- نویسنده موضوع
- #41
برخلاف انتظار سبحان، زن با نهایت حوصله جوابش را داد:
- صبح اون روز که از خواب بیدار شدم؛ دیدم حاج یحیی توی اتاق کارش نشسته و همهش به صورتش دست میکشید. با خودش حرف میزد.
سبحان رشتهی کلامش را پاره کرد:
- فهمیدید چی میگفت؟
زن: نه، بیشتر شبیه زمزمه بود. وقتی هم ازش پرسیدم چی شده، جوابی نداد.
سبحان: خب، بعدش چی شد؟
صبحونه رو خدمتکارمون گلی براش برد. اما دست نخورده از اتاق اوردش.
- الآن خدمتکارتون کجاست؟
زن نگاهی به ساعت ایستادهی برنزی گوشه سالن انداخت:
- رفته خرید؛ الآنِ که برگرده.
سبحان: خب، ادامه بدید.
- بله، اون روز همهش کلافه بود و تو خودش بود. حتی ناهار هم نخورد و یه راست رفت شعبهی دوم مغازهش.
_همین؟
زن: بله. همهش همینی بود که گفتم.
سبحان دستهایش را در هم گره زد:
- چند روز قبلش، یا حتی ماه قبلش هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
زن ل*بهای درشتش را کمی جلو داد:
- نه، کاملاً عادی گذشت.
سبحان سری به نشانهی تایید تکان داد:
- میتونم اتاقش رو ببینم؟
زن نفس عمیقی کشید:
- بله، بفرمایید.
سپس بلند شد و با رفتن به سمت چپ سالن اتاقی با در کرم رنگ که ظاهراً اتاق کار مقتول بود را به او نشان داد:
- بفرمایین. اگه چیزی خواستید صدام کنید.
سپس بدون حرف دیگری از کنار او گذشت و به سمت آشپزخانه که کنار در ورودی قرار داشت رفت.
سبحان با نگاهش زن را که با قدمهای آرام و هماهنگ که آرامش خاصی همراه آن بود، بدرقه کرد. دستگیرهی برنز در را چرخاند و در بدون کوچکترین صدایی باز شد. اتاق غرق در تاریکی بود. دستش را روی دیوار چرخاند و با لم*س کلید، آن را فشار داد که نور سفید رنگِ بیروحی اتاق را روشن کرد.
- صبح اون روز که از خواب بیدار شدم؛ دیدم حاج یحیی توی اتاق کارش نشسته و همهش به صورتش دست میکشید. با خودش حرف میزد.
سبحان رشتهی کلامش را پاره کرد:
- فهمیدید چی میگفت؟
زن: نه، بیشتر شبیه زمزمه بود. وقتی هم ازش پرسیدم چی شده، جوابی نداد.
سبحان: خب، بعدش چی شد؟
صبحونه رو خدمتکارمون گلی براش برد. اما دست نخورده از اتاق اوردش.
- الآن خدمتکارتون کجاست؟
زن نگاهی به ساعت ایستادهی برنزی گوشه سالن انداخت:
- رفته خرید؛ الآنِ که برگرده.
سبحان: خب، ادامه بدید.
- بله، اون روز همهش کلافه بود و تو خودش بود. حتی ناهار هم نخورد و یه راست رفت شعبهی دوم مغازهش.
_همین؟
زن: بله. همهش همینی بود که گفتم.
سبحان دستهایش را در هم گره زد:
- چند روز قبلش، یا حتی ماه قبلش هیچ اتفاق خاصی نیفتاد؟
زن ل*بهای درشتش را کمی جلو داد:
- نه، کاملاً عادی گذشت.
سبحان سری به نشانهی تایید تکان داد:
- میتونم اتاقش رو ببینم؟
زن نفس عمیقی کشید:
- بله، بفرمایید.
سپس بلند شد و با رفتن به سمت چپ سالن اتاقی با در کرم رنگ که ظاهراً اتاق کار مقتول بود را به او نشان داد:
- بفرمایین. اگه چیزی خواستید صدام کنید.
سپس بدون حرف دیگری از کنار او گذشت و به سمت آشپزخانه که کنار در ورودی قرار داشت رفت.
سبحان با نگاهش زن را که با قدمهای آرام و هماهنگ که آرامش خاصی همراه آن بود، بدرقه کرد. دستگیرهی برنز در را چرخاند و در بدون کوچکترین صدایی باز شد. اتاق غرق در تاریکی بود. دستش را روی دیوار چرخاند و با لم*س کلید، آن را فشار داد که نور سفید رنگِ بیروحی اتاق را روشن کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: