دلنوشته [ مهدیه لطیفی ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Diako
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
برای ماهی

با سه ثانیه حافظه

تنگ و دریا یکی ست!

دست من و شما درد نکند

که دل ِ تنگ آدم ها را

با یک عمر حافظه

توی تُنگ می اندازیم

و برای ماهی ها دل می سوزانیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به هر بوسه ای مومن می شوم

از نو

هرچه ناگهانی تر

شیرین تر

حتی اگر پیش تر

کفر را در حق عشق تمام کرده باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عـاشـقـم بـاشـی

چـمـدان مـی بـنـدم و در راهــم


عـاشـقـت بـاشـم

یـکــ روز صــبـح

روی ِ تـخـت ِ خـالـی بـیـدار مـی شـوم


بـبـخـشـیـد اگـر احـمـقـانـه اسـت

دسـت ِ مـن نـیـسـت

مــهـره هـای ِ ایـن بـازی را مـن نـچـیـده ام

هـمـیـشـه تـا ابـدالـدَهـر

رخ صــاف مـی رود ،

فـیـل کــج !


عـاشـقـم نــــبـاش

مـی خـواهـم عـاشـقـت شــوم !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هـمـیـن کـه بـه راه رفـتـنـت فـکـر مـی کـنـم

جـای ِ خـالـی می دهـی

و هـی پـرت مـی شـوی تـه ِ دره

از لـبـه ی خـیـال ِ مــن

بـا آن آب نـبـات ِ تـرش ِ نـارنـجـی ات

کـه حـواسـت را پـاکــ

پـرت می کـند از لـب هـا


مـن دسـت دراز مـی کـنـم

و هـمـیـشـه دیـر اسـت !


مـن تـمـامِ نـفـس هـایـم را

سـعـی کـردم پـرت نـشـوی

از لـبـه ی لـب هـا و خـیـال ِ مـن

خـودت کـه دیـدی !

نـدیـدی ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی جهان
وقتی زمان
هی دور خودشان بگردند و
نرفته برگردند
سر خانه ی اول
من تمام گناه را
توی آغو*ش تو جا می گذارم
و مثل قدیسه ای که به گناهکاران ایمان دارد
می روم جا خوش کنم
زیر پر و بال جهانی
که نمی فهمد بی تو نیازی نیست بگردد
و زمانی
که فقط بلد است
روی بدترین نقطه گیر کند
و عین خیالش هم نباشد
که اگر شاهزاده ای در راه نباشد
اگر اژدها هم پیر تر شود و بمیرد
من بین در و دیوار ِ تا ابد بلندِ این قلعه
چقدر باید گریه کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شعر که می خوانی

دلم می خواهد

کلاغ ها منجمد شوند بر هوا

صدای شاتر بپیچد

و ما

کنار تنه ی درخت قطور ِ زمستان زده ای

سیاه سفید شویم

و عکس را باد ببرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما راه می رویم

ما حرف می زنیم

ما به کوری چشم تمام رهگذران نیشخد به ل*ب

به کشف ل*ب های هم

در پیاده رو ها

هر بار از نو موفق می شویم

در رویا

بیشتر از این ها هم شدنی ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کسی نیست
که دست هایش کلمه بریسد!
کسی نیست
که خنده هایش
میخ از تابلوی دل بر دیوار ِ سینه بر کَند!
کسی نیست
که غروب ها
قدم هایش شعر بکارد
بر کفِ خیابان ها!
و آدم اینجور وقت ها
دلش می خواهد هیچ کجا نباشد!
تو راست می گویی
آدم برفی شده ام
و می ترسی فرایندِ گرماگیری ام
تهران را به یکی از دو قطب نزدیک کند!
نترس
قول می دهم تهران را بگذارم سر جایش
صحیح و سالم
فقط سعی نکن بخندانی ام!؛
از آن وقت هایی ست
که دلم می خواهد هیچ کجا نباشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سه ماه نبودنت

سیصد ساله ام می کند

سیصد ساله که می شوم

حکم زن پریشانی را دارم

که خاطره هایش

در پیشانی اش جا به جا شده اند

و حالا

وسط یک مشت رژ ل*ب فاسد

بیست سالگی اش را خواب می بیند

و هیچ بیست ساله ای را دوست ندارد

سه ماه نبودنم

نهایتا سی ساله ات می کند

وقتی رفتی

بیست و نه سال و نه ماه بود

که سروده شده بودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گیرم همه جای جهان جهنم!

گیرم دست های زمین

بی بذر و

بی خنده

گیرم چنته ی زمان

بی عشق و

بی "هر چه تو می گویی" اصلا!

کافی بود کمی

فقط کمی

پنجره را باز کنی...!

همین!

زندگی

از پنجره های بسته رد نمی شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین