اطلاعیه ☜درخواست ضبط آثار اختصاصی

آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
دیلام! خسته نباشید!
میخوام اگه میشه این تیکه از این رمان رو صوتی کنین!


ارمیا: می‌دونی آیهان‌، من میگم هر آدمی واسه خودش یه سیاره داره و آدرس اونو هیچ‌کس جز خودش نداره؛ وقتی ناراحت باشه میره تو سیاره‌اش و درش رو روی خودش می‌بنده. این‌که کِی در اون سیاره باز بشه و یه آدم جدید ازش بیرون بیاد، یکی که قوی باشه و پوست کلفت‌تر، به این بستگی داره که چقدر بقیه درکت کنن و خودت هم بخوای که از اونجا بیرون بیای. هر چی تنهاییت و غصه‌هات بیشتر باشه، لولای در سیاره‌ات هم خسته‌تره! اما یه روز میاد که در اون سیاره باز میشه و یکی ازش بیرون میاد و با لبخند اون آدم قوی و جدید رو به همه نشون میده. یکی که واسه تحمل همه‌ی دردهایی که کشیده به خودش تبریک میگه و واسه شکست دادن دردهاش، به خودش پاداش میده؛ به خودش خوب زندگی کردن و بی‌وقفه تلاش کردن و لذ*ت بردن رو هدیه میده!


اسم رمان : برزخ جهنمی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
نویسنده : @star shadow
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام خسته نباشید. درخواست صوتی شدن این بخش از رمانم رو داشتم.
اسم رمان : برزخ جهنمی
ژانر :عاشقانه، اجتماعی
نویسنده : star shadow
شاید اون روز عشق بود که، دره وجودم رو به روی خیلی چیزا باز کرد. شاید من تا قبل از این‌که دلم گیر کسی بشه، اون‌قدر چشم بصیرت نداشتم که دنیا رو فقط از دریچه‌ی دید خودم نبینم. ارمیا راست می‌گفت یه پسر رو، عشقه که مرد می‌کنه. تموم ذهنم درگیر بود و بدون این‌که بدونم کجا میریم بی‌اختیار کنار دلوین راه می‌رفتم. اونم باصبوری من رو با افکارم تنها گذاشته بود تا با انقلاب درونیم کنار بیام. به خودم که اومدم ایستاده بودیم. درست روی بلندترین نقطه‌ی شهر تو بام سبز لاهیجان. شهر زیر پامون بود و خورشید آروم آروم از پس کوه‌ها نمایان می‌شد.
دستش رو به سمت خورشید گرفت و با لبخند گفت:
- وقتشه که یک آیهان جدید طلوع کنه! می‌دونی من هميشه میگم، هر بار که چشم آدما به طلوع آفتاب افتاد، باید فکر کنن که چجوری نو بشن و شخصیت درخشانشون باعث گرمی بخشیدن به وجود کسایی بشه که سرمای دنیا و روزگار باعث شده دلشون قندیل ببنده. حالا که قندیل دلت آب شده یه آدم جدید باش، یکی از اونی که همیشه بودی، بهتر!
نمی‌دونم چرا اما با پاشیده شدن گرمای خورشید روی صورتم، برای اولین‌بار حس کردم یه آدم جدید شدم! منی که همیشه از خورشید فراری بودم، حتی این‌بار انگار عاشق وجودش و گرمی و روشناییش شدم. اولین بار بود که از نور زیادش قیافه‌ام در هم نرفت و فرار نکردم و دنبال سایه نگشتم!
لبخند پر بغضی زدم و بعد بدون این‌که دست خودم باشه، زدم زیر گریه! خودمم نمی‌دونستم چم شده؛ شاید این گریه برای سوگ مرگ شخصیتی بود که قبلاً داشتم. انگار همه چی تو من انباشته شده و حالا فوران زده بود. تا اون لحظه انگار یه کوه روی دوشم بود اما با حرفای دلوین و اون گریه که هنوزم دلیلش رو نمی‌دونم اون کوه از رو دوشم برداشته شد.
دلوین ساکت و با لبخند محوی نگام می‌کرد. من هیچ‌وقت جلو هیچ‌کس این‌جوری گریه نکرده بودم. اونم جلوی یه دختر... به جز ارمیا و مادرم هیچ‌کس تا حالا گریه‌های منو ندیده بود!
- بهتر شدی؟
با پشت دست پلک‌های خیسم رو پاک کردم. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- آره، خیلی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیلام! درخواست صوتی شدن این پارت رو دارم!
ژانر: تراژدی
نویسنده: والی پژمان ( Neko )


پارازیتِ اناری
دکتر با آن چشمانش که من را یاد قهوه می‌انداخت نگاهی به من انداخت و با لحن ناامیدانه، لحنی که بوی مرگ ‌می‌داد گفت:
+ من متاسفم! کاری از دستم ساخته نیست! شیمی درمانی جوابی نمیده. سرطانت بدخیم هستش! حداکثرش یک یا دو هفته عمر کنی! بنظرم بهتره این لحظات آخری رو با خوشی بگذرونی... .

هیچ حرفی نداشتم! حرف‌هایش همانند جلسات قبل و قبل‌تر بود! آرام از اتاقش بیرون رفتم و راهی خیابان‌ها شدم! آهسته در خیابان قدم می‌زدم. در افکارت یا خیابان؟ در خاطرات یا خیابان؟ نمی‌دانم! شاید هر سه! خبرش خوش نبود! حرف‌هایش همانند چشمانش قهوه‌ای تلخ بود! زیادی تلخ! این طعم را دوست نداشتم! رفتن او هم مزه‌اش همانند این تلخی است. اندازه‌ی درد‌هایش فرق دارد! نامیزان است اما، مزه‌اشان که یکی است! حداقل دکتر بایستی کمی امید کاذب می‌داد به من نه؟ امید الکی که دردش بیشتر است! امّا حداقل می‌توانستم با این بهانه نامزدم را در کنار خود نگه دارم مگر نه؟ خودخواهی است! امّا جواب این دل را چی می‌دهی؟ او خودخواهی سرش نمی‌شود! او هیچی نمی‌فهمد! حال چطور می‌خواهی این حقیقت تلخین را بهش بگویی تا بفهمد؟ چطور می‌خواهی بگویی؟ من خیلی وقت است که در گوش‌هایش پنبه نهادم! تا نشنود! نشنود این حقیقت‌های زهرآگین را! حقیقت، حقیقت است! می‌خواهی چگونه باشد؟ شیرین؟ ترش؟ بیخیال! تو دیگر داری زیادی خیال‌بافی می‌کنی! اما جای تعجبی هم ندارد! دگر عمرت سر رسیده، بایستی هم زیبا فکر کنی تا شاید آرام بمیری! چقدر زبانت تند و تیز است! از کِی اینقدر همانند فلفل و چاقو، تند و بُرّنده شده‌ای؟ میدانی از کِی؟ از وقتی که سرفه‌های خونین و دردسرساز شروع شد! از وقتی که فهمیدم دردم سرطان است! از همان موقعی که دلم خوش شده بود که حداقل تنها نیستم اما، اما در عرض یک روز خشک شد! میدانی چقدر این سرطان خانه خراب کن، درد دارد؟ تو سرت را عین کبک کردی زیر برف‌ها! غاقل از اینکه دیگر برفی نیست! خورشید آن‌ها را آب کرده! همه‌ی آن‌ها را روانه‌ی رودها کرده! همه‌‌ رفتند! تو ماندی و دلِ کر شده‌ات و منی که این وسط دارم برایت *جِز می‌خورم! آرام باش! دیگر وقتش است دل از همه وقایع باخبر شود! اما! اما و اگری به میان نیاور! آهای! آهای ناشنوا! آن پنبه را از گوش‌هایت در بیاور! دیگر بس است، دیگر این همه نفهمی بس است! نکن! این‌کار را نکن! جیغ‌هایش گوش‌هایم را می‌آزارد! کم نیست؟ کم نیست این همه درد؟ هر خاطره‌ام پر از جیغ است! این سرطان هم جیغ می‌کشد! جیغ‌هایی آغشته به رنج و خون! خون‌های سرخین! رنگش همانند اناری است که با نامزدم خورده بودیم! دیگر نامزدی نیست و آن رنگِ اناری هم گریبان‌ گیرم شده و بس! ای دل می‌شنوی؟ کرمی آمده و روحم را همانند سیب خراب کرده! حس یک اسباب بازی را دارم، که به دست بچه‌ای بودم و با هم شاد بودیم اما، اما این شادی طولانی نبود! فکر می‌کردم تا ابد موردعلاقه‌اش هستم اما یک روزی خراب شدم! دیگر من را نخواست! حتی من را نبرد تعمیرکاری تا شاید امید کاذبی نصیبش کنند! لیاقت ما‌ها میدانی چیست؟ چه؟ ما لیاقت عشق را نداریم! باید بپوسیم در همان کنج خانه! بپوسیم و غبطه بخوریم به عاشقانی همچو لیلی و مجنون! نمی‌دانم! نمی‌دانم چرا هرچه بلا است نازل می‌شود بر سر من! بس نیست؟ خداوکیلی بس نیست؟ خدا، زیادی بلا نفرستادی؟ مطمئنی اشتباهی رخ نداده؟ شاید، شاید بسته‌ی بلاها را اشتباهی پست کردی! اشتباهی پست کردی دم در خانه‌ام! شاید، خودخواهی است اما شاید آدرس یک بدبخت دیگر باشد؟ یک بدبختی همانند من! شاید هم یک ثروتمند عاری از هر دردی! شنیده بودم که ثروتمند باشی منبع درد و رنجی! اما! اما این‌ها همه یک مشت چرت و پرتی بیش نیست! تا وقتی پول است، سرطان هم قابل درمان است! چه خوش‌خیم چه بدخیم! مسئله، مسئله‌ی پول است و بس! ندیدی نامزد جدیدش چه پولدار است؟ لباس‌هایش از صد کیلومتری، به رخت می‌کشد ک من یک بی درد هستم و بس! آخ! باز سرفه و رنگِ اناری! دیگر کم کم دارم به این پارازیت‌های دقایقی عادت میکنم! شاید باید بشمارم که چند دقیقه یک‌بار مزاحمم می‌شوند! وقت قرص‌ها است! دیگر خوردنش فایده‌ای دارد؟ نه! وقتی بر روی لبه‌ی مرگ هستی نیازی به دکمه‌های گچی نیست! عجیب حال بهم زن بودند! قرص‌ها؟ همه چی! دیگر چه چیزی از زندگی مانده که لذت بخش باشد؟ نمی‌دانم! آخ! باز این پارازیتِ اناری رنگ!
 
آخرین ویرایش:
درخواست صوتی شدن رمان لوسیفر رو داشتم
ژانر:عاشقانه اجتماعی معمایی
نویسنده:آیدا نایبی(ماهک)
(لطفا یکی باشه که صداش سوز و غم خاصی داشته باشه ...وگرنه همه ی گوینده ها کارشون درسته)

چه ماهی بودیم؟ مهر؟ آبان یا آذر؟ اصلا چندم بود؟ مات و مبهوت به صحنه ی رو به رویم خیره شدم. بوی عطر سنگین و سرد جانیار به مشامم خورد.

-تولدت مبارک.

دستش کیسه ای از ساندویچ بود؛ حتما همشان فلافل بود جزء مال خودش که هات داگ بود. ریسه های زرد و بنفش و کیک کوچک بنفش رنگ روی میز.

جواهر، می خندید. همینطور شوهرش. همه می خندیدند ولی من هیچ حسی نداشتم. همچنان آن کوه یخ میان قلب و احساسم جا خوش کرده بود. لبخند باید می زدم؟ از همان مصنوعی ها؟ از همان هایی که حال طرف مقابل بهم بخورد و به اخم و کج خلقی آدم راضی باشد؟

امسال هم باید به خودم می گفتم:

-باز هم سیصد و شصت و پنج روز گذشت و تو هنوز نفس می کشی!

حاجی با آن شکم گرد و تپلش روی مبل طوسی رنگ نشسته بود و زانوهایش می لرزید. پیر نبود که لرزشش را نادیده بگیرم و اهمیت ندهم. او هیچ حقی نداشت. برای نفس کشیدن هم حقی نداشت. جوانه با آن دامن توری صورتی رنگش هارمونی قشنگی با پوست سفید و سرخش برای خودش ساخته بود و دل می برد. جوانه ای بود که جوانه می زد در تک تک نقاط قلب آدم ها. اما باز هم من بی حس بودم. مثل کسی که در کما به سر می برد.

-جانان برو لباسات رو عوض کن!... نگاش کن شهرام، دختره ی کله شق مثل موش آبکشیده وایستاده. ادم روز تولدش اینجوری لباس می پوشه؟ یه رنگی، رژی چیزی!

پذیرایی برایم تداعی کننده ی جهنم بود. جهنم جایی نیست که برای اشتباهت مجازاتت می کنند، بلکه جاییست که برای کار نکرده تا انتهای وجودت را می سوزانند.

بدنم گزگز می کرد. در نگاه غرق در تعجبشان خیره شدم.

-تولد برام گرفتین؟

حاجی از روی مبل بلند شد و تی شرتش را مرتب کرد. پوزخندی به او زدم و گفتم:

-خیلی خوب بلدی ادای آلزایمری ها رو دربیاری ها!واقعا استعدادی توی بازیگری داری که به نظرم حروم شده.

مچ دستم خرد شد. و باز هم پوزخند مهمان لبهایم شد.

-جانیار جان، نترس باباتو نمی کشم.

محکم دستم را کشیدم و از بند اسارت دستش خلاص کردم. سرم سنگینی می کرد و دردناک بود. مقنعه ام را مثل یک شی چندش از روی سرم برداشتم.

-تولد برام گرفتین و حاجیتونم هست؟

شهرام دستی به ته ریش قهوه ای رنگش کشید و گفت:

-خواهرزن مگه میشه تولد ادم باشه و باباش نباشه؟

چرا آنقدر به واژه ی "پدرِ تو" آلرژی داشتم؟ میخواستم تنفرم را رویشان بالا بیاورم.

-بابا؟

جواهر دست لرزانش را روی بازوی شهرام گذاشت.

-پاشو بریم شهرام. انگار جانان خسته ست. حوصله نداره.

شهرام خواست چیزی بگوید که اجازه ندادم.

-چه خسته ای؟ مگه تولدم نیست؟ دور همیم یه نون و طعنه ای می خوریم.

حاجی قوتی به آن دوپاره استخوان پایش داد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت، دقیقا رو به روی من و جانیار بود که گفتم:

-خجالت نمیکشی حاجی؟ تو چشم من نگاه می کنی و خودتو میزنی به اون راه؟

-بس کن جانان!

جانیار از کی تا به حال صدایش می لرزید وقتی من میخواستم حق این آدم را کف دستش بگذارم؟

-دوسال، دوساله هرروز آرزو میکنم فردایی نباشه و شبش آخرین شبی باشه که از سی*نه هام نفس به بیرون می فرستم. می دونی چیه؟

تنها در این ثانیه که صدایم مثل بید می لرزید و چشم هایم کاسه ی اشک بود، دلم یک آغوش می خواست! حتی شده برای چند ثانیه. دیگر نا نداشتم که خودم، خودم را در آغوش بگیرم و دلداری دهم.

-ولی بازم بمیرم روحم تو آتیشی که تو درست کردی می سوزه، چون بچه ای که از قهرمان مثلا بچگیش خیا*نت ببینه حتی اگه بمیره باز هم روحش تو عذابه. همیشه در عذابه. بهم بگو کی جوابگوی روح تیکه پاره شده ی منه؟

صدای نفس های ضعیف جانیارم را می شنیدم. دیدم که چشم های نقاشی شده ی جواهر طوفانی شد. شهرام سرش را به زیر انداخت، باران هم تا توانست بر سقف و شیشه ها تازیانه زد.

-هوم؟ جواب نداشت سوال من؟

تولدم چقدر تلخ بود. طعم یک فندق فاسد می داد.

-ولی تو نه پدر بودی برام نه قهرمان بچگی! خودت بیا جواب من رو بده، چرا من دارم می سوزم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دکلمه : حَبسِ خانگی
پارت دوم
ژانر :عاشقانه، تراژدی
نویسنده : گیسو آرامیس



همه چیز رو خیلی خوب یادمه...
به خودم قول داده بودم تمام آهنگ های دنیارو برات بخونم.
ولی خب حالا گیتار مشکی رنگم گوشه ی خونه خاک خورده.
البته باید بگم
همه چیز خاک خورده،
حتی رویاهام که بعد تو دیگه سراغشون نرفتم!
تنهایی اونقدرا هم بد نیست، همیشه تنها بودم.
توی این حبس خانگی، توی این اتاق که سلول انفرادی منه...
گاهی تو خیالم بهت سر میزنم، دستای سردت رو میگیرم که باز هم بهم نگی بی معرفت!
دردناکه دیگه...
اخه چهره ات کم کم داره از یادم میره، هرچی سعی میکنم، بازم صورتت کمی نا واضحِ و هربار ناواضح تر از سری قبل...
زندگیِ دیگه!
حالا هم پاییزِ من فرا رسیده.
دیگه حتی صدای گنجشک ها هم برام آزار دهنده اس.
دلم سکوت مطلق می خواد.
خوبه که اتاقم پنجره نداره و صدایِ ماشینا و شلوغی شهر به گوشم نمیرسه.
همه چیز تموم شده!
منم تموم شدم.

در خواست صوتی شدن، با این موزیک


سلام
گوینده اثر شما:
@هیوم
زمان تحویل اثر:
۴ آذر ۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دکلمه : حبسِ خانگی
پارت اول
نویسنده : گیسو آرامیس
ژانر : عاشقانه، تراژدی


خب دیگه، منم هنوز عادت های قبلیمو دارم!
یهو کلمات به سمتم حجوم میارن و
منم میوفتم به جون یه کاغذ سفید!
تمام زندگیمم ترسیدم آره،
حالا اونقدری ترسیدم که تورو هیچ،
خودمم از دست دادم!
بودی، جوری میخندیدم که کم مونده بود بیوفتم یه گوشه و از حال برم،
همیشه میخندیدم،
مگه میشد وقتی دارم باهات حرف میزنم ذوقِ تو صدامو پنهون کنم؟
این 18 سالی که تو این اتاق کم نور و مسخره لابه لای کتابا گذشت، تو واسم مثل یه جَوونه ی تازه و دلبر بودی که ناگهانی توی یه کویر روییدی.
بعدشم هیچی دیگه...
ما موندیم و همین کویر خشک و خالی. ..
حالا اگه این عاداتمم ترک کنم خوب میشه!
باید بشینم و اینقدری با چشام به گلای فرش آب بدم تا اتاقم گلستان بشه،میدونی چی میگم؟

بعد حالا منی که اینهمه دیوانگی کردم قراره یه روانشناس بشم...
بعد برای تمامِ آدما یه دیوانگی با دوز بالاتر تجویز میکنم، همه دوری ها تموم بشه، کینه ها از یاد بره، قانون ها شکسته بشه، بعدشم می‌زنیم باهم این ساختمونارم تخریب میکنیم ، زمین میشه یه جای بهتر، میشینیم وسط یه دشتِ دلباز و سرسبز ،
بعد اونجا تو روبروم بشینی و
منم صورت خوشگلت رو نقاشی بکشم!





درخواست صوتی شدن این دکلمه رو دارم، لطفا با این موزیک باشه اگر امکانش هست

سلام
گوینده اثر شما:
@هیوم
زمان تحویل اثر:
۲ آذر ۹۹

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دکلمه : حَبسِ خانگی
پارت دوم
ژانر :عاشقانه، تراژدی
نویسنده : گیسو آرامیس



همه چیز رو خیلی خوب یادمه...
به خودم قول داده بودم تمام آهنگ های دنیارو برات بخونم.
ولی خب حالا گیتار مشکی رنگم گوشه ی خونه خاک خورده.
البته باید بگم
همه چیز خاک خورده،
حتی رویاهام که بعد تو دیگه سراغشون نرفتم!
تنهایی اونقدرا هم بد نیست، همیشه تنها بودم.
توی این حبس خانگی، توی این اتاق که سلول انفرادی منه...
گاهی تو خیالم بهت سر میزنم، دستای سردت رو میگیرم که باز هم بهم نگی بی معرفت!
دردناکه دیگه...
اخه چهره ات کم کم داره از یادم میره، هرچی سعی میکنم، بازم صورتت کمی نا واضحِ و هربار ناواضح تر از سری قبل...
زندگیِ دیگه!
حالا هم پاییزِ من فرا رسیده.
دیگه حتی صدای گنجشک ها هم برام آزار دهنده اس.
دلم سکوت مطلق می خواد.
خوبه که اتاقم پنجره نداره و صدایِ ماشینا و شلوغی شهر به گوشم نمیرسه.
همه چیز تموم شده!
منم تموم شدم.

در خواست صوتی شدن، با این موزیک



 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین