نگاهم به کتاب قطور مقابل اما ذهنم در چرخش روزگار، سرگیجه میگیرد؛ نمیدانم چند ماه و چند روز و چند ساعت از آخرین مسافرتم میگذرد؛ نمیدانم این جهان است که میدود یا این من هستم که روزها را به سرعت پشت سر خود رها میکنم؛ فکر میکنم خود را به فراموشی سپرده ام یا اینکه فراموشی جای خود را در درونم باز کرده است؛ دنیا میگذرد اما من نباید از خود بگذرم، فکر میکنم باید بایستم و به این من خسته نگاهی بیندازم؛ شاید این جسم درمانده دلی از عزا درآورد و دست از فراموشی من خسته اش بردارد.
دیگر نوشتن و بازی با کلمات چه فایده؟!
فاصله آمد و روزهای نبودنت را به رخم کشید.
روزهای با هم بودن مرخصیشان تمام شد.
همهی رفتنها، آمدند و من را به جمعی از شادیهای حلقآویز شده، دعوت کردند؛ همانهایی که خودمان طنابِ دارشان را بافتیم!
انقضای وعدههایمان تمام شد؛ خوابها اعلام اعتصابشان را برای چشمها ، به سرخیِ پشتِ پلکها امضا کردند و کابوسها در اولین شبی که برایت مینویسم، ترفیعِ خود را گرفتند!
حقیقت، صیدی از خاطرات را بیرون میکشد و من، عمیقا باور دارم که شمارش روزها، کار طاقتفرساییست که از من بر نمیآید؛ از من و هرچیز که شبیه به من باشد، فقط دلتنگِ تو بودن است که برمیآید... .
معتقدم جوانه زدن عشق و اُمید را به راحتی میتوان در چشمان آدمها دید!
واقعا میتوان دید!
میتوان دید و ساقهاش را شکست،
یا که میتوان دید و گذاشت همانطور به رشدش ادامه دهد.
بستگی به این دارد که تو چه چیزی در چشمانت جوانه بزند!