شعر ●○•دانه برف سپید•○●

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ......!
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
شب امّا برای من است،

وقتی فکر می‌کنم این‌وقتِ شب مگر چندنفر بیدارند؟

و از میان آنان‌که بیدارند

مگر چندنفر به تو فکر می‌کنند؟

و از میان آنان‌که که بیدارند و به تو فکر می‌کنند،

مگر چندنفر می‌توانند

صبح فردا شماره‌ات را بگیرند

و این‌شعر را برایت بخوانند؟



لیلا کردبچه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لیلا کرد بچه :

و آنانکه خیره در من می‌نگریستند
خبر را

کمی پیش از من شنیده بودند

و حالا به جستن جای خالی او

نگاهشان

داشت صورتم را شخم می‌زد

او

مرده بود

و داشتند قبرش را

توی صورت من می‌کندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به خاطر مردم است که می گویم


گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،

دنیادارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت ...

"لیلا کردبچه"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودت را به خواب بزن


پیش از آنکه ناچار شوی


برای خودت قصه‌های تازه ببافی


از اتفاق‌هایی که هرطور می‌افتند


باید بشکنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی


برای ترسیدن دیر می‌شود


آنقدر که دست‌هایت را


با تمامِ پنجره‌ها باز می‌کنی


و یادت می‌رود از هر زاویه‌ای پرت شوی


دوباره به آغو*ش خودت برمی‌گردی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لیلا کردبچه :

سنگ شده ام

و برای تراشیدنِ شاعری از سنگ هم

مردِ میدان نیستی

سنگ شده‌ام

و کلاغ‌ها هر بلایی که خواستند،

تکه‌تکه بر سرم بیاورند

اگر قلب این مجسمه یکبارِ دیگر بتپد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...

از : لیلا کردبچه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرگ


تنها دری است

که تا به تو فکر می کنم باز می شود

و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم عزرائیل پشتش است

و بعد

طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را

به کدام سقف بیاویزم

و تیغ

یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

مرگ

چیزی شبیه دست های من است

که حتی با ده انگشت نمی توانند

یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

و چیزی شبیه صدایم

که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

پشت هر "دوستت دارم" چقدر دوستت دارم

اینکه بدانی

چگونه سالهاست زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند هنوز در رگ های من کسی هست

و هر روز

جنازه ی تازه ای در من کشف می کند

شعر از : لیلا کردبچه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

می‌ خواهم خوشحال باشم، نمی‌توانم

می‌خواهم خوشحال نباشم، نمی‌توانم

و هیچ‌کس از توپ پلاستیکی کهنه

وقتی روکشش می‌کنند

نمی‌پرسد: «چه حسی داری؟»

چه حسی دارم!؟

و اینکه یادم آورده‌ای ما نیز جوانی‌هایمان جوانی کرده‌ایم،

کار زیادی کرده‌ایم؟

کِی؟

کجای جهان دیده‌ای؟

شکوفه‌ای مصنوعی بتواند

چندتکه چوبِ خسته را دوباره درخت کند

که برگشته‌ای،

سر بر شانه‌ام گذاشته‌ای،

و برای صندلیِ شکسته‌ات گریه می‌کنی!


((لیلا کردبچه))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«شب بخیر» نگو

بگذار منتظر بمانم

و دلم بخواهد شب ادامه داشته باشد


((لیلا کردبچه))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین