همگانی جویبار روایت| سری دوم- مهرماه

دلارامـــ!

مدیر آزمایشی تالار سرگرمی + مترجم آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
رمان‌خـور
مقام‌دار آزمایشی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
432
پسندها
پسندها
1,387
امتیازها
امتیازها
153
سکه
2,313
fd2523_25dabb19-25UuTuf-1-2-.jpg

•جویبار روایت•
گاهی یک داستان مثل جویباری آرام آغاز می‌شود...
قطره‌ای از خیال، واژه‌ای از ذهن، و خطی از قلم؛ و بعد آرام آرام جریان می‌گیرد، شاخه پیدا می‌کند و به رود بزرگی بدل می‌شود که از دل هر نویسنده و خیال‌پرداز می‌گذرد.
اینجا، ما قرار است کنار هم داستانی بیافرینیم؛ اما نه با یک صدا، بلکه با صداهای گوناگون. هر عضو پاراگرافی می‌نویسد و آن را به جویبار می‌افزاید تا داستان، بی‌وقفه پیش برود.
این‌بار همه چیز داستان مشخص است؛ جز کلماتی که روی کاغذ نقش ببندند و داستان را مانند آبی زلال، پیش ببرند.
قلمت را بردار، پاراگرافی بنویس و بگذار جویبار روایت از تو بگذرد...

نام: خوناب گلگون
ژانر: ترسناک - فانتزی
 
شب دره را بلعیده بود؛ مهی سرخ‌رنگ بر سطح رود مرده جریان داشت، گویی خون قرن‌ها قربانی هنوز در آب زنده است. صدای زوزه‌ای ناشناخته از میان درختان کج و سیاه می‌پیچید و هوا را می‌لرزاند. در دل این سکوت هولناک، فانوسی شکسته بر شاخه‌ای آویزان بود که با هر وزش باد، نور لرزانش همچون نفس آخر انسانی خاموش می‌شد. هیچ‌کس جرات عبور از کنار این رود را نداشت، جز آنکه تقدیرش به خوناب گره خورده باشد...
 
لیلی قدم اول را لرزان و شکسته برداشت.
چند روزی بود که پدر پیرش از کار افتاده و به تخت چسبیده بود. دکتر ازاو قطع امید کرده بود اما لیلی هنوز امید داشت که می‌تواند او را نجات دهد.
پیرزن همسایه داستانی را از درمانگری گفته بود که آن‌طرف رود زندگی می‌کرد.
 
صدای طغیان گاه و بیگاه آب رود در گوشش می‌پیچید و و هر لحظه بر ترسش می‌افزود. همان‌طور که جلو می‌رفت، حرف‌های پیرزن همسایه توی ذهنش زنده می‌شد که می‌گفت آن درمانگر هیچ‌وقت دوا و دکتر نخوانده، اما خیلی‌ها را سرپا کرده. پیرزن تعریف می‌کرد زنی بوده که بچه‌اش از تب نمی‌افتاده، همه امیدشان را از دست داده بودند، اما همین درمانگر فقط با جوشانده‌های ساده و چند حرف دلگرم‌کننده بچه را نجات داده.
لیلی نفسش را بیرون داد و محکم‌تر طناب‌های کناره‌ی پل را گرفت. با خودش گفت:
- شاید او آخرین امید من هم باشد...
 
لیلی پل را یکی‌یکی پا می‌گذاشت؛ هر پا که بر چوب‌های کهنه می‌نهاد، صدای خرچ‌خر خفیفی مثل نفس کشیدنِ شیئی قدیمی در گوشش می‌پیچید. بویِ فلز و نمِ رود به مشامش می‌رسید و لکه‌های سرخ رنگی که روی آب می‌رقصیدند، همچون شعله‌های خاموش بلاتکلیف زیرِ سطح موج‌ها حرکت می‌کردند. وقتی به نیمه‌ی پل رسید، مه‌ای سرد از همان سوی رود به سمتش خزید و واژه‌هایی نامفهوم روی زبانش آورد—واژه‌هایی شبیه دعا و هشدار در یک زمان. دورتر، چراغی کوچک و زرد در میان درختان چشمک زد؛ خانه‌ی درمانگر باید آنجا بود. در همان لحظه سایه‌ای روی پل ایستاد؛ اول فکر کرد برگِ درختی است که افتاده، اما سایه بلندتر شد و شکلِ انسانیِ کشیده و آرامی پیدا کرد که گویی بیش از هم‌سنِ بشر، هزاران پیراهن پوشیده باشد. صدایش وقتی از تاریکی برخاست مثل خرد شدن شاخه‌ای خشک بود:
- آمده‌ای برای نجات؟ اما هر نجاتی بهای خود را دارد...
 
لیلی قلبش به‌قدری تند می‌زد که گمان می‌کرد صدای ضربانش با صدای رود در هم آمیخته. دستش روی طناب عرق کرده بود و جرئت نگاه کردن مستقیم به سایه را نداشت. لرزان پرسید:
ـ من... من فقط می‌خواهم پدرم را نجات دهم.
سایه نزدیک‌تر شد؛ مه اطرافش غلیظ‌تر گردید، طوری که انگار هوا خود را از ترس پنهان می‌کرد. وقتی سرش را کمی خم کرد، برق چشم‌هایی سرخ زیر شنل سیاهش پیدا شد. آرام گفت:
ـ درمانگر را می‌خواهی؟ او در همان‌سوی رود است... اما یادت باشد، او درد را درمان نمی‌کند؛ او بدهی‌ها را جابه‌جا می‌کند.
لیلی خشکش زد. به یاد حرف‌های پیرزن افتاد: هیچ‌کس به همان شکل که رفته، برنگشته است.
در همان لحظه، صدای خنده‌ای کوتاه و خفه از زیر پل برخاست؛ خنده‌ای که بیشتر به قهقهه‌ی رود خوناب شبیه بود تا صدای انسان. چوب‌های پل لرزیدند و قطره‌ای از آب سرخ روی پای لیلی پاشید، مثل لکه‌ای که هیچ‌وقت پاک نمی‌شود...
 
تمام شجاعتش را در صدایش جمع کرد و گفت:
-‌ می‌خواهم پدر پیرم را نجات دهم. او هیچ کس را ندارد به‌جز من. می‌شود از من درگذری؟
صدای نجوای زنانه‌ای پیچید و گفت:
- از تو سوالی می‌پرسم اگر جوابی بدهی که دوستش داشته باشم، می‌گذارم از رود رد شوی...
 
پلک‌هایش را به هم فشرد:
- باشه. قبوله...
زن خنده‌ای کرد و بعد گفت:
- اگر بخواهم یک خاطره از ذهنت بدزدم و هرگز به یادش نیاوری، کدام را به من می‌دهی؟!
لیلی جا خورد. نگاهش میان لرزش آب و تاریکی آسمان سرگردان ماند...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
قطره‌اشکی درشت گوشه‌ی چشمش جا خوش کرد. لبخند تلخی زد و گفت:
-‌ خاطرات معشوقم را بگیر‌. خاطرات شیرینی که پس از آن که در جنگ جانش را از دست داد. هنوز هرروز و هرشب به آن فکر می‌کنم.
خاطرات او تنها و باارزش ترین چیزی بود که لیلی می‌توانست برای باقی عمرش داشته باشد.
 
زن پوزخندی زد:
- خوشم اومد.مطمئنی که پشیمون نمیشی؟!
لیلی دستش را مشت کرد و با صدای لرزان اما محکم گفت:
- فقط می‌خواهم پدرم را نجات دهم. دیگر هیچ چیزی مهم نیست.
زن خنده‌ای کوتاه و سرد زد و قدمی کنار رفت، اما نگاهش همچنان بُرنده و تیز بود:
- پس عبور کن… اما یادت باشه، این مسیر آسان نخواهد بود.
رودخانه خروشان در برابرش گسترده بود و باد موهایش را به هم می‌ریخت. لیلی نفس عمیقی کشید، دندان‌هایش را روی هم فشرد و بدون نگاه به عقب، قدم به آب گذاشت. هر موج که به پایش می‌خورد، صدای خروش قلبش را در گوشش تکرار می‌کرد.
زن سکوت کرد و از دور به تماشا ایستاد، تماشاگر عبور لیلی، گویی می‌خواست ببیند آیا او واقعا شجاعت کافی دارد یا نه؟!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
عقب
بالا پایین