وقتی جهان
وقتی زمان
هی دور خودشان بگردند و
نرفته برگردند
سر خانه ی اول
من تمام گناه را
توی آغو*ش تو جا می گذارم
و مثل قدیسه ای که به گناهکاران ایمان دارد
می روم جا خوش کنم
زیر پر و بال جهانی
که نمی فهمد بی تو نیازی نیست بگردد
و زمانی
که فقط بلد است
روی بدترین نقطه گیر کند
و عین خیالش هم نباشد
که اگر شاهزاده ای در راه نباشد
اگر اژدها هم پیر تر شود و بمیرد
من بین در و دیوار ِ تا ابد بلندِ این قلعه
چقدر باید گریه کنم؟
کسی نیست
که دست هایش کلمه بریسد!
کسی نیست
که خنده هایش
میخ از تابلوی دل بر دیوار ِ سینه بر کَند!
کسی نیست
که غروب ها
قدم هایش شعر بکارد
بر کفِ خیابان ها!
و آدم اینجور وقت ها
دلش می خواهد هیچ کجا نباشد!
تو راست می گویی
آدم برفی شده ام
و می ترسی فرایندِ گرماگیری ام
تهران را به یکی از دو قطب نزدیک کند!
نترس
قول می دهم تهران را بگذارم سر جایش
صحیح و سالم
فقط سعی نکن بخندانی ام!؛
از آن وقت هایی ست
که دلم می خواهد هیچ کجا نباشم!