زیبا بود امروز تک تک حرفامون، خنده های از ته دلمون...
انقدر شیرین حرف میزنی آدم ساعت از دستش در میره:)
+
نزدیک شدن به لحظات پایانی مدرسه هم عجیبه هم شیرین...
جدی جدی اون 12 سالی که هر سال میگفتم انقدر مونده تموم شد و تازه میفهمم چقدر زود گذشت...
اون 9 سال قبلی به کنار ولی یکی از زیباترین 3 سال عمرم رو مدیون دوستای قشنگمم.
دیگه قرار نیست دسته جمعی گریه کنیم...
دیگه قرار نیست خوراکی هامون رو تقسیم کنیم:)
دیگه منتظر زنگ تفریح نمیمونیم که با ذوق و جزئیات اتفاقات رو توضیح بدیم به هم
دیگه قرار نیست وقتی از پیشش برگشتی از ذوق برات گریه کنم:)
دیگه راهمون جداست...
ولی دوست دارم از دور حتی از خیلی خیلی دور حتی از خیلی خیلی خیلی دورتر از دور:))
تو میری و منم میرم ولی مطمعنم خاطراتتون تا ابد و یک روز تو قلبم باقی میمونه
+
عجیبه که دارم مامان بابا رو میفهمم و بنظرم منطقین البته هنوز نه کاملا چون بعضی از حرفاشون واقعا با قرن جدید همخونی نداره ولی
خوشحالم از اینکه اونا هم سعی در درک کردن من دارن و داریم همو میفهمیم
+
این روزا از ادمایی که دوسشون دارم حس خونه رو میگیرم...
گرم
صمیمی
راحت
جایی که خستگی از تنت در میره و میگی آخیش:)
+
دیروز تولدت بود و من چقدر دوست داشتم برات بهترین باشم...
برای بار پنجم تولدت مبارک:)
20 اسفند 1403