بنام شاعر زندگی
نام اثر: راپسودی
نام نویسنده: سحر راد (ملقب به آشوب)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
دیباچه:
کسی چه میداند که این دل پس از هربار شکستن، چگونه از نو بر مدار تپیدن میماند؟!
و یا جانی که بارها در آتش عشق سوخته، چگونه میتواند هنوز زندهبودن را به یاد داشته باشد؟
من آن روح فراموششدهی زنیام که دستانش بوی التماس گرفته و
آوارهی سرزمینی شده است که هیچ آغوشی در آن امن نبود؛
هیچ نگاهی در آن سو نداشت و هیچ کلامی معنادار نبود.
همان زنی که نامش را بر سنگهای سرد تاریخ حک کردهاند
بی آنکه دستی برای لمسشان باز گردد.
هرگز صدایش در هیاهوی جهان بر گوش کسی نرسید،
هر بار که لبخندی بر لبش نقش بست
با اندوهی عمیقتر بر دلش ریشه دواند.
او...
عشق را همچون زهری نوشید
و آنگاه که بوسهای بر لبانش نشست،
طعم زخم و خاکستر گرفت.
او به تمامی آنچه عشق نام داشت، ایمان آورد؛
و هر دفعه، ایمانش را در سلاخخانهی سرنوشت به مسلخ بردند.
بذر امیدی که در بستر عشق کاشت، درون خاکی شور و سترون جوانه زد
و هر ساقهای که به نور متمایل شد به تیغ تزویر از بیخ بریدند.
در حقیقت او از قبیلهی عاشقانی بود که
در هیچ قصهای برایشان پایان خوشی وجود نداشت.
آنها همگی محکوم به سرگردانی در چرخهای ابدی از شیدایی و فروپاشی بودند.
و اکنون،
این من هستم در میان ویرانههایی که روزی خانهی اشتیاقم بود،
تنها، خسته و تهی از یقین.
نغمهای در گوشم میپیچد،
سمفونی تلخ و هراسآوری که مرا بر ل*ب پرتگاهی میکشاند.
چشم دوختهام به دوردست تاریکی و درونم همان زن فراموش شده، زیر ل*ب می گوید:
«شاید اینبار، در واپسین نغمهی این راپسودی غمانگیز، نت پایانی را بیابم.»
نام نویسنده: سحر راد (ملقب به آشوب)
ژانر: عاشقانه، تراژدی
دیباچه:
کسی چه میداند که این دل پس از هربار شکستن، چگونه از نو بر مدار تپیدن میماند؟!
و یا جانی که بارها در آتش عشق سوخته، چگونه میتواند هنوز زندهبودن را به یاد داشته باشد؟
من آن روح فراموششدهی زنیام که دستانش بوی التماس گرفته و
آوارهی سرزمینی شده است که هیچ آغوشی در آن امن نبود؛
هیچ نگاهی در آن سو نداشت و هیچ کلامی معنادار نبود.
همان زنی که نامش را بر سنگهای سرد تاریخ حک کردهاند
بی آنکه دستی برای لمسشان باز گردد.
هرگز صدایش در هیاهوی جهان بر گوش کسی نرسید،
هر بار که لبخندی بر لبش نقش بست
با اندوهی عمیقتر بر دلش ریشه دواند.
او...
عشق را همچون زهری نوشید
و آنگاه که بوسهای بر لبانش نشست،
طعم زخم و خاکستر گرفت.
او به تمامی آنچه عشق نام داشت، ایمان آورد؛
و هر دفعه، ایمانش را در سلاخخانهی سرنوشت به مسلخ بردند.
بذر امیدی که در بستر عشق کاشت، درون خاکی شور و سترون جوانه زد
و هر ساقهای که به نور متمایل شد به تیغ تزویر از بیخ بریدند.
در حقیقت او از قبیلهی عاشقانی بود که
در هیچ قصهای برایشان پایان خوشی وجود نداشت.
آنها همگی محکوم به سرگردانی در چرخهای ابدی از شیدایی و فروپاشی بودند.
و اکنون،
این من هستم در میان ویرانههایی که روزی خانهی اشتیاقم بود،
تنها، خسته و تهی از یقین.
نغمهای در گوشم میپیچد،
سمفونی تلخ و هراسآوری که مرا بر ل*ب پرتگاهی میکشاند.
چشم دوختهام به دوردست تاریکی و درونم همان زن فراموش شده، زیر ل*ب می گوید:
«شاید اینبار، در واپسین نغمهی این راپسودی غمانگیز، نت پایانی را بیابم.»
بهار 1404