Chaos
مدیر ارشد دپارتمان ادبیات + منتقد شعر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
منتقد
منتقد ادبی
تیم تگ
کپیـست
نویسنده افتخاری
شاعـر
راپسودی نوزدهم
نمیدانم در نگاهت دقیقا چه حسی موج میزد. شگفتی؟ خشم؟ یا بغضی که دوباره سرباز کرده بود. نمی دانم، شاید همهاشان.
اما من، مردی که روزی بدون هیچ نوع اندیشهای پشت به همهچیز کرده بود، حالا بیپناه درست روبهروی تو ایستاده بودم. زندگی شگفتانگیزتر از این حرفها بود، مگر نه؟!
برای اینکه به حرف بیارمت، درمانده گفتم:
- رفتنم، آنقدر که برایت شبیه خیانت بود برای من شبیه بریدن از خودم بود. هر قدمی که از تو دور شدم، انگار تکهای از جانم را جا میگذاشتم. خیال میکردم شاید فاصله، این آتش را خاموش کند… اما هر وجب دوری، فقط هیزم تازهای بود بر شعلهای که تو افروخته بودی. من از عشق هراس داشتم هرچند بدون آنکه بفهمم در تکبهتک رگهام رخنه کرده بود.
نفسهایم سنگینتر از همیشه در حال جریان بودند، گویی هر واژه باری بود که از دوشم برداشته میشد و بر دوش تو میافتاد.
- تمام این سالها، به خودم میقبولاندم که زندگی بدون تو ممکن است. اما حقیقت این است که من زندگی نکردم؛ فقط روزها را شمردم تا به امروز برسم. روزی که دیگر حتی غرورم هم نتواند جلوی آمدنم را بگیرد.
چشمانم بر چهرهات قفل شده بود، بر خطوطی که گذر زمان بر آن نشسته بود و حتی این نشانهها هم برایم مقدستر از هر زیبایی دیگری بودند.
- اگر میتوانستم، گذشته را از نو میساختم. بهخاطر اینکه حتی یک ثانیهی دیگر، تو را از دست ندهم.
دستم را آهسته به سمتت بردم، از امید به لم*س کردنت هرگز! بلکه به نشانهی تسلیم؛ تسلیم در برابر عشقی که سالها جنگیدم تا انکارش کنم و شکست خوردم. حرفهای آخرم را از صمیم قلب و با تمام وجودم گفتم:
- من برگشتهام… برای اینکه دوباره شروع کنیم، برای اینکه بگویم حتی اگر دروازههایت را به رویم ببندی، من تا آخرین روز، این عشق را بر دوش خواهم کشید. مثل صلیبی که تنها صاحبش منم.
نمیدانم در نگاهت دقیقا چه حسی موج میزد. شگفتی؟ خشم؟ یا بغضی که دوباره سرباز کرده بود. نمی دانم، شاید همهاشان.
اما من، مردی که روزی بدون هیچ نوع اندیشهای پشت به همهچیز کرده بود، حالا بیپناه درست روبهروی تو ایستاده بودم. زندگی شگفتانگیزتر از این حرفها بود، مگر نه؟!
برای اینکه به حرف بیارمت، درمانده گفتم:
- رفتنم، آنقدر که برایت شبیه خیانت بود برای من شبیه بریدن از خودم بود. هر قدمی که از تو دور شدم، انگار تکهای از جانم را جا میگذاشتم. خیال میکردم شاید فاصله، این آتش را خاموش کند… اما هر وجب دوری، فقط هیزم تازهای بود بر شعلهای که تو افروخته بودی. من از عشق هراس داشتم هرچند بدون آنکه بفهمم در تکبهتک رگهام رخنه کرده بود.
نفسهایم سنگینتر از همیشه در حال جریان بودند، گویی هر واژه باری بود که از دوشم برداشته میشد و بر دوش تو میافتاد.
- تمام این سالها، به خودم میقبولاندم که زندگی بدون تو ممکن است. اما حقیقت این است که من زندگی نکردم؛ فقط روزها را شمردم تا به امروز برسم. روزی که دیگر حتی غرورم هم نتواند جلوی آمدنم را بگیرد.
چشمانم بر چهرهات قفل شده بود، بر خطوطی که گذر زمان بر آن نشسته بود و حتی این نشانهها هم برایم مقدستر از هر زیبایی دیگری بودند.
- اگر میتوانستم، گذشته را از نو میساختم. بهخاطر اینکه حتی یک ثانیهی دیگر، تو را از دست ندهم.
دستم را آهسته به سمتت بردم، از امید به لم*س کردنت هرگز! بلکه به نشانهی تسلیم؛ تسلیم در برابر عشقی که سالها جنگیدم تا انکارش کنم و شکست خوردم. حرفهای آخرم را از صمیم قلب و با تمام وجودم گفتم:
- من برگشتهام… برای اینکه دوباره شروع کنیم، برای اینکه بگویم حتی اگر دروازههایت را به رویم ببندی، من تا آخرین روز، این عشق را بر دوش خواهم کشید. مثل صلیبی که تنها صاحبش منم.