همگانی [ پاکت‌نامه کافه نویسندگانی‌ها ]

خلوتِ غم هم می‌ماند برای من و تویی که فقط نگران آینده‌ایم؛ آینده‌ی نیامده و نشده!
 
راضی ماندن در هر قدم سخت‌تر می‌شود؛ وقتی به قبل‌تر‌ ها نگاه می‌کنی، می‌بینی وضعیتِ از این کمتر هم داشته‌ای ولی دوام آوردی! حداقل از الآن راحت‌تر دوام آوردی.
بعدش احساس خستگی می‌کنی،
بعدش شاید مثل من این به ذهنت بیاید که داری پیر می‌شوی!
بعدش نفس عمیق می‌کشی و
شاید باز هم مثل من بزنی به درِ گذشتگان و بگویی این نیز می‌گذرد.
الآن در مرحله‌ی همان نفس عمیق نیستی دوست عزیز؟
 
شاید، به بهانه‌ای قفسه‌ی کتابخانه را از نو چیدم.
شاید، با خوابی بیدار شدم.
شاید، برای احوالم نیاز دارم چیز آشنایی در خیابان ببینم.
شاید، شاید‌های بی‌ربط من هم با وجود فاصله، در کنار هم باشند.
 
تقدیم به تو، ستاره‌ی خاموش:

برای تماشای طلوع خورشید
از خواب بیدار نشو
زودتر بیدار شو و بگذار

خورشید طلوع تو را تماشا کند..
 
چشمه‌ی غم همیشه به جوشیدن ادامه می‌دهد؛ ولی تو باید به خودت نگاه کنی و دست از تشنگی برداری!
 
نامه ای به….
این روزها برات سخت می‌گذره، می‌دونم.
هر روز مجبوری نقاب خوشحالی بزنی تا مامانت ناراحت نشه، مجبوری تظاهر کنی حالت خوبه.
من خود واقعیت می‌شناسم و درونت رو می‌بینم، تو خیلی قوی هستی!
نذار کوچک‌‌ترین رفتار احمقانه‌ی یه احمق تو رو خرد بکنه.
تو لیاقت بهترین‌ها رو داری!
 
هیچ کی نمی‌دونه چرا بعضی نامه‌ها بوی ناکافی بودن میدن!
نامه‌‌های تو به من هم همیشه حس ناجوری میده. انگار هرچقدر که بگم و تلاش کنم، بازم نمی‌رسم عمق احساسمو برات باز کنم.
 
عقب
بالا پایین