در حال تایپ داستانک شمارش معکوس | Azaliya

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Azaliya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Azaliya

مدرس شخصیت‌پردازی+شایعه نویس+مترجم آزمایشی
مـدرس
ناظر اثـر
ژورنالیست
مشاور
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
588
پسندها
پسندها
526
امتیازها
امتیازها
113
سکه
424
نام داستان کوتاه: شمارش معکوس
ژانر: تخیلی، اجتماعی
نویسنده: @Azaliya
ناظر: @مینِرا
خلاصه:
توماس اقدام به خودک*شی می‌کند اما به جای اینکه به دنیای پس از مرگ فرستاده شود، حالا جایی بین مرگ و زندگی، گذشته و حال، گیر کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان، قوانین تایپ داستان کوتاه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ داستان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ داستان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد داستان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از داستان خود، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ داستان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن داستان شما، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن داستان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان داستان خود را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ داستان]

جهت انتقال داستان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به آموزشکده سر بزنید:
[آموزشکده]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
چشم‌هام رو باز کردم که نور سفیدی باعث شد چندباری پلک بزنم. من... مردم؟ سرم رو کمی بلند کردم با دیدن لباس‌های بیمارستان توی تنم آهی کشیدم.
-لعنتی! لعنتی! باید می‌دونستم که این روش جواب نمیده.
-اوه نه اتفاقاً خیلی هم جواب داده!
از ترس یک‌دفعه سر جام نشستم با دیدن مردی که ظاهر عجیبی داشت، جا خوردم. پالتوی بلند مشکی و کلاه لبه گرد مشکی که این روزها از مد افتاده.
-
توماس مکسون بیست و هشت ساله.
-‌ شما؟
-‌ اوه اره داشت یادم می‌رفت!
دستش رو داخل کتش برد اما خالی بیرون اومد.
- اوه فکر کنم کارت ویزیتم رو جهنم جا گذاشتم! نفر قبلی خیلی داشت تقلا می‌کرد حواسم رو به کل پرت کرد.
دستی به لبه‌ی کلاهش کشید.
- فرشته مرگ هستم.
ابرویی درهم کردم. نکنه من رو آوردن تيمارستان؟ برگشتم که با دیدن خودم روی تخت فریادی از ترس کشیدم و تقریبا پایین تخت پرت شدم؛ اما عجیب بود حس درد نداشتم انگار سبک بودم، خیلی سبک! به تخت نگاه کردم و با دیدن خودم که روش خوابیده بودم و چشم‌هام بسته یخ کردم.
چهار دست و پا خودم رو به سمت تخت کشیدم دست لرزونم رو به دست روی تختم زدم که ازش رد شد.
-
چی‌شد خوشحال نشدی؟
-‌ من... من مردم؟! پس چرا... .
نگاهی به مانیتور کنارم که داشت بیب بیب می‌کرد و خطش هنوز شکسته بود و صاف نشده بود کردم.
فرشته مرگ نگاهی به ساعتش انداخت.
- یک قدم تا مرگ فاصله داری، توی کما هستی. نگران نباش ته تهش... .
نگاهی به ساعتش کرد
- کمتر از بیست وچهار ساعت دیگه کارت تمومه با اون همه قرصی که خوردی.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین