طی این سالها هنوز پایش را تهران نگذاشته بود تا به خانوادهاش سر بزند فقط سالی یکی دو بار بقیه به دیدنش میرفتند. مادر هم همیشه به بهانهی پایبند من بودن همراهشان نمیرفت و تا روزها از گزند سرزنشهایش در امان نبودم. الآن با چه جسارتی پیش قدم میشدم و به دیدنش میرفتم؟
دوباره به اتاق پناه بردم. گوشهی تخت نشستم و به فکر فرو رفتم. میدانستم دوستنداشت مرا ببیند و برای همیشه از زندگیاش حذفم کرده بود امّا چون از رفتن ما خبر نداشت ممکن بود به احترام بقیه واکنش بدی نشان ندهد.
سکوت غمبار فضا با صدای باز شدن در اتاق و سرک کشیدن عزیزخانم شکست. نگران نگاهش کردم. با مهربانی گفت:
- پاشو دخترم الآن آژانس میرسه. خدا رو چه دیدی شاید رفتن ما یه حکمتی توش بود که بالاخره قسمت زندگی شما جوونها هم عوض شد.
ته دلم از همین حرف ساده قوت گرفت. باید میرفتم تا شاید از بلاتکلیفی احساساتم نسبت به او نجات مییافتم. با رفتن عزیزخانم و صدا زدن پشت سرهم مادر، بلند شدم. حاضر و آماده در آیینه به خودم نگاه کردم. بین آن همه بهم ریختگی لوازم آرایش و عطرهای مختلف، در انعکاس آیینه ادکلنی را دیدم که قد عمر چند سالی که میز را خریده بودم همانجا بود و من هیچ وقت ندیدمش. حتّی بویش را دوستنداشتم چون متعلق به کسی بود که حضورش تکراری شده بود.
خودم را غرق عطری کردم که بویش کشاندم به روزهایی که تباه کردم. با بچگی و بیعقلی تمام، عشقی که میتوانستم داشته باشم را از بین بردم. با صدای مادر که کلافهوار شاهدخت... شاهدخت... میکرد به خود آمدم. میترسید حالا که بعد از سالها قرار شد همراهشان به مسافرت بروم پشیمان شده باشم.
*** «شیراز»
انتهای کوچهی بنبست که همیشه صفا و صمیمیت دوران کودکی را به یادم میآورد از ماشین پیاده شدیم. با اینکه از قبل میدانستیم که این ساعت خانه نیست، هنوزم بیقرار و مشوش بودم. اخمآلود روی سکوی جلوی در نشستم تا مادر و عزیزخانم که با کلید کلنجار میرفتند بالاخره قفل در را باز کردند.
با قدمهایی لرزان و مضطرب پشت سرشان وارد شدم. بچّه که بودم با ارغوان اسباببازیهای پلاستیکی را گوشهی همین هشتی پهن میکردیم و ساعتها بدون توجه به گرمی هوا مشغول بازی میشدیم و الآن مضطرب و بیحوصله، سریع از آنجا دور شدم. دالان نیمه تاریک را رد کردم و وحشت زده پا به خانهباغ گذاشتم.
هنوزم عمارت قدیمی دو طبقه با ستونهای چوبی و نقش و نگارهای کهن، بیش از هر چیزی خودنمایی میکرد. پاییز سخاوتمندانه رنگهای زرد و نارنجیاش را بر قامت درختها و سرسبزی اطراف پاشیده بود و کسی برگهای کف حیاط را که تک و توک روی زمین ریخته بودند جارو نکرده بود.
حتّی خانهی تاریخی انتهای باغ که پاتوق قایم موشک بازی کردن ما بود مثل حال و روزم، نیمه فروریخته بود و از فرسودگی در دست تعمیر و مرمت بود.
هنوزم دل و دماغ درستی نداشتم و مثل قبل قبراق و سرحال، زیباییهای بکر آنجا برایم لِذّتی نداشت. دنبال کُنجی برای پنهان شدن میگشتم تا او را نبینم. ته دلم رخت میشستند و از شدت آشفتگیام کاسته نمیشد. برخوردی که معلوم نبود چهطور پیش برود. دلهره و اضطرابم از کسی پنهان نماند. عزیزخانم مدام پلکهایش را روی هم میگذاشت که دلم قرص باشد و آرام بمانم.
چمدانها را باز کردیم و گوشهی اتاق گذاشتیم.
***
حدود نیمساعت الکی و بیخود زیر دوش ایستاده بودم. ریزش قطرات آب گرم از روی سر و بدنم تمام افکار درهمم را میشست و میبرد. با دلهره بارها و بارها به اوّلین دیدار خودمان بعد سالها فکر میکردم. ولولهی اشتیاقی ناب و خاص در بندبند وجودم برپا بود. چشمانم را بستم و ناخوآگاه لبخند زدم. با او دست میدادم و بغلش میکردم. تنم از وجودش عطرآگین میشد. برای هزارمین بار در خیالم تصورش کردم. فقط نباید جلویش گریه میگرفت امّا ناخودآگاه اشکها کار را خراب میکردند. آنقدر زار میزدم که دیگر قوایی برای سرپاماندن درونم وجود نداشت. بیحوصله شیرآب را بستم و از حمام بیرون آمدم.
با حولهی دورم به پشتی بزرگ با گلهای ریز درهم قرمز رنگ تکیه دادم. به نقطهای نامعلوم چشم دوختم و به فکر فرو رفتم. به تمام اتفاقات پیش آمده. به موی باریک اتصال زندگیام که فقط معجزه میتوانست نجاتش دهد. به اولین باری که از ارسلان بدم آمد یا اولین باری که احساس کردم تنها مردی است که آنقدر دوستش دارم.
با صدای مادر به خودم آمدم. محتویات چمدان را بیرون ریختم و لباس یک دست بلوز و شلوار آبی پوشیدم. موهای خیسم را گوجهای بستم و دستی به سرو رویم کشیدم. چهرهی دلنشین را زیباترش کردم. روبروی آیینه قدمی به عقب برداشتم و چرخی زدم.
حاضر و آماده طول اتاق را قدم زدم. پرده را کنار زدم و به غروب که دیگر دلگیر نبود چشم دوختم. از استرس دوباره برگشتم و برس رژگونه که بوی خوبی میداد را روی گونههایم کشیدم.
دم غروب وقتی مادر و عزیزخانم میخواستند نماز بخوانند و حواسشان به من نبود، آهسته دستهکلید را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم. مغمون و غمگین از تنهایی تمام سالهایی که ارسلان در آنجا زندگی میکرد.
با حوصله همهی کلیدها را امتحان کردم تا بالاخره در باز شد. مقابلم راهرو و پذیرایی بزرگی را دیدم که مثل همیشه خالی بود و وسایل چندانی نداشت چون در قدیم هر تابستان و تعطیلات فقط برای تفریح به آنجا میرفتیم.
سمت راست، اوّلین اتاقی که درش به تراس باز میشد، اتاق او بود. با نوک پا در نیمه باز را هل دادم و وارد شدم. نگاه دلتنگم را حریصانه به اطراف و رنگ کرم بیروح دیوارها دوختم. فقط یک میز به تخت و کمد فرسودهی آنجا اضافه شده بود. قدمزنان به پشت میز رسیدم. کتاب و برگههای پخش و پلا شدهی رویش را مرتّب کردم.
به پشت سر، چرخیدم. برای شکستن سکوت رنجآور اطراف، پردهی ضخیم را کنار زدم و پنجره با نوای جیرجیر باز شد. نسیم خنک منتظر، حصار شده در پشت شیشهها به آنی وارد محیط اطرافم شد.
روی تخت نشستم. بالشتش را در ب*غل گرفتم و بوی عطر تنش، اشکهایم را سرازیر کرد چون گاهی زورمان به روزگار نمیرسید. به دوستداشته شدن، نمیرسید. به عشق هم نمیرسید فقط مُسَخّر سرنوشت بودیم که آنهم دیگر اهمّیّت چندانی نداشت.
برای خراب نشدن آرایشم با انگشت، اشکهای زیر چشمانم را پاک کردم. بلند شدم، لباسهای نامرتّب دور و ور را تا کردم و گوشهای گذاشتم.
به سمت کمد چوبی قهوهای رنگ که قفلش خراب بود رفتم. بیهدف بین لباسها، زیر تخت، درون کیف چرم قهوهای رنگ که جز مشتی کاغذ هیچچیز دیگری نبود را کنکاش کردم.
همه جا سرک کشیدم تا خسته، تیرم خطا رفت. روی زمین نشستم و با دست صورتم را پوشاندم. چه آدم به درد نخوری هستم او تعهدی به من نداشت امّا دنبال ردی از دختر دیگر در زندگیاش بودم تا سر مچش را بگیرم ولی نباید خودم را میباختم. افکار مزخرف و درهمم را پس زدم.
بلند شدم و استکانهای چای و قهوه را به آشپزخانه بردم. سر صبر با باقی ظرفهای جمع شده در سینک شستم. تا خواستم برگردم صدای در حیاط آمد. حتماً ارسلان سر زده، خودش را رسانده بود. دستپاچه و هراسان تمرکزم را از دست دادم. چرا هنوز آمادگی دیدنش را نداشتم؟ تا میخواست با مادر و عزیزخانم سلام و احوالپرسی کند، باید آهسته به حیاط میرفتم و تا رفتنش گوشهای پنهان میماندم ولی مثل همیشه برخلاف برنامهریزیام، صدای قدمهایش را روی پلّهها شنیدم.
نبضم تند میزد. دستپاچه وسط هال ایستاده بودم. در عرض چند دقیقه در باز شد و فقط توانستم مثل بچّهها پشت پردهی حریر قایم بشوم، سرجایم ساکت و میخکوب بمانم چون برای فرار کردن دیر بود.
آن طرف پنجرهی سرتاسری، راهی به حیاط نداشت. وقت رفتن کارگرها بود که توجّه همگی جلب شد. از این طرف هم نمیتوانستم بروم چون قطعاً با هم روبهرو میشدیم. مثل دزدها وارد خانهاش شدم. بعد از بررسی دقیق و موشکافانه بدون دیده شدن میخواستم با اجی مجی از جلوی چشمهایی که با غیظ نگاهم میکرد، غیب شوم.
زمان و قلبم هر دو از حرکت ایستادند و حسی مثل صاعقه بر فرق سرم محکم کوبیده شد. اشکهای که با هر پلکزدن بیشتر روان میشدند قدرت دیدن هر چیزی جز او را سلب میکرد.
نمیتوانستم خودم را جمع و جور کنم. احساس پشیمانی، حسرت و ندامت. این من بودم درهمشکسته و شرمسار انگار از پشت انبوهی از مه میدیدمش. دلم برای دیدنش لک زده بود و او همچنان با خشم دست به کمر مقابلم در فاصلهی چند قدمیام ایستاده بود.
محو چهرهی آفتاب سوخته با اخمهای گره خوردهاش شدم. هنوز هم، همانقدر باجبروت و پرابهت دیده میشد. پیراهن سورمهای به تن داشت که آستینهایش را تا زده بود.
دلتنگ نگاه گیرا و چهرهی مردانهاش بودم. دلم میخواست در آغوشش زار بزنم ولی مسخ شده نمیتوانستم ل*بهایم را تکان بدهم. مانند همیشه کوتاهترین راه برای سرزنشم را با بالا بردن صدایش انتخاب کرد. اوّلین مکالمهی ما بعد سالها حرفهای آغشته با عصبانیت بود. جدی و محکم گفت:
- میشه بگی با این سر و وضع اینجا چه غلطی میکنی؟ کوری نمیبینی عمله بنّا چه جوری بهت زل زدن؟
درست میگفت کور بودن زیباترین واژه در بیان تمام احساس من به خودش بود. عاشقش بودم و نمیتوانستم ببینم که دیگر دوستم ندارد. هنوز عوض نشده بود وقتی بار اوّل ظاهر نامتعارفم به چشمش میآمد. موضوعی که همیشه برایش لاینحل بود. به تن بیجانم حرکتی دادم و موهایم را زیر کلاه سوییشرت پنهاه کردم. امیدوار بودم حواسش به پاچههای کوتاه شلوارم نباشد. پرده را کنار زدم و خجالتزده سلام کردم. نگاه غمگینش را دزدید و بیحرف آهسته برگشت و به اتاقش رفت. انگار نه انگار این اوّلین دیدار ما است.
کاملاً معلوم بود از دیدنم حالش بد شد. رفتارش همیشه سنجیده و آرام و جدی بود امّا آنقدر جانش را به لبش رسانده بودم که دیگر از آن آدم صبور خبری نبود و در مقابلم سریع از کوره در میرفت تا صدایش را بالا ببرد و از برخورد با من امتناع کند.
***
صبر کردم تا لاک قرمز ناخنهایم خشک شود. برای در کنار شاهزاده غذا خوردن، مادر سفرهی غذا را حسابی مجلسی چیده بود. بوی انواع غذاها در کل خانهباغ پیچیده بود. عزیزخانم سفارش کرد، ارسلان را برای شام صدا بزنم. دوباره به خودم رسیدم. آرایش کردم تا در مقابلش هنوزم همان شاهدخت دلربایی باشم که توجّهات را به خود جلب میکرد. موهای روشن، همچون خوشهی زرّین گندم که تا به کمر میرسید را باز گذاشتم.
از در بیرون رفتم و به ایوان پا گذاشتم. به خاطر آستین کوتاه بلوزم بدنم لرزشی خفیف از هوای خنک و سرد پاییز به خود گرفت. از ترس ظلمات و تاریکی حاکم بر حیاط سریع پلهها را دو تا یکی رد کردم تا به بالا رسیدم. مکث کردم تا نفسی تازه کنم. به خودم تشر زدم که آرام باشم.
تقهای به در زدم و آهسته دستگیرهی در را چرخاندم و وارد خانه شدم. صدایش را از داخل اتاق شنیدم.
- باز چیه؟
پا به اتاق گذاشتم. دراز کشیده بود و ساعدش روی پیشانیاش بود. با لبخند سلام کردم و انتهای تخت نشستم. میدانستم از یادآوری گذشته دلخوشی ندارد امّا از آن همه عذاب وجدان، ضعف و کوتاه آمدن حالم بد میشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-عزیزخانم گفت بیای برای شام. امّا قبلش میشه یه کم حرف بزنیم؟
بلند شد و کنارم نشست. بانمک لبخند زدم. سریع چرخید و هیکل تنومندش، مقابلم چمبره زد. ناخودآگاه روی تخت نیمهخیز شدم. در خود جمع شدم و آرنجم مانع کامل دراز کشیدنم شد. آب دهانم را قورت دادم. نگاه بیقرارش چانه و ل*بها و تکتک اعضای صورت را آهسته و بادقّت از نظر میگذراند. ریتم نامنظم قلبم تقصیر ثانیههای پرتنشی بود که مشوش میگذشت. او که تا به حال سابقه نداشت اینگونه رفتار کند متحیرم کرد. خونسرد گفت:
-اوّل یه توضیح ناقابل در موردش مهمونم کن تا بعد ببینم چی میشه.
حتماً سامان را میگفت. هزار سال هم میگذشت سوءتفاهم برایش معما میماند. حرفش را تصدیق نکردم. در عوض بغضی غامض در گلویم نشست. مستأصل و درمانده گفتم:
- علاقهای ندارم.
چه دردی بود که از زبان خودم بشنود وقتی خیلی وقت بود حکمم را نصفه و نیمه صادر کرده بود. مقصودش را درک نمیکردم. چه نقشهای جز انتقام در سر داشت؟ به آرامی خودش را کنار کشید و گفت:
- پس برو بیرون.
دستپاچه بلند شدم. در عجب از رفتارش به خود میلرزیدم. پلّهها را دو تا یکی رد کردم و به طبقهی پایین برگشتم. قلبم قصد آرام شدن، نداشت. تشکی پهن کردم و دراز کشیدم. زیر پتو قایم شدم. شرمسار و خجل انگار همه فهمیده بودند چه بین ما گذشته است. سرخورده از تغییر او سر در بالشت فرو بردم و دوباره خفه، زار زدم. پس چون دیگر مرا پاک نمیدانست به خود اجازهی هر رفتاری را میداد. معنیاش همین بود دیگر!
مادر و عزیزخانم کاری به کارم نداشتند. در کنار ارسلان بدون حضور من شام خوردند و صحبت کردند. ده دقیقه به دو بود. چشمان سنگین از خواب را به زور باز نگه داشتم امّا هنوز هیچ حرف و سخنی که به من مربوط باشد را به زبان نیاورد.
بعد از جدایی انگشترها را بهم پس ندادیم. امروز دیدم حلقهاش دستش نبود و من حتّی یک ثانیه از خودم دورش نکردم و اگر خواستگاری پیدا میشد فوراً ردش میکردم امّا او را نمیدانم شاید آدم مؤدب و مؤمنی که میشناختم عوض شده بود.
***
صبح زود با صدای همزدن چای و خوردن صبحانهی بقیه از خواب بیدار شدم. غلتی زدم و با یادآوری شب گذشته احمقانه لبخندی بر پهنای صورتم نشست. با پا پتوی سنگین را از روی خودم کنار زدم و بلند شدم. گردنم از بالشت سفت و بلند زیر سرم درد میکرد.
آهسته از پشت در به بیرون نگاهی انداختم. ارسلان پشتش به من بود از روبرو شدن با او شرم داشتم. آنقدر معطل کردم تا خیالم از بابت رفتنش راحت شد. دست و صورتم را شستم و به حیاط رفتم. ل*ب حوض نشستم. هوای خنک صبح حالم را بهتر کرد تا شاید بتوانم درست فکر کنم. نگاه خیرهام برگهای بیجان غوطهور روی سطح آب را نشانه گرفته بود و با پررویی تمام اندیشهام پیش آغو*ش پرحلاوت او بود.
صدای قدمهایی از پشت سر به گوشم رسید. تا برگشتم او را دیدم. پس هنوز نرفته بود. کت و شلوار قهوهای رنگی که انگار فقط به او میآمد، به تن داشت. بدون توجّه به حضورم ساکت و اخمآلود از کنارم رد شد و به سمت در رفت.
هراسان و دستپاچه بلند شدم و صدایش زدم. ایستاد امّا برنگشت نگاهم کند. با قدمهای بلند خودم را رساندم. چانهام میلرزید. آستین مچاله شدهاش در دستم بود. با شرم و حیا به خاطر تمام گذشته فقط گفتم:
- ببخشید.
قامت بلندش همانطور صاف و اتو کشیده مقابلم بود. به خودش زحمت نداد تا سرش را خم کند. زیر چشمی نگاهم میکرد. کلمات سردی که به زبان میآورد تلخ و زهر بود وقتی که گفت:
- جدّی حوصلهی سروکلّه زدن باهات رو ندارم. پس تا وقتی اینجا مهمونی حد خودت رو نگه دار.
از با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنش گیج شده بودم. او همان مرد مغرور و لجبازی بود که خوب راه تنبیه کردنم را بلد بود.
***
دو سه روزی که گذشت، مادر و پدر طناز به دیدن ما آمدند. حوصلهشان را نداشتم و خودم را مشغول کارکردن نشان دادم. به زور در چند کلمه هم صحبت بقیه شدم. از استرس و ناراحتی که مبادا حرفی از گذشته پیش کشیده شود دوباره معده درد، خلقم را تلخ و تنگ کرد.
از آنجایی که عزیزخانم نگران آینده و سروسامان گرفتن همه، جز من بود وقتی در مورد ازدواج طناز سؤال پرسید، با خوشحالی گفتند انشاءالله به زودی. پس خبرهایی بود که با سیاست و زرنگی پنهانش میکردند.
ارسلان عادی رفتار میکرد امّا از فکر علاقهاش به طناز که اوج بدسلیقگیاش را نشان میداد، باز هم قلبم مچاله میشد. با حالی دگرگون به اتاق رفتم و قدم زدم. آنقدری بهمریخته و شُکزده بودم که حتّی وقت رفتن مهمانها برای خداحافظی به بیرون نیامدم. فقط شنیدم به خانهیشان دعوت شدیم.
وقتی با چشمان اشکی از اتاق بیرون آمدم و دنبال قرصهایم میگشتم ارسلان را کنار چهارچوب در دیدم که ایستاده دیدم. در سکوت به صحبتها و نگرانی مادر در مورد معده دردم گوش میکرد.
کاش فخرالسادات به سادگی، مثل همیشه سفرهی دلش را باز نمیکرد وقتی برای مخاطبش اهمّیّتی نداشت. با پایان حرف مادر، بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- عمه با من کاری ندارید؟ باید برم دنبال طناز.
- نه جانم برو خدا پشت و پناهت.
احساس حسادت و رنج، دوباره به قلبم حملهور شد. همین الآن سه ساعت حرف زدن با پدر و مادرش کم بود که میخواست خانم را رو در رو ببیند. تا گفت طناز به چشمهایش زل زدم و بیپروا گریهام شدّت گرفت و شانههایم لرزید.
سرش را پایین انداخت و رفت. من که طشتم از بام افتاده بود، با رفتنش زار زدم و مسافرت را به جانشان بیشتر از همیشه زهر کردم.
در سکوت دراز کشیدم و چشمانم را بستم. طولی نکشید که طناز مثل قاشق نشسته دوباره خودش را وسط انداخت و با مادر تماس گرفت. میخواست برای مشکل معدهام با معرفی دکترمهدوی کمکی کند. طی این سالها دلم نمیخواست او را ببینم و هر دفعه که به تهران سر میزد خودم را نشان نمیدادم.
استنباطم این بود معرفی همکارش بهانهای برای نشان دادن علنی ارتباطش با ارسلان بود تا حد خودم را بدانم. الحق که داشتن مردی همچون او فَخرفروشی هم داشت.
***
حوالی عصر ارسلان برگشت. در رودربایستی با مادر بیرون از خانه منتظرم بود تا همراهش به دیدن دکتر برویم. حاضر شدم و به خودم رسیدم تا ظاهر زیبایم که تنها ملاک و داراییام بود را به رخ کسی بکشم که در ذهنم رقیب محسوب میشد.
بیشتر دم در معطل نگهاش نداشتم. مضطرب و کلافه سوار ماشین شدم. هنوزم سبک لباس پوشیدن و بوی عطرش برایم خاصّ و جذاب بود.
خاموش و بیصدا مثل دو غریبه کنار هم نشسته بودیم. تا موقع رسیدن به درمانگاه که طبقهی بالای داروخانهی محل کار طناز بود.
ماشین را انتهای خیابانی خلوت زیر سایهی درختان پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.
دوشادوش کنارش راه میرفتم و دلتنگ تمام روزهایی بودم که قدرش را ندانستم. بعد از رد کردن پلّهها به مطب دکتر مهدوی رسیدیم. با دیدن ناگهانی طناز که لبخندی موذیانه، پهنای صورتش را پر کرده بود دستپاچه شدم. سعی داشتم عادی رفتار کنم ولی نمیشد و بدنم به لرزه افتاد. باید حس حسادت و خشم و عصبانیتم را کنترل میکردم امّا در تمرکز کردن افتضاح بودم. جواب روبوسی و خوش آمدگویی گرمش فقط مکالمهی کوتاهی بود از سلام و احوالپرسی ساده، که کلماتش به زور به زبانم میآمد. حتّی دلم نمیخواست دوباره نگاهش کنم. صد بار از آمدنم پشیمان شدم و به غلط کردن افتادم، به خودم دلداری میدادم که باید خونسرد باشم تا همین یک ساعت هم بگذرد. آنها هم علت بغض و چشمهای نمدارم را درد جسمیام تعبیر میکردند.
آنقدری به خودش زحمت حاضر شدن داده بود که انگار به مهمانی آمده است نه سرکار! هنوز تَرکهای و لاغراندام بود. کت و شلوار کرم رنگ راهراهی به تن داشت. با کفشهای پاشنه بلند، کشیدهتر دیده میشد. ته آرایش همیشگیاش، کمی غلیظتر به چشم میخورد. برعکس من که موهایم حسابی بلند شده بودند، موهای فر و حالت دارش را کوتاه نگه داشته بود با چند هایلات روشن و شالش که فقط نمایشی دور گردنش آویزان بود.
آخرین مریض دکتر که حتّی جوانتر از طناز دیده میشد، من بودم. آقای مهدوی با قد و قامت متوسط، چشم و ابرویِ بور و مثل اکثر پزشکها عینک به چشم داشت و در کل وقتی صحبت میکرد بینهایت خوشاخلاق و خنده رو، حتّی بامزه دیده میشد. حتماً ایشان هم جزو گزینههای سرکارخانم بود که برای روز مبادا در آب و نمک خیسانده بود.
بسیار گرم و محترمانه برخورد کرد امّا تمام توجّهاش به دوستانش بود. باید ویزیت میشدم ولی هر سه خوش و بشکنان دور هم نشسته بودند. تمایلی به شنیدن افکار و علایق مشترکشان که به شدّت از حال و هوای من دور بود، را نداشتم.
تازه متوجّه شدم، دنیای ما هیچ نقطهی مشترکی با هم ندارد. جز علاقهی یک طرفه که آن هم دست خودم نبود. نه شاغل بودم. نه چهارتا کتاب خوانده بودم. نه حتّی دانشگاه رفته بودم. با آن گذشتهی دُرافشان انتظار خواسته شدن از جانب او غیرمنطقی و دور از ذهن محسوب میشد.
همچنان با اخم و ساکت دست به سینه نشسته بودم تا بالاخره بعد از کلی هِر و کِرِ حوصله سربرشان، داروهایم را نوشت و گفت از داروخانهی دکتر طناز تهیه کنیم. انگار اگر تأکید نمیکرد قرار بود بینسخه به خانه بروم.
تنها توصیهاش دوری از تنش و استرس بود. بلند شدم و تشکّر کردم. همراه طناز به اتاق کناری رفتم و دخترخانمی جوان و هم سن خودم برایم سِرم زد.
دوباره طناز با قدای تقتق کفشهایش، خرامان به اتاق مهدوی برگشت. صمیمیت بین آنها را دوست نداشتم.
نمیدانم چرا اشکهایم از گوشهی چشمهایم آرام و بیصدا میریخت.
بعد از تمام شدن سرم. سریع و کلافه از مهدوی تشکّر و خداحافظی کردم. به تنهایی از مطب خارج شدم. عرض خیابان را قدم زدم و کنار ماشین ایستادم.
ارسلان دارو به دست، همراه عجوزهخانم میآمد. با تأسف رو برگرداندم امّا لبخند موذیانهاش، هنگام سوار شدن به ماشین را دیدم. بدرقه لازم نبود ولی طناز همچنان به پرچانگیاش ادامه میداد تا بالاخره دل کند و رفت.
در را باز کردم و نشستم. آمدنی صندلی آنقدر به سمت عقب کشیده نشده بود، شاید هم بود و من با حواسپرتی متوجّه نشدم. برای درست کردنش مشغول سروکله زدن، بودم که ارسلان به سمتم برگشت. دستش را از ب*غل رد کرد و با جست ریزی خودش را به من چسباند. انگار در میان شانههای پهنش حبس شدم. لم*س او در اقل فاصله، قلب را با تلاطم و اضطراب در سینه میکوباند. نیاز و خواستنش در تن گرگرفتهام، مخلوطی از ترس و حسی خوشآیند به چشمان بیقرارم تزریق میکرد. قادر به تمرکز کردن نبودم. او که هرگز پا روی اعتقاداتش نمیگذاشت اینچنین واکنشهایش در مقابل سردی و رخوت رفتارش گیجم میکرد. وجود طوفانزدهی درونم نباید دستخوش بازی میشد که او راه انداخته بود.
به صندلی چسبیده بودم و با شیطنت زلزده محو دستپاچگیام بود. طاقت نفسهای گرمش را که از نزدیک حس میکردم، نداشتم. چشمانم را بستم تا بالاخره خودش را کنار کشید. نفسم را با شدّت بیرون دادم و بیرون چشم دوختم. ل*ب گزیدم تا متوجّهی تبسمم نشود امّا با صورت سرخ و گلانداختهام رسوا شدم.
تا موقع رسیدن هر دو ساکت بودیم. وقتی وارد خانه شدیم به طبقهی پایین نرفتم چون دلم نمیخواست در مقابل مادر و عزیزخانم صحبت کنیم. پشت سرش راه افتادم. متوجّه شده بود ولی به رویم نمیآورد. نفسزنان روی ایوان ایستادم. قفل در را باز کرد. برگشت و ناگهانی دور کمرم را گرفت و گفت:
- خیلیخب کارت رو بگو؟
- معنی رفتارهات رو نمیفهمم انگار اصلاً نمیشناسمت.
نمکین خندید و گفت:
- دقیقاً کدوم رفتار؟
من که کاملاً در مقابلش بیجنبه میشدم دوستنداشتم هیچ حسی جز عشق بین ما قرار بگیرد مجبور شدم عاقلانه رفتار کنم. آهسته از او جدا شدم و با شرم گفتم:
- خودت رو به اون راه نزن.
کلافه اخم ریز بین ابروهایش را هنگام باز کردن در دیدم. وارد خانه شد. به سمتم برگشت و گفت:
- مگه چی شده، چرا شلوغش میکنی؟
انگار مورد تمسخرش قرار گرفته بودم که اینطور با احساساتم بازی میکرد. اشک میان چشمانم حلقه بست. قبل از گریه کردن راهم را کشیدم و برگشتم.
***
روز دعوتی خانهی پدر و مادر طناز بیمیل و به اصرار بقیه همراهشان رفتم. برای من که دور از جمع تنها نشسته بودم، چه مهمانی کسل کنندهای بود. از این بالا کنار پنجره دید خوبی به حیاط داشتم.
طناز و مهدوی کنار همدیگر روی تخت نشسته بودند. از غشغش خندیدنشان معلوم بود حسابی دل میدادند و قلوه میگرفتند. چرا حس میکردم مهدوی هم دوستش دارد؟ نمیدانم چرا این دختر با همه زود صمیمی میشد؟ تازه، همکار غریبه را به دورهمی خانوادگی دعوت میکرد.
ارسلان و دو برادر دیگر طناز کنار منقل مشغول حاضر کردن ناهار و گرم صحبت بودند. هر از چند گاهی با ناخنکزدن تنها داییاش که اتّفاقاً یک سال پیش از همسرش جدا شده بود و گوشی از ب*غل گوشش کنده نمیشد، صدای خندهها به هوا میرفت.
از طرف دیگر نوههایِ جیغ جیغویِ پر سروصدا خانه را روی سر گذاشته بودند و حسابی اعصابم را بهم میزدند.
ماتمزده، تک و تنها با حسرت نگاهشان میکردم و آه میکشیدم. آمدنم به لطف مادر و عزیزخانم بود که ارسلان چند روزی مجبور بود تحمّلم کند امّا ماندنم به نوعی عذابآور بود مثل رفتار عجیب و بدیع ارسلان یا الآن که انگار نه انگار من آدم بودم حتّی تعارف خشک و خالی نکردند که به حیاط بروم.
خاک بر سر سیاست نداشتهام. طناز هیچ وقت مثل من خودش را سنگ روی یخ نمیکرد. آرام و باوقار کنار ارسلان و مهدوی که حتماً هر دو دوستش داشتند، خانمانه نشسته بود و دل میبرد.
باز آه عمیق و از ته دلی کشیدم و با صدای طوبیخانم، مادر طناز به خودم آمدم. به زور لبخند زدم. خودم را جمع و جور کردم. دوباره شربت و میوه تعارفم کرد. امّا هیچ چیز از گلویم پایین نمیرفت. سینی را روی میز گذاشت و کنارم نشست. لیوان شربت را دستم داد و با مهربانی شروع کرد به پرس و جو. حتّی مستقیم پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه؟حدس میزدم مثل تمام خانمهای که وقتی دل بچّهیشان جای دیگری بند بود باز به هر دختر که میرسیدند او را به چشم عروس آینده برانداز میکردند. حفظ ظاهر سخت بود. با رفتاری عصبی که سعی در پنهان کردنش داشتم و کمی ناراحتی، بیاهمّیّت گفتم:
- نه اصلاً قصد ندارم.
به لطف دهنِ لق دخترش همهی دنیا از جریان جداییام خبر داشتند. وقتی متوجّهی جوابهای سربالایی که از روی بیحوصلگی میدادم، شد. حرف را عوض کرد و دیگر ادامه نداد.
با روحیهی حساسم و اندوهی که روی قلبم سنگینی میکرد، تمام صبر و طاقتم تمام شد. به سرعت تغییر مود دادم. اینجا، جای من نبود. یه قلپ از شربت را خوردم. بوی بهار نارنج که در مشامم پیچید انگار بیشتر غصهدارم کرد.
نگاهم را چرخاندم سمت پایین و دوباره به حیاط خیره شدم. صدای قهقههیشان همه جا را برداشته بود.
خوش و بش کردن هم حدی داشت. چه بیمعنی اینقدر الکی خوش بودن. حالا اگر من جای طناز بودم همین ارسلان هزار دفعه تذکر میداد که زشت است جلوی مرد غریبه و نامحرم بلندبلند خندیدن. با روسری که هر دفعه از سرش سر میخورد. حقّهباز، هنوز هم خوشگل نبود امّا در عوض سر و زبان چربی برای جا کردن خودش در دل بقیه داشت.
دست از آنالیز کردن برداشتم. حالم خوب نبود وقتی شاهزاده اینطور محو طناز نچسب و آن مهدوی لوس و این خانوادهی نچسب شده بود، جایی برای شاهدخت وجود نداشت. گُرگرفتم. نمیتوانستم درست نفس بکشم. داشتم خفه میشدم. دوباره از کوره در رفتم و از سر جایم بلند شدم. کیفم را برداشتم و آهسته به مادر گفتم:
- کلید خونه رو بده.
متعجّب با چشم های گرد شده پرسید:
- چرا؟ چی شده؟
نگاهم را دزدیدم و به دروغ گفتم:
- هیچی. سرم درد میکنه. حالم خوب نیست.
عزیزخانم کلید را از داخل کیفش درآورد، دستم داد و گفت:
- کجا مادر صلاة ظهر، نهار نخورده. دوباره معده درد میگیری.
- به جهنَّم.
چشمهایم از شدّت گریههای که پشت پلکها برای باریدن صف کشیده بودند، میسوخت. اگر بیشتر سؤال پیچم میکردند شاید بدون ملاحظه همانجا زتر میزدم. به عصبانیت مادر که زیر ل*ب غر میزد اهمّیّتی ندادم. کلید را گرفتم و با خداحافظی و تشکّر بیتوجه به اصرار میزبان پلّهها را یکی دو تا رد کردم. فاصله حیاط تا دم را با نگاههای که کنجکاوانه به سمتم میچرخید به آنی گذراندم و بیخداحافظی به سمت در رفتم.
تا خانه باغ راه زیادی نبود ولی انگار کسی دنبالم کرده بود که تمام مسیر را گریهکنان دویدم. دوستداشتم هر چه زودتر از آن خانه و آدمهایش فرار کنم. من عوض نشدم چون دوباره همان دختر لجباز و بیفکر ته وجودم سرکشتر از همیشه جان گرفته بود و عشق ارسلان را فقط برای خودش میخواست.
پس این همه سفارشهای مادر و پند و اندرزهای عزیزخانم کشک بود، که با دوباره دیدن طناز وجود طوفانزدهام آشفته بهم میریخت.
***
تا یکی، دو روز آخر که عزیزخانم میخواست نذرش را در زیارتگاه نزدیک آنجا ادا کند با همه سرسنگین بودم. رفتارهای مشکوک و سرد ارسلان، فاصله گرفتنش، عصبانیت و خشم درونم را بیشتر از همیشه میکرد. روزی هزاربار از آمدنم پشیمان بودم و به غلط کردن افتادم.
صبح خروسخوان، دم در ایستاده بودیم تا آمادهی رفتن بشویم. ارسلان را ندیدم و در مورد اینکه کجاست سؤالی نپرسیدم.
بدم میآمد کلّهی سحر، خواب شیرین را از دست بدهم که بقیه صبحانه را در طبیعت میل کنند. همانطور که خوابآلود به بدنم کش و قوس میدادم و خمیازه میکشیدم از دور ماشینش را دیدم که وارد کوچه شد. سرجهازی خانم هم جلو و کنار دستش نشسته بود.
بالاخره ما اعضای یک خانواده بودیم امّا چه معنی داشت دختری تک و تنها دنبال سر بقیه برای تفریح راه بیوفتد؟ حتماً دنبال جای خوبی برای پهن کردن تورش بود!
با خلقی تنگ، رو ترش کردم. گازی که به لقمهای در دستم، زده بودم در گلویم پرید. سرخ شدم و چیزی از خفه شدنم نماند. سرفهکنان به داخل خانه برگشتم. کولهام را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم. میخواستم معطل کنم تا بروند چون طاقت اضافهای برای هدر دادن، نداشتم.
چند دقیقه بعد ارسلان تقهای به در زد و گفت:
- کجایی؟ بیا میخوام در رو قفل کنم.
حس کردم گیر افتادهام. هم میخواستم برم، هم نه. آشفتهحال و با اخم گفتم:
- به سلامت خوش بگذره. من نمیام.
به داخل خانه سرک کشید و از پشت در دسته کلید را برداشت. مؤاخذهکنان گفت:
- هنوزم که نشستی، مگه ما مسخرایم. این همه علاف شدیم تا بیدار بشی که الآن بگی نمیام. هنوزم اخلاق گند و بچگونهات عوض نشده.
قصد دعوا نداشتم. کوتاه آمدم و گفتم:
- وا یه دفعه بگو نیام دیگه. این چهطرز حرف زدنه؟
همانطور که کلید را در قفل در میچرخاند گفت:
- از رفتار مزخرف تو که بهتره. در ضمن کسی برات کارت دعوت نفرستاده. خودت، خودت رو دعوت کردی الآنم ناراحتی؟ لازم نکرده بیای.
قاطعانه حرف زدنش اشکم را در میآورد. چون از سکوت باغ با هوای تاریک و روشن میترسیدم، بدون کشیده شدن نازم، بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
از خانه که بیرون زدیم مهدوی هم رسیده بود و طناز این بار کنار دست او نشسته بود.
تمام طول مسیر از جادّهی خاکی گذشتیم. یک طرف نهر پر آبی روان بود و سمت دیگر درختان سر به فلک کشیده که شاخ و برگشان به سمت جلو خم شده بود. طلوع نور خورشید هر لحظه پرتوهای طلایی را بر قامت طبیعت میپوشاند.
امامزاده وسط جنگل جایی بینهایت زیبا و آرامشبخش بود. رنگهایی سحرآمیز و دلربای آن فصل، مرزی بین تابستان و پاییز را به رخ میکشید.
انگار کسی جز ما در آنوقت از سال آنجا نبود. بعد زیارت کردن و یک دل سیر اشک ریختن، عصبی و بیحوصله دوست داشتم سریع به خانه برگردیم. بیصبری که در رفتارم کاملاً مشهود بود.
پیش خودم میگفتم رفتارم ناشایستتر از طناز نیست که دوستان صمیمیاش دو پسر غریبه بودند و اکثر اوقات روز را با آنها سپری میکرد. همیشه نیشش تا بناگوش باز بود و دست از وراجی کردن، برنمیداشت. با پرحرفی مدام اطلاعاتش را به رخ میکشید. حتّی صدای خندهاش آزارم میداد. کاش خفه میشد.
کمکم از اوضاع دقآور جری شدم چون اوّلین چای خوشرنگی را که عزیزخانم ریخت با صد عشوه و ناز دست ارسلان داد. سر صبح با هفت قلم آرایش و کلاهی روی موهای دم اسبیاش، پرانرژی همچنان میگفت و میخندید.
دستم را سایبان چشمم کردم و مهدوی را دوربین به دست دیدم. به جایی اینکه ور دل دخترک باشد تا شاید بختشان بهم گره بخورد، از طبیعت و هر چرتی سر راهش عکس میگرفت.
پشت به همه نشستم. باید دستی به قیافهی خوابآلود و پلکهای ورمکرده، میکشیدم. ضدآفتاب را از داخل کیفم بیرون آوردم و با نوک انگشتان روی پوست صورتم کشیدم و بادقّت شروع به نقّاشی چهرهام کردم. سایهی سبز و آبی هم رنگ چشمانم اگر زیادهروی بود امّا شاید روی طناز را کم میکرد. میدانستم هیچ وقت آرایش غلیظ به من نمیآمد ولی سر لج و لجبازی گونه و ل*بهایم را سرخ کردم.
خلاصه تمام که شد تا روسری را از روی سرم برداشتم سریع متوجّهی چشمغرهی مادر و حرصخوردن عزیزخانم شدم. موهای بلند را دورم ریختم و کلاهی روی سرم گذاشتم.
دلتنگ روزهایی بودم که ارسلان از ظاهر و لباس پوشیدنم ایراد میگرفت. حتّی با حرص برایم نطق میکرد و امروز شش دنگ حواسش را به پرچانگی طناز میداد. کلافه و خسته مغزم از کار ایستاد. عصبانی بلند شدم تا مثلاً قدم بزنم امّا به عمد در مسیر دوربین مهدوی قرار گرفتم و با خنده گفتم:
- آقای دکتر یه چند تا عکسم از من بگیر.
مهدوی بیچاره که کلاً در باغ نبود، ناخودآگاه در تلهام افتاد. چینی به پیشانیاش داد. نگاهی به جمع و مخصوصاً ارسلان که اخم درهم کشیده نشسته بود، انداخت. تا چند ثانیه معذبانه نمیدانست چه کند. انگار لای منگنه گیر کرده بود. با نادانی دوباره اصرار کردم. اینبار چشمی گفت و با ژستهای مسخرهام درست جلوی چشمان ارسلان سوژهی عکاسی آن روزش شدم.
میدانستم اگر اوضاع مثل قبل بود زندهام نمیگذاشت که پیش نامحرم و پسر غریبه که دو برخورد بیشتر او را ندیده بودم، داشتم ادای مدل ها را در میآوردم.
بیچاره بدون حرف اضافهای در سکوت، سر به زیر هر جا رفتم سرسنگین دنبال سرم آمد. تا اینکه دوباره نخود هر آش خانم صدایش زد. او هم از خدا خواسته برگشت و کنار بقیه نشست حتّی دوربینش را جمع کرد تا دوباره پیله نکنم.
باز تیرم به سنگ خورد چون ارسلان واکنشی نشان نداد که هیچ، تازه عبوستر از همیشه باعث شد دیگر صدایی از طناز و مهدوی درنیاید و باقی ساعات تا برگشتن، جو سنگین را به اجبار تحمّل میکردیم.