صدای کلید توی قفل پیچید. باید از و استفاده کنید در با صدای نالهای باز شد.
نور تند راهرو چشمهام رو زد، ولی هنوز قدرت نداشتم که دستم رو بالا بیارم. نگهبان با صدای خشک گفت:
– حبست تموم شد.(نقطه ویرگول)بلند شو.
با زحمت از دیوار جدا شدم. بدنم مثل چوب خشک شده بود، انگار هر عضلهام التماس میکرد که همونجا بمونم. قدمهام کند بود، ولی نگهبانها عجله داشتن. هلم دادن سمت خروجی، و من مثل یه سایه، از دل تاریکی بیرون اومدم.
---
(بیرون از سیاهچال)
آنا، نیوت، جولیا و تامس همونجا منتظر بودن. (نقطه ویرگول)تا چشمشون به من افتاد، همه با سرعت جلو اومدن.
آنا بغلم کرد، محکم، بیصدا.
جولیا اشک میریخت، نیوت لبخند تلخی داشت، و تامس فقط نگاهم میکرد... نگاهی که پر از خشم و دلسوزی بود.
با صدای ضعیف و گرفته گفتم:
– اِی... اِی دیوونه...
یهکم آرومتر، الان له میشم...!
همه خندیدن، ولی خندهشون پر از بغض بود. جولیا با نگرانی سمتم اومد و دستم رو تو دستش گرفت.
– مایا... حالت خوبه؟ خیلی رنگپریدهای...
لبخند بیجونی زدم.
– خوبم... شاید شبیه جسد شده باشم ولی نگران نباش هنوز زندم.
آنا با صدای لرزون گفت:
– نمیدونی چقدر ترسیدم...
هر لحظه فکر میکردم دیگه نمیبینمت.
آروم دستش رو گرفتم.
لبخند کمرنگی زدم.
- خب اشتباه فکر کردی...میبینی که سگ جونتر از این حرفام حرفهام...سالم جلوروت(جلوی روت) وایسادم.
---
اون شب، توی اتاق ، بچهها دورم بودن. لباس گرم تنم کردن، یهکم شیر گرم برام آوردن، و با شوخیهای همیشگی سعی کردن فضا رو سبک کنند. ولی من...
با اینکه لبخند میزدم( میزدم)، با اینکه ( اینکه)شوخی میکردم... از درون، هنوز توی اون سیاهچال( سیاهچال) بودم.