با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، ل*بهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش.
همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید،
سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند.
- اِل... دخترم!
واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود.
همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، ل*بهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لم*س میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان ل*بهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی ل*بهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، ل*بهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم.
همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید،
سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند.
- اِل... دخترم!
واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود.
همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، ل*بهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لم*س میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان ل*بهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی ل*بهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، ل*بهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم.