(باد سردی از میان علفهای خشک عبور میکند، زمین نفس میکشد. سکوت، کش میآید و در گوش جهان میپیچد.)
هیچ صدایی نبود جز نالهی خاک.
انگار قرنها بود که منتظر همین لحظه بود؛ لحظهای که استخوانها آرام از خوابشان برخیزند.
نه با فریاد، نه با شکوه… با حرکتی آرام، مثل اعترافِ گناهی فراموششده.
(مه در هوا میپیچد، خاک میلرزد.)
دستان پوسیده از دل خاک بیرون میزنند، انگشتانی که هنوز یادِ لمسِ زندگی را در خود دارند.
زمین به رنگ خاکستر درمیآید، و بوی سردِ رطوبت، هوا را پر میکند.
رقص آغاز میشود بیموسیقی، بیتماشاگر، تنها با صدای ترک خوردن زمین.
هیچکس نمیداند چه کسی آن را نواخت، یا چرا استخوانها تصمیم گرفتند برخیزند.
شاید از دلتنگی، شاید از عادتِ تکرار… یا شاید از ترسی که حتی مرگ هم از یاد برده بود.
(باد آرامتر میوزد. تکهای از ماه از پشت ابر بیرون میآید و بر چهرهی بیچهرهها میتابد.)
در آن نور سرد، سایهها به هم میپیچند و فرو میریزند، مثل برگهایی که دیگر به هیچ شاخهای تعلق ندارند.
زمین مینگرد، و در اعماقش چیزی لبخند میزند.
شاید آغاز، همیشه اینقدر آرام و بیمعنا بوده است...
و شاید هیچچیز واقعاً آغاز نمیشود.
(نور خاموش میشود. تنها صدای نفس خاک باقی میماند.)