم تا بنفشه را همراه آنها(آنها) به خانه بفرستم. حتی صمیمیترین دوستش که پدرش دنبالش آمده بود. از روی ناچاری به مادرم زنگ زدم. ده دقیقه نگذشت که مادرم خودش را رساند. بنفشه سوار ماشین شد. کولهپشتیام را به مادرم دادم و گفتم:
- مامان خودت به خاله سمیرا زنگ بزن. بنفشه برات تعریف میکنه چیشده(چیشده). نگران نباش. من با علیم. شب میام خونه.
با سر تکان دادنهای مادرم لبخندی زدم و به سمت کتابخانه دویدم. تمام ساختمان و اطراف آن پر از سرباز بود. علی و آقای احمدی همراه آقای مسلمی و سرهنگ محمدی داخل اتاق معاونت نشسته بودند. پروندهها را از اتاق بایگانی طبقه چهار پایین آورده بودند.
دیگر من هم جزئی از ماجرا بودم. هیچوقت فکرش را نمیکردم درگیر یک پرونده جنایی بشوم.
سرهنگ محمدی مخالف ورود من به پرونده بود. تا همینجا(همینجا) بهار و علی قربانی شده بودند؛ اما ما بهتر از هرکس بچه ها را میشناختیم و از روابطشان باخبر بودیم. ورود من و با اصرار آقای احمدی پذیرفته شد؛ ولی جای یک نفر دیگر خالی بود. بنفشه مظاهری.
***