- نویسنده موضوع
- #11
با صدای داد او که ناشی از برخورد چانهاش به سرامیکهای سفید کف راهرو بود، گروگانگیر دوم که زنی جوان بود، با ترس ناشی از اینکه فهمیده بود ایرادی وجود دارد، اسلحهاش را برداشت و روی سر دختربچهی گریان گذاشت و دستش را دور گردن او پیچاند و به سمت در گام برداشت. با کج کردن گردنش نگاهی به درون سالن انداخت و داد زد:
- رضا؟ حالت خوبه؟
وقتی جوابی دریافت نکرد، مردمک چشمانش گشادتر شدند و عرق سردی از روی ستون فقراتش سر خورد.
آب دهانش را با صدا قورت داد و فریاد زد:
- کی پشت دره؟
سبحان اخم عمیقی میان ابروان پرپشت مشکی رنگش نشاند و فریاد زد:
- توی محاصرهی پلیسی، به نفعته زودتر تسلیم بشی و آسیبی به بچه نرسونی.
زن جوان که با شنیدن نام پلیس وحشت بر او چیره شده بود، عرقی روی پیشانی سبزهاش نشست و داد زد:
- اگه نذارید همین الآن از این ساختمون لعنتی خارج بشم، مغز این بچه رو متلاشی میکنم، فهمیدید؟
و چند تار از موهای مشکی رنگش را که از شال سبز رنگش بیرون زده بود، با آرنج به عقب فرستاد.
سبحان کف دستش را به نشانهی آرام بودن به افرادش نشان داد:
- میتونی بری، هرچند راه فراری نیست ولی باید گروگان رو سالم تحویل بدی.
زن سرش را به دیوار تکیه داد و درحالیکه فشار اسلحه روی سر کودکی که از شدت گریه کبود شده بود را زیاد می
کرد، فریاد زد:
- اگه هرکدوم مانع راهم بشین، قبل اینکه گلولهای به سمتم شلیک بشه این بچه میمیره. حالا از جلوی در کنار برید.
سبحان پلکهایش را روی هم گذاشت و افراد از در فاصله گرفتند.
زن با گامهای آرام و با احتیاط از در خارج شد و با دیدن همدستش که بیهوش روی زمین افتاده بود، وحشتش دو چندان شد. اما راهی برای بازگشت وجود نداشت. درحالیکه سعی میکرد لرزش پاهایش را متوقف کند، منتظر کوچکترین حرکتی از نیروهای پلیس بود تا به زندگی گروگانش پایان دهد. عقب عقب به سمت آسانسور گام برداشت و دکمهی آن را فشار داد. اما وقتی متوجه از کار افتادن آن شد، لعنتی نثار آن کرد و دستش را دور گردن کودک محکمتر کرد.
- رضا؟ حالت خوبه؟
وقتی جوابی دریافت نکرد، مردمک چشمانش گشادتر شدند و عرق سردی از روی ستون فقراتش سر خورد.
آب دهانش را با صدا قورت داد و فریاد زد:
- کی پشت دره؟
سبحان اخم عمیقی میان ابروان پرپشت مشکی رنگش نشاند و فریاد زد:
- توی محاصرهی پلیسی، به نفعته زودتر تسلیم بشی و آسیبی به بچه نرسونی.
زن جوان که با شنیدن نام پلیس وحشت بر او چیره شده بود، عرقی روی پیشانی سبزهاش نشست و داد زد:
- اگه نذارید همین الآن از این ساختمون لعنتی خارج بشم، مغز این بچه رو متلاشی میکنم، فهمیدید؟
و چند تار از موهای مشکی رنگش را که از شال سبز رنگش بیرون زده بود، با آرنج به عقب فرستاد.
سبحان کف دستش را به نشانهی آرام بودن به افرادش نشان داد:
- میتونی بری، هرچند راه فراری نیست ولی باید گروگان رو سالم تحویل بدی.
زن سرش را به دیوار تکیه داد و درحالیکه فشار اسلحه روی سر کودکی که از شدت گریه کبود شده بود را زیاد می
کرد، فریاد زد:
- اگه هرکدوم مانع راهم بشین، قبل اینکه گلولهای به سمتم شلیک بشه این بچه میمیره. حالا از جلوی در کنار برید.
سبحان پلکهایش را روی هم گذاشت و افراد از در فاصله گرفتند.
زن با گامهای آرام و با احتیاط از در خارج شد و با دیدن همدستش که بیهوش روی زمین افتاده بود، وحشتش دو چندان شد. اما راهی برای بازگشت وجود نداشت. درحالیکه سعی میکرد لرزش پاهایش را متوقف کند، منتظر کوچکترین حرکتی از نیروهای پلیس بود تا به زندگی گروگانش پایان دهد. عقب عقب به سمت آسانسور گام برداشت و دکمهی آن را فشار داد. اما وقتی متوجه از کار افتادن آن شد، لعنتی نثار آن کرد و دستش را دور گردن کودک محکمتر کرد.
آخرین ویرایش: