امشب باران شهرزاد قصه گوی من شد
میخواهد تا خود صبح برایم قصه ببارد
نه هزار و یک شب
که هزاران هزار قصه در یک شب
و من امشب جور دیگر شنیدم ناله ی باد را و نعره ی ابر را
و مشتاق که بعدش چه میشود...
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم