دلنوشته به نامِ نداشتنت | فرنیا ریس

هر شب، یک قدم عقب‌تر می‌روم.
نه از ترس،
از خستگی.
خسته‌ام از ماندن،
از وانمود کردن به بودن.
از لبخندهایی که هیچ‌وقت به دلم نرسیدند،
و سکوت‌هایی که بیشتر از هر فریادی خسته‌ام کردند.
دیگر حتی درد هم نمی‌سوزاند.
نه بغضی می‌آید، نه اشکی.
فقط یک پوچی آرام،
که هر روز بیشتر در تنم می‌خزد.
کسی صدایم نمی‌زند،
و من هم دیگر دلم نمی‌خواهد کسی صدایم بزند.
دلم نمی‌خواهد کسی بپرسد، خوبی؟
چون جوابی ندارم.
هیچ جوابی.
و این‌طور،
بی‌آنکه صدایی کرده باشم،
دارم به پایان می‌رسم؛
نه با فریاد،
نه با اشک،
بلکه با سکوتی که سال‌هاست تمرینش را می‌کردم
 
آخرین ویرایش:
دیگر چیزی نمانده.
نه برای گفتن،
نه برای ماندن.
تنها صدایی که در من تکرار می‌شود،
صدای پایان است؛
پایانی بی‌هیاهو،
بی اعتراض،
و حتی یک اشک!
همه‌چیز از جایی شروع شد
که تو نبودی
و من، بی‌وقفه دنبالت گشتم
در آدم‌ها،
در صداها،
در پنجره‌های همیشه بسته.
اما حالا،
نه تو هستی،
نه من مانده‌ام.
فقط ردّی از خستگی‌ست
روی دیوار این اتاق،
و نامه‌ای که نوشته نشده،
و نگاهی که هرگز پاسخش را نگرفت.
اگر کسی روزی بپرسد چرا خاموش شدم،
بگذار بداند
همه‌چیز از «نداشتن تو» شروع شد،
و به «هیچ نماندن از من» رسید.
این آخرین سطر را برای خودم می‌نویسم،
نه برای تو،
نه برای هیچ‌کس دیگر.
به نام نداشتنت.
پایان
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین