نظارت همراه رمان سایه‌های تمرد | ناظر: Tiam.R

باسلام
لطفاً کلمات رو با ها جمع ببندید.
دستا❌ دست‌ها ✔️
اونا ❌اون‌ها✔️

نیم‌فاصله:
می‌شد❌ میشد✔️

برای دیالوگ از « ـ » استفاده کنید.
موفق باشید 🌹
 
با سلام، دو پارت جدید گذاشته شد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
(روز اول – انفرادی)
سرد بود. ( نقطه ویرگول)نه فقط دیوارها، نه فقط زمین فلزی زیر پام...
همه‌چیز سرد بود.
حتی فکرها، حتی خاطره‌ها.
این متن رو اگه بیام ذره احساسات رو بیشتر کنیم و بهش حس ببخشیم خیلی روی اثرت تاثیر میزاره مثلا:

سرد بود؛ نه تنها دیوارها و زمین فلزی زیر پام...
رشته‌های افکارم، خاطرات داخل مغزم هم از سرمای در حال انجماد بودند.
هر چند ساعت یک‌بار صدای قدم‌های نگهبان‌ها از پشت در می‌اومد، ولی هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت.
نه آب، نه غذا، نه حتی یک کلمه. من فقط با خودم بودم. با صدای نفس‌هام، با درد عضله‌هام، با خاطره‌ی گرگ‌هایی که بیشتر از آدم‌ها بهم اعتماد داشتن.
ببین عزیزم سعی کن بت کلمات بازی کنی تا کلماتت جون بگیره.
این قسمت رو ببین
هر چند ساعت یک بار صدای قدم‌های محکم و استوار نگهبان‌ها از پشت در می‌اومد اما فقط صدای قدم‌ بود.
هیچ خبری نه از آب و غذا بود، نه خبری از جمله و کلمات؛ خودم بودم و صدای نفس‌هایم،درد عضله‌هام که این چند وقت حسابی باهام اجین شده بودن و خاطر‌هها ... خاطره‌ی برگ‌هایی که بیشتر از آدم‌ها بهم اعتماد داشتن.
البته گلم این‌هایی که میگم فقط پیشنهاد منه برای بهتر شدن اثرت.

---
(بیرون از سیاهچال – همان روز)
آنا، نیوت، جولیا و تامس بی‌وقفه در حال تلاش بودن. آنا سعی کرد با کاترین حرف بزنه، ولی با تحقیر از اتاق بیرون انداخته شد.
آنا با فریاد سر کاترین داد کشید.
- اون بی‌گناهه! چرا هیچ‌کس نمی‌خواد حقیقت رو بشنوه؟
کاترین با خونسردی تمام گفت:
- چون حقیقت، چیزی نیست که از دهان تو دربیاد.
نیوت و تامس سراغ کلویی رفتن، ولی اون با لبخند مصنوعی و نگاه بی‌احساس فقط گفت:
– من؟ من کاری نکردم. اگه مایا مشکلی داره، خودش باید ثابت کنه نه اینکه دیگران رو مقصر جلوه بده.
در پایان روز تنها چیزی که نسیب‌شون شده بود فقط احساس بیچارگی بود و نگرانی بیشتر برای مایا.
---
(روز دوم – انفرادی)
زمان انگار کش اومده بود.( نقطه ویرگول) نمی‌دونستم صبحه یا شب.
فقط می‌دونستم که هنوز زنده‌ام...
و هنوز کسی نیومده. بدنم درد می‌کرد، ذهنم خسته بود، صبح تا شب نگاه خشکم فقط به دیوارهای سرد سلول بود.
---
(بیرون از سیاهچال – شب دوم)
آنا بی‌صدا کنار دیوار نشسته بود.
چشماش چشم‌هاش از پنجره به سیاهی شب خیره مونده بود.
آنا اروم زمزمه کرد.
- مایا... فقط یه روز دیگه.
فقط یه روز دیگه تحمل کن...
---
(روز سوم – انفرادی)
صداها توی ذهنم می‌پیچیدن.
خاطره‌ها، حرف‌های کاترین، نگاه کولتر، صدای آنا... ولی من هنوز این‌جام. نشسته، خسته، ولی زنده.
در هنوز بسته‌ست، نور هنوز کم‌رنگه.
برای تغییر زمان و مکان از این *** استفاده کن.
و برای نوشتن زمان مکان از این «»استفاده کنید.
لطفاً بعد از ویرایش اعلام کنید تا من دوباره چک کنم.
 
صدای کلید توی قفل پیچید. باید از و استفاده کنید در با صدای ناله‌ای باز شد.
نور تند راهرو چشم‌هام رو زد، ولی هنوز قدرت نداشتم که دستم رو بالا بیارم. نگهبان با صدای خشک گفت:
– حبست تموم شد.(نقطه ویرگول)بلند شو.
با زحمت از دیوار جدا شدم. بدنم مثل چوب خشک شده بود، انگار هر عضله‌ام التماس می‌کرد که همون‌جا بمونم. قدم‌هام کند بود، ولی نگهبان‌ها عجله داشتن. هلم دادن سمت خروجی، و من مثل یه سایه، از دل تاریکی بیرون اومدم.
---
(بیرون از سیاهچال)
آنا، نیوت، جولیا و تامس همون‌جا منتظر بودن. (نقطه ویرگول)تا چشمشون به من افتاد، همه با سرعت جلو اومدن.
آنا بغلم کرد، محکم، بی‌صدا.
جولیا اشک می‌ریخت، نیوت لبخند تلخی داشت، و تامس فقط نگاهم می‌کرد... نگاهی که پر از خشم و دل‌سوزی بود.
با صدای ضعیف و گرفته گفتم:
– اِی... اِی دیوونه‌...
یه‌کم آروم‌تر، الان له میشم...!
همه خندیدن، ولی خنده‌شون پر از بغض بود. جولیا با نگرانی سمتم اومد و دستم رو تو دستش گرفت.
– مایا... حالت خوبه؟ خیلی رنگ‌پریده‌ای...
لبخند بی‌جونی زدم.
– خوبم... شاید شبیه جسد شده باشم ولی نگران نباش هنوز زندم.
آنا با صدای لرزون گفت:
– نمی‌دونی چقدر ترسیدم...
هر لحظه فکر می‌کردم دیگه نمی‌بینمت.
آروم دستش رو گرفتم.
لبخند کمرنگی زدم.
- خب اشتباه فکر کردی...می‌بینی که سگ جون‌تر از این حرفام حرف‌‌هام...سالم جلوروت(جلوی روت) وایسادم.
---
اون شب، توی اتاق ، بچه‌ها دورم بودن. لباس گرم تنم کردن، یه‌کم شیر گرم برام آوردن، و با شوخی‌های همیشگی سعی کردن فضا رو سبک کنند. ولی من...
با اینکه لبخند می‌زدم( میزدم)، با اینکه ( این‌که)شوخی می‌کردم... از درون، هنوز توی اون سیاهچال( سیاه‌چال) بودم.
پارت‌ها چک شد
موفق باشید🌿
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین