هر شب، یک قدم عقبتر میروم.
نه از ترس،
از خستگی.
خستهام از ماندن،
از وانمود کردن به بودن.
از لبخندهایی که هیچوقت به دلم نرسیدند،
و سکوتهایی که بیشتر از هر فریادی خستهام کردند.
دیگر حتی درد هم نمیسوزاند.
نه بغضی میآید، نه اشکی.
فقط یک پوچی آرام،
که هر روز بیشتر در تنم میخزد.
کسی صدایم نمیزند،
و من هم دیگر دلم نمیخواهد کسی صدایم بزند.
دلم نمیخواهد کسی بپرسد، خوبی؟
چون جوابی ندارم.
هیچ جوابی.
و اینطور،
بیآنکه صدایی کرده باشم،
دارم به پایان میرسم؛
نه با فریاد،
نه با اشک،
بلکه با سکوتی که سالهاست تمرینش را میکردم
نه از ترس،
از خستگی.
خستهام از ماندن،
از وانمود کردن به بودن.
از لبخندهایی که هیچوقت به دلم نرسیدند،
و سکوتهایی که بیشتر از هر فریادی خستهام کردند.
دیگر حتی درد هم نمیسوزاند.
نه بغضی میآید، نه اشکی.
فقط یک پوچی آرام،
که هر روز بیشتر در تنم میخزد.
کسی صدایم نمیزند،
و من هم دیگر دلم نمیخواهد کسی صدایم بزند.
دلم نمیخواهد کسی بپرسد، خوبی؟
چون جوابی ندارم.
هیچ جوابی.
و اینطور،
بیآنکه صدایی کرده باشم،
دارم به پایان میرسم؛
نه با فریاد،
نه با اشک،
بلکه با سکوتی که سالهاست تمرینش را میکردم
آخرین ویرایش:
