تمامی عشقم را
در جامی به فراخی زمین
تمامی عشقم را
با خارها و ستارهها
نثار تو کردم
اما تو با پاهای کوچک ، پاشنههایی چرکین
بر آتش آن گام نهادی
و آن را خاموش کردی
آه عشق سترگ ، مع*شوق خُرد من
در پیکارم از پای ننشستم
در ره سپردن به سوی زندگی
به سوی صلح ، به سوی نان برای همه
لحظهئی درنگ نکردم
اما تو را در بازوانم بلند کردم
و بر بو*سههایم دوختم
و چنان در تو نگریستم
که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست
آه عشق سترگ ، مع*شوق خُرد من
تو توان مرا نسنجیدی
توان مردی را که برای تو
خون ، گندم و آب را کنار گذاشت
تو ، او را اشتباه کردی
با پشه خردی که بر دامنت افتاد
آه عشق سترگ ، مع*شوق خُرد من
گمان مبر
که چشمانم در پی تو خواهند بود
آنگاه که در دوردستهایم
بمان ، با آنچه برایت جا گذاشتم
بگذر ، با عکس اندوهزده من در دستانت
من همچنان پیش خواهم رفت
در دل تاریکیها جادههای فراخ خواهم ساخت
زمین را نرم خواهم کرد
و ستاره را نثار گام آنهائی خواهم کرد
که از راه میرسند
در جاده بمان
شب برای تو فرا رسیده است
شاید در سپیده دم
همدیگر را باز یابیم
آه عشق سترگ ، مع*شوق خرد من
می خواهم چشمـانم را ببنـدم
تنــها پنج چیز آرزو کنم
پنج معیـار برگزیده
نخست ، عشق جاودانه
دوم ، دیدار پاییـز
نمی توانم به بودن ادامه بدهم
بی برگ هایی که می رقصند و
بر خاک فرو می افتند
سوم ، زمستـان پُر هیبت
بارانی که دوست می داشتم
نوازش آتش
در سرمـای خشن
چهارم ، تابستــان
که چون هنـدوانه های فربـه است
و پنجم ، چشمـانِ تو
ماتیــلدا عشق گرانمایه ی من
بدون چشمـانت نخواهم خفت
جز در نگـاهت ، وجود نخواهم داشت
به خاطر تو در بهار دست می برم
تا با چشمــانت در پی من آیی
دوستان
تمامی آرزوی من همین است
کمی بیش از هیچ ، نزدیک به همه چیز
زندگی در میانه جنگ تو را برگزید
تا عشق یک سرباز شوی
با پیراهن ابریشمی محقرانهات
با ناخنهای رنگین و جواهرانهات
تو برگزیده شدی تا از میان آتش بگذری
بیا آواره من
بیا و از روی سینهام
شبنم سرخ را سرکش
نمیخواستی بدانی کجا میروی
تو شریک رق*ص بودی
بی همرقصانی ، بی سرزمینی
و اینک گام میزنی در کنار من
و میبینی که زندگی با من پیش میرود
و مرگ پشت سر ما خوابیده است
اینک تو نمیتوانی برقصی
با پیراهن ابریشمیات در تالار رق*ص
ناگزیر از رفتن به روی خارها
و جا گذاشتن قطرات خون
مرا ببوس یک بار دیگر ، عشق من
تفنگت را پاک کن ، رفیق من
می خواهم یک چیزی را بدانی
این را بدانی که
اگر به ماه بلورین
به شاخه قرمز پاییز تدریجی در پنجره
بنگرم
و اگر در کنار آتش
خاکستر دست نخورده
و تن پرچروک هیزم را لم*س کنم
هرچیزی مرا به سوی تو می آورد
همچنانکه هر چیزی که وجود دارد
بوهای خوش ، نور ، فلزات
قایقهای کوچکی هستند
که بادبان برافراشته اند به سوی جزیره های تو
که در انتظار منند
اکنون اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی
من نیزدوستت نخواهم داشت اندک اندک
اگر ناگهان مرا فراموش کردی
در جستجوی من نباش
زیرا پیش از آن تو را فراموش کرده ام
اگر طولانی و دیوانه بپنداری
توفان علامتهایی که از زندگیم می گذرند
و تصمیم بگیری ترکم کنی
در ساحل قلبم
جایی که ریشه هایم آنجاست
یادت باشد
که یک روزی
ساعتی
من ریشه ها وشاخه هایم را برخواهم داشت
و رهسپار خواهم شد به سوی سرزمینی دیگر
اما اگر روزی
ساعتی
احساس کردی
که شیرینی سختت را
سرنوشت برای من مقدر کرده
اگر روزی گلی از لبانت بروید
در جستجوی من
آه ای عشق من ای از آن من
در من همه شعله ها تکرار می شود
در من نه چیزی خاموش شده نه چیزی فراموش شده
عشق من از عشق تو زندگی می گیرد
محبوبم
و در دستانت خواهد بود
تا روزی که زنده ای
بی آنکه از عشق توجدا شود
زیباترینم
زندگی ، آسمان ، دانه ای که ل*ب می گشاید در زمین
و بیدهای مجنون م*ست همه چیز ما را می شناسند
عشق ما در این تپه ی زیبا در باد ، در شب و در زمین به دنیا آمد
و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند
ما تنها این را نمی دانستیم
با هم روییدیم ، با گلها روییدیم
و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست
بر گل سرخی که به روی سنگی روییده
و نام من در ساقه های گل هاست
همه این را می دانند ، ما رازی نداریم
با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم
ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم
آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت
همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند
زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی
آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام
بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست
عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد
ما منتظر خواهیم شد
عاشق همدیگر
با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم
مجال ستایش موهایت ندارم
باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم
دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما
تنها آرزوی من آرایش موهای توست
تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم
و این گونه ، عشق نافرجام ما
چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست
دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی
من که در مراتع سبز افلاک
ستاره ای ندارم ، این تکرار توست
تو ، تکثیر دنیای من
در چشمان درشت تو نوری است
که از سیارات مغلوب به من می تابد
بر پوست تو ، بغض راه هایی می تپد
هم مسیر شهاب و تندر باران
منحنی کمرت قرص مهتاب من شد
و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو
نور سوزان و عسل سایه ها
من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم
آغاز را با بو*سه ای که طولانی ترین راه هاست
در می نوردیم
با بو*سه ای
از من ، تا تو
ای عشق من
در آمیخته از ساقه ها تا ریشه هامان
در پیوند یکی نگاه
از اعماق تو
تا ژرفنای من
و این چنین
من و تو و عشق
هر سه با همیم
تا بتوانیم هر سه با هم باشیم
تا بتواند
فقط من
فقط تو
تنها عشق باشد
ما دردهایمان را حمل کردیم
چونان سنگی بیشمار
تا دلتای هم
و به گل نشستیم
چونان دو کشتی
به آغو*ش خلیجی خاموش
در فصلی که گل میخک شکوفه می داد در زمین
جدامان کردند
به واسطه ترن ها و ملت ها
به واسطه مرز ها
ولی انگار
دلتای بوروا
می دانست که ما چقدر همدیگر را دوست می داریم
اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم
آه عشق من
اکنون مرا با بو*سه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید
تنها ، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
گاه و بیگاه فرو میشوی
در چاهِ خاموشیات
در ژرفای خشم پرغرورت
و چون بازمیگردی
نمیتوانی حتا اندکی
از آنچه در آنجا یافتهای
با خود بیاوری
عشق من ، در چاهِ بستهات
چه مییابی ؟
خزهی دریایی ، مانداب ، صخره ؟
با چشمانی بسته چه می بینی ؟
زخمها و تلخیها را ؟
زیبای من ، در چاهی که هستی
آنچه را که در بلندیها برایت کنار گذاشتهام
نخواهی دید
دستهای یاس شبنمزده را
بو*سهای ژرفتر از چاهت را
از من وحشت نکن
واژههایم را که برای آزار تو میآیند
در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن
آنها بازمیگردند برای آزار من
بی آنکه تو رهنمونشان شده باشی
آنها سلاح را از لحظهای درشتخویانه گرفتهاند
که اینک در سینهام خاموش شدهاست
اگر دهانم سر آزارت دارد
تو لبخند بزن
من چوپانی نیستم نرمخو ، آنگونه که در افسانه
اما جنگلبانیام
که زمین را ، باد را و کوه را
با تو قسمت میکند
دوستم داشته باش ، لبخند بزن
یاریام کن تا خوب باشم
در درون من زخم برخود مزن ، سودی ندارد
با زخمی که بر من میزنی ، خود را زخمی نکن
در آرزوی لبانت
صدایت
و گیسوانت
آرام و گرسنه
به کمین تو در خیابان ها پرسه می زنم
نان مرا سیر نمی کند ای صبحانه خورشید
من در پی شکار
شکار میزان وضوح گام های توام
من در پی شکار
در اشتیاق لبخند ساده تو
در اشتیاق سرانگشتانت
که یکی بو*سه از آن
از مَنَش ، جاودانه ای خواهد ساخت
دلم می خواهد تنت را به تمامی
چون بادامی کامل
با ل*ب و زبانم لم*س کنم
می خواهم پرتو آفتاب را گاز بگیرم
آنگاه که بر اندام تو می گسترد
و آن بینی سربالای چهره مغرور تو را
آه
می خواهم طعم شلاق هایت را بچشم
پس گرسنه
در گرگ و میش کوچه ات
سنگفرش خیابانت
قدم می زنم
در پی شکار تو و قلب داغت
چونان یوزپلنگی در سرزمینی لم یزرع
در کوئی تراتو
به وقتی می اندیشم که دوستم داشتی
به زمانی که رفت
و درد به جای خالی اش نشست
پوستی دیگر بر این استخوان ها پوشیده خواهد شد
و چشمانی دیگر بهار را خواهد دید
و آنگاه هیچ یک از آنها که آزادی را به بند می کشیدند
آنها که میان غبار ، معامله می کردند
آن مقام های دولتی و تجار
هیچ یک
در حصار زنجیرشان قادر به حرکت نخواهند بود
خدایان بی رحمی که عینک آفتابی بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حیوان هایی که خود را به کتاب آذین بسته اند
و آنگاه خواهیم دید
که دانه گندم
بی گریستن هم می تواند آراسته باشد
در حالی که درب را به روی روز می بندیم
عشق من
از میان تاریکی با من عبور کن
چشمانم را در آسمانت جای ده
و خونم را چونان رودخانه ای عظیم گسترده کن
خداحافظ ای روز بیرحم
که هر روز به خورجین گذشته درمی افتی
خداحافظ ای نگاه ها ، ای تلالو پرتقال ها
و سلام ای تاریکی
با توام ای دوست شبانگاهی من
عشق من خوش آمدی
نمی دانم
نمی دانم چه کسی زندگی می کند
چه کسی می میرد
چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار
تنها می دانم که قلب توست
تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را
در سینه ام تعمیم می دهد
چه احساس زیبایی است
وقتی تو را شباهنگام
میان بازوانم حس می کنم ای عشق من
و این چنین
سردرگمی ام را به سان توری درهم پیچیده
از هم باز می کنم
قلبت میان رویاها به پرواز است
لیک جسمت ، همچنان روی زمین
همچنان کنار من
نفس می کشد
تو را من خواب می بینم
و تو چون گیاهی که در تاریکی قلمه می زند
خوابم را کامل می کنی
و صبح
وقتی دوباره طلوع می کنی
فرد دیگری خواهی بود
اما هنوز
چیزی از شب در تو باقی مانده است
از آن بود و نبود جایی که
ما خویش را یافته ایم