به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته |✖ ضـَـرَبــانِ مَعکـــ♥ـــوس✖|

  • شروع کننده موضوع Diako
  • تاریخ شروع
هیچ انسانی دوست نداره بمیره !
اما همه آرزو میکنن برن به بهشت.
اما، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد …
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
افراد به اندازه کمبودهایشان، دیگران را آزار می دهند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گویند که چون میگذرد؛ هیچ غمی نیست!
اما به والله، همین درد کمی نیست....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
[✨]
دل، اونجاش که برای خودت تنگ میشه،
خودِ قبلیت، اونی که این نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاید گریه نکنم اما درد میکشم
شاید چیزی نگم اما احساس میکنم
شاید نشون ندم اما اهمیت میدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من همه چیو عوض کردم
افکارم
شخصیتم
لباس پوشیدنم
زندگیم
همشو عوض کردم تا یه زندگیه جدید بسازم
یه آدم قوی بسازم
اما...
همه اینا بهانه بود واسه اینکه حسمو به تو عوض کنم
اما بازم نشد
باز به محض دیدنت شبیه همون دختر بچه چار پنج ساله ای میشم که بغض راهه گلوشو میبنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
S̶t̶o̶p̶ t̶h̶i̶n̶k̶i̶n̶g̶ a̶b̶o̶u̶t̶ T̶h̶e̶ m̶e̶m̶o̶r̶i̶e̶s̶ t̶h̶a̶t̶ d̶o̶n̶'t̶ l̶e̶t̶ y̶o̶u̶ ᏚᎷᏆᏞᎬ :)

خَط بِکِش [فكر نكُن] رو خاطِراتی که نِمیزاره بِخندی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدرسه كه ميرفتيم،هربار كه دفتر مشقمون رو جا ميذاشتيم معلممون ميگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى"
و ما ميخنديديم و فكر ميكرديم نميشه خودمونو جا بذاريم!
بزرگ كه شديم بارها و بارها يه قسمت از خودمون رو جاگذاشتيم؛
توى يه كافه
توى يه خيابون
توى يه خاطره=]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی ‌دانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگیِ فامیلی را ندارم. من آن‌ قدر به تنهاییِ خود عادت کرده‌ام که در هر حالتِ دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می ‌کنم. تا دور هستم دلم می‌ خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می ‌شوم می‌ بینم اصلاً استعدادش را ندارم!

#فروغ_فرخزاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر مبارزه ای در زندگیت تو را به کسی که اکنون هستی تبدیل کرده است . قدردان لحظات سخت زندگیت باش،آنها تو را قوی تر کرده اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دردی است درد مبهم انسان
در آستین کاغذ پاره های زمان
سطری که جز رنج بر آغو*ش ندارد
آغاز و پایانش
سرانجامش
مبهوت و بی احساس
من هنوز پر از فکر زوال
پر از سوال بی پاسخ
پر از هجمه ی ننگین بودن ها
خسته ی راهی که جز ننگ نیست
ای قاصدک شوم دل سنگ
من از کدامین دریچه ی بسته ی وجود برایت عاشقانه سرودم
که سرشار از تاوان زندگی شده ام
مگر از مرز کدامین گناه گذشته ام
که تن به رذالت انسانیت دادم
اینجا اندکی مانده به پایان
شاید لحظه ای
لحظه ای به عطش رسیدن...
و باز زندگی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
این روزها «پُر و خالی می‌شوند» مانندِ
فنجان‌های چای در کافه‌های
بعدازظهر و اما هیچ ‌گونه اتفاقِ خاصی
نمی‌افتد... این‌که مثلا تو ناگهان، در آن
سوی میز نشسته باشی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من کشیدم دست از آن خاطراتت لیک دل
نصف شب پنهانی از من باز یادت می کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هرسکوتی معنیش آخر
رضایت نیست..نه
بی صداوساکتم قصدم
رعایت نیست..نه
بغض خودکُشتم که تا
رسوا نگرددغصه ام
سینه پرناله ولی،جای
شکایت نیست..نه
عاشقم برعشق خود،با
آنکه دیگرعشق نیست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما ادما فقط
خودمونو گول میزنیم
بعضیا واقعا هیچوقت فراموش نمیشن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
كيفيت عشق به طول زمانش نيست.گاهى با يه نفر تو يه روز به اندازه پنج سال خاطره مى سازى.گاهي با يكى بعد از پنج سال سى دقيقه خاطره خوب ندارى!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کمی دلم گرفته
کسی با من بد صحبت کرد و قطره اشکی از چشمانم چکید
اما بخاطر حرف او ناراحت نیستم
حالم بخاطر چیز دیگری دگرگون شده
که راستش نمی‌دانم چیست
شاید می‌دانم و نمی‌خواهم بهش فکر کنم
آیا واقعا وقتی این حس سراغ آدم می‌آید اینقدر شکننده می‌شود؟
چه عوارضی دارد دلتنگی..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی دلت از سن و
سالت میگیره
میخواهی کودک باشی
کودکی که به هر بهانه ای
به آغو*ش غمخواری
پناه می برد
و آسوده اشک میریزد
بزرگ که باشی
بایدبغض های زیادی را
بی صدا دفن کنی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شازده کوچولو پرسید غمگین تر از اینکه انگیزه ای برای خوابیدن نداشته باشی چیه؟

روباه گفت:
دلیلی برای بیدار شدن نداشته باشی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و سرانجام زندگی ما را بازیچه خود قرار داده و به ریش ما می‌خندد!
پس بیا امروز تو را بیشتر دوست داشته باشم!
محمد عبدالوهاب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا