باز نگاه او به رخش افتاد اما...وای!
دید
رخش زیبا، رخش غیرتمند
رخش بی مانند
با هزارش یاد بود خوب خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است…
هر که را دور کنی دور و برت می آید از محبت چه بلاها به سرت می آید
بنشینی دم در کوچه قرق خواهد شد
بروی جمعیتی پشت سرت می آید
تا که در دسترسی از تو همه بی خبرند
تا کمی دور شوی هی خبرت می آید
دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبند
صبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید
من آشفته به پای تو می افتم اما
موی آشفته فقط تا کمرت می آید
خون من ریخت نیفتاد ولی گردن تو
گردن من به مصاف تبرت می آید
روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی یک نفر ضجه زنان پشت سرت می آید