در حال ویرایش دلنوشته راپسودی | اثری از آشوب

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
راپسودی نوزدهم



نمی‌دانم در نگاهت دقیقا چه حسی موج‌ می‌زد. شگفتی؟ خشم؟ یا بغضی که دوباره سرباز کرده بود. نمی دانم، شاید همه‌اشان.
اما من، مردی که روزی بدون هیچ نوع اندیشه‌ای پشت به همه‌چیز کرده بود، حالا بی‌پناه درست رو‌به‌روی تو ایستاده بودم. زندگی شگفت‌انگیز‌تر از این حرف‌ها بود، مگر نه؟!

برای اینکه به حرف بیارمت، درمانده گفتم:
- رفتنم، آن‌قدر که برایت شبیه خیانت بود برای من شبیه بریدن از خودم بود. هر قدمی که از تو دور شدم، انگار تکه‌ای از جانم را جا می‌گذاشتم. خیال می‌کردم شاید فاصله، این آتش را خاموش کند… اما هر وجب دوری، فقط هیزم تازه‌ای بود بر شعله‌ای که تو افروخته بودی. من از عشق هراس داشتم هرچند بدون آن‌که بفهمم در تک‌به‌تک رگ‌هام رخنه کرده بود.

نفسهایم سنگین‌تر از همیشه در حال جریان بودند، گویی هر واژه باری بود که از دوشم برداشته می‌شد و بر دوش تو می‌افتاد.
- تمام این سال‌ها، به خودم می‌قبولاندم که زندگی بدون تو ممکن است. اما حقیقت این است که من زندگی نکردم؛ فقط روزها را شمردم تا به امروز برسم. روزی که دیگر حتی غرورم هم نتواند جلوی آمدنم را بگیرد.

چشمانم بر چهره‌ات قفل شده بود، بر خطوطی که گذر زمان بر آن نشسته بود و حتی این نشانه‌ها هم برایم مقدس‌تر از هر زیبایی دیگری بودند.
- اگر می‌توانستم، گذشته را از نو می‌ساختم. به‌خاطر اینکه حتی یک ثانیه‌ی دیگر، تو را از دست ندهم.

دستم را آهسته به سمتت بردم، از امید به لم*س کردنت هرگز! بلکه به نشانه‌ی تسلیم؛ تسلیم در برابر عشقی که سال‌ها جنگیدم تا انکارش کنم و شکست خوردم. حرف‌های آخرم را از صمیم قلب و با تمام وجودم گفتم:
- من برگشته‌ام… برای اینکه دوباره شروع کنیم، برای اینکه بگویم حتی اگر دروازه‌هایت را به رویم ببندی، من تا آخرین روز، این عشق را بر دوش خواهم کشید. مثل صلیبی که تنها صاحبش منم.
 
راپسودی بیستم



اما تو خفته بودی در درون تمامی گفته‌هایم که نمی‌دانستم چقدر طول کشید تا تنها چندی از آن‌ها را بیان کنم. اگرچه سکوت میان ما، سنگین‌تر از هر طوفان بود. من، با تمام ندامت و غرور شکسته‌ام، ایستاده بودم و تو با قامتی راست اما چشمانی که گویا دیگر برای من نمی‌درخشیدند.

نگاهت را مماس چشمان منتظرم کردی و گفتی:
- سال‌هاست که منتظر این لحظه بودم و نمی‌دانستم که وقتی ببینمت چه اتفاقی برایم خواهد افتاد.

هر واژه‌ات، گویی از سنگ تراشیده شده بود؛ صُل*ب قطعی، بی هیچ گشایشی برای التماس.
- تو نمی‌‌دانی در این سال‌ها بر من چه گذشت. من با قرص خواب می‌خوابیدم و با درد بیدار می‌شدم. درمان شدم، دوباره شکستم، دوباره ساختم. و در تمام این مسیر، یک سایه بود که همیشه با من می‌آمد؛ سایه‌ی مردی که بلاتکلیفی‌اش، از هر دردی عمیق‌تر بود.

دست‌هایم لرزید. خواستم چیزی بگویم اما صدایت، تیغی شد که راه هر کلمه‌ای را برید:
- فراموش نکرده‌ام چطور رفتی. چطور حتی جرئت نکردی بمانی و با من پیر شوی. آن روز، تو پسری بودی که از عشق ترسید… و امروز، مردی هستی که دیر فهمیده. دیرتر از آنکه دیگر قلبی برای بخشیدنت مانده باشد.

نفس کشیدی، آرام، مثل کسی که باری را زمین می‌گذارد.
- حالا که عاشقمی، حالا که بعد از سال‌ها مطمئن شدی… این منم که از عشق خالی شده‌ام. من دوست داشتن تو را دوست داشتم اما نه این دوست داشتنی که دیر برسد. نه این عشقی که بعد از سوختن همه‌چیز، تازه شعله بگیرد.

مکثی کردی و آخرین میخ را بر تابوت امیدم زدی:
-خدانگهدار. متأسفم… اما دوست داشتن دیرکرده‌ی تو دیگر به کارم نمی‌آید.

وامانده بودم و قدرت تحرک هم نداشتم. فکر‌می‌کنم چندین و چند دقیقه به جای خالی رفتنت خیره شده بودم و حتی زمزمه‌ای هم خط به‌هم دوخته شده‌ی لبانم را نمی‌توانست چاقو زند. گویا عشق دردمند تو با اعتراف من عاری از هر دردی شده بود و توانسته بودی رهایم کنی.
آن روز من، ایستاده میان ویرانی‌ام، دیدم که چگونه می‌روی… بی‌آنکه حتی برگردی و پشت‌سرت نگاه کنی.
دقیقا مانند همان روزی که رفته بودم و تو با چشم‌هایی لبریز از اشک، دست و بال بسته، رفتنم را نظاره‌گر شده بودی.

یادت مرا فراموش، یادم از تو کی خاموش؟!
 
راپسودی آخر:


عشق، یک اتفاق نیست بلکه زمان است؛ اگر به وقت نرسد، حتی زیباترین احساس هم به خاموشی بدل می‌شود. هیچ‌کس منتظر نمی‌ماند تا تو آماده شوی… و هیچ قلبی، بی‌پایان تحمل تأخیر را ندارد. دوست داشتن، وقتی ارزش دارد که به‌موقع گفته و زیسته شود.



از همراهی ارزشمند شما سپاس‌گزارم.
دوستدارتان، سحر راد




«پایان»
۰۳:۵۹ بامداد
۲۴ مرداد ۱۴۰۴
 
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین