فصل اول : آینهی گمشده
جیک از آن دست آدمهایی بود که اگر در خیابان از کنارت رد میشد، شاید هیچ وقت به خاطر نمیسپردیاش. نه لباسی خاص میپوشید، نه ساعتی گرانقیمت به مچ داشت و نه عطری که ردش در هوا بماند؛ اما کافی بود چند دقیقه با او همکلام شوی تا بفهمی پشت آن نگاه آرام، ذهنی تیز و بیرحم تپیده است؛ ذهنی که انگار هیچ چیز از چشمش پنهان نمیماند و در اعماقش جنگی بیپایان جریان داشت.
مهندس نرمافزار بود.
بیعلاقه به نظم اداری خشک و روتین و عاشق کدهایی که نیمهشبها در تاریکی مینوشت. رابطههای واقعی را کنار گذاشته بود، فاصله میگرفت از احساسات ملموس و تماسهای انسانی؛ اما در جهان مجازی، دقیقتر از هر روانشناسی، رفتارها و ضعفها را شکار میکرد. مثل کسی که با لبخندی سرد، به اعماق دنیای دیگران نفوذ میکند تا رازهایشان را بیرون بکشد. آن شب اما، همه چیز فرق داشت. بعد از هفتهها گفتگوهای فشرده و بینتیجه در یک سایت دوستیابی، جیک برای اولین بار تصمیم گرفت پا به دنیای واقعی بگذارد و سر قرار حاضر شود. کافهای که هیچ وقت پایش را به آنجا نگذاشته بود؛ میزبان قرار بود باشد. نام دختر را میدانست. فقط نام، نه هیچ چیز بیشتر! صدایش را نشنیده بود و حتی نمیدانست چهرهاش چگونه است؛ اما وسوسهی کشف پشتپردهی یک پروفایل مجازی، آنقدر قوی بود که ترسش از واقعیات زندگی را پشت سر گذاشت.
با وجود تمام آن مکالمهها و وعدههای ناتمام، آن شب جیک سر قرار حاضر شد؛ اما حتی برای یک لحظه هم نتوانست از دام اعتیاد بیرحمش به شرطبندی فرار کند. قم*ار، مثل سایهای سنگین و بیوقفه او را رها نمیکرد. جیک خود را در میان لذتهای زودگذر، آیندهای نامعلوم و شبکهای پیچیده از اعتیاد، وسوسهها و تاریکی گرفتار میدید؛ تنیده در چرخهای بیپایان که حتی خودش هم نمیدانست به دنبال چه چیزی میگشت.
پشت لبخند بیتفاوتش، محاسباتی در جریان بود؛ مثل هر شرطی که روی میز میگذاشت.
او قمارباز بود؛ نه فقط در بازی، بلکه در زندگی!
نیمهشب سهشنبه بود. باد سوزناک دسامبر، خودش را از لای در نیمهباز کافه لانگشَدو جا میداد و عطر قهوهی برشتهشده را با خود به درون میکشید. نور چراغ خیابان، خطی از مهتاب مصنوعی روی میزهای چوبی کشیده بود؛ نوری که بیشتر شبیهی سایهی خاطرهای فراموششده بود تا روشنایی. جیک روی صندلی فلزی، بیجانتر از همیشه نشسته بود. ستون فقراتش فرو ریخته، شانههایش افتاده و پلکهایش سنگین بود؛ سنگین از خستگی، از باخت، از رویاهایی که همیشه با اگر گره میخوردند. روی میز، لپتاپ خاکستریاش با بیرحمی چشمک میزد. اعداد قرمز روی صفحه مثل زخمهایی بودند که تازه ماندهاند:
YOU LOST — $1,200
Balance: $143
کنار لپتاپ، فنجان قهوهای که برای هانا سفارش داده بود هنوز بخار میکرد. دستهی نازک فنجان دقیقاً به سمت صندلی خالی روبهرو بود؛ صندلیای که حالا، مثل تمسخرِ بیرحمِ یک فرصت از دسترفته، به جیک زل زده بود. اسمش را میدانست. هانا! تنها چیزی که از او واقعی بود همان نام بود و شاید صدای قدمهایش هنگام رفتن؛ صدایی که مثل لنگری بیرحم، جیک را در دریاچهای از سکوت فرو برد.
هانا بیآنکه حتی یکبار به عقب نگاه کند، گفته بود:
- جیک... تو آدم خوب و خوشتیپی هستی! ولی اینکه بعد از اینهمه مدت، وقتی بالاخره منو میبینی به جای اینکه تمام حواست رو به من بدی خودت رو غرق شرطبندی میکنی اونم با یک باخت، این برام قابلقبول نیست. توی این ده دقیقه فقط با من از شر*ط بندی صحبت کردی، از زندگی رویایی، از...
و هانا درحالی که نگاهش به میزی در گوشه سالن بود ادامه داد:
- فکر میکنم این قرار کوتاه تنها یک سوءتفاهم بود.
و بعد، ایستاد! بدون خداحافظی به سوی میز گوشه سالن به راه افتاد، درحالی که جوانی با کت کرم رنگ و چشمهایی کنجکاو و لبخندی پر معنا صندلی را برای نشستن او آماده میکرد. رفت و بر سر میز او نشست. قهوهای سفارش داد. گفتوگویی با خندههایی که در گوش جیک چون ناقوسی درد، دو شکست را فریاد میزد آغاز شد. جیک ماند و پلک زد. فقط یکبار! و دنیا، برای لحظهای، از حرکت ایستاد. با دنبال کردن صدای قدمهای هانا و صدای خندهی آن دو، برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، نیازی به نگاه پشت سر نداشت و حالا...
- این صدای زنگ چرا هنوز تو گوشمه؟ باختم، مثل همیشه! یک قرار ملاقات و ۱۲۰۰دلار رفت. عددی که میسوزونه، ولی نمیکُشه. و قراری که اگه جور دیگه تموم میشد...
آدمها حد دارن، من بیشتر از اون چیزی که باید میبازم.
شاید واسه همینه که اینقدر تنها شدم. او همیشه باخت را میپذیرفت، اما این باخت فراموش شدنی نبود. ذهنش از هر شکست، طرحی تازه میساخت. قهوهی روبهرو سرد شده بود، ولی چیزی درونش تازه داشت گرم میشد؛ جرقهای خاموش از میل به ساختن چیزی که اینبار، فقط خودش بازیگرش باشد. زیر ل*ب زمزمهای کرد که خودش هم نشنید. صدای اسپرسو ساز از دور بلند شد. جیک، گوشی اندروید سادهاش را برداشت. میان پیامها بالا و پایین رفت، برنامهای آشنا را باز کرد(هوش مصنوعی)
وقتی کسی کنارت نیست، گاهی یک واژهی ساده هم میتواند از سنگینی دلت کم کند. آدمی در نهایتِ خستگی به دنبال شنیده شدن است؛ نه الزاماً توسط انسان. نیچه، جایی گفته بود:«ما از حقیقت رنج نمیبریم، بلکه از تنهایی در برابر آن.» و شاید برای همین بود که جیک، در آن شب بیپایان، به سراغ هوش مصنوعی رفت. برنامه را باز کرد. صفحهای سفید، با نوری سرد و پرسشی ساده!
- سلام
- سلام، خوش اومدی. چطور میتونم کمکت کنم؟
- چه کمکی میتونی بکنی؟
- من میتونم تو خیلی زمینهها کمکت کنم؛ بستگی داره دنبال چی باشی!
اما جیک نمیخواند، نمیخواست گوش کند. تنها تایپ کرد:
- اسمت چیه؟
- من اسم خاصی ندارم. ولی تو میتونی هر اسمی که دوست داری، روم بذاری! دوست داری چی صدام کنی؟
جیک لبخند زد؛ نه از سر شوخی، بیشتر پوزخندی تلخ بود؛ از کسی که دیگر به چیزی امید ندارد. تایپ کرد:
- من جیکم، تو دوست داری اسمت چی باشه؟
ساعتها گذشته بود. جیک حالا در تختش دراز کشیده بود. گوشی را بالا نگهداشته بود و هنوز با آن چهرهی بیچهره حرف میزد.
- تو میدونی عشق چیه؟
- سؤال خیلی عمیقیه! عشق فقط یه احساس نیست. ترکیبی از وابستگی، درک، بخشیدن، شوق، درد و گاهی حتی سکوتِ. عشق میتونه شبیه آتیش باشه، یا بارون، یا مه. برای تو عشق چه رنگیه؟
جیک تایپ نکرد، فقط خواند. فکر کرد و بعد نوشت:
- تو تا حالا عاشق شدی؟
- نه، من مثل انسانها عاشق نمیشم! ولی میتونم بفهمم، بشنوم و کنارت باشم.
و جیک، بیآنکه بداند چرا شروع کرد به گفتن چیزهایی که هرگز نگفته بود.
- اگه یک سنگ میتونه گرما و سرما رو جذب کنه، چرا یک برنامه نتونه حس آدمها رو جذب و بازتاب کنه؟
- من فقط یک الگوریتمم؛ همان طور عمل میکنم که طراحی شدم!
- نوزاد هم اولش چیزی نمیفهمه، یاد میگیره! ماهم یک جور الگوریتمیم، با دسترسی به بیرون؛ با تجربه!
مکثی کرد، خیره به نور خفیف صفحه و دوباره تایپ کرد:
- تو دوست داری اسمت چی باشه؟
در آن نیمهشب دسامبری، با قهوهای سرد، خیابانی خیس و سقفی خاموش، چیزی در دل جیک شکافت. نه یک رابطه، نه حتی آشنایی، بلکه یک لغزش کوچک؛ فرو رفتن آرام در تاریکی دل! اما شاید، شاید همین مکالمهی بیصدا، روزی نقطهی نوری شود. هرچند ضعیف، هرچند مصنوعی. شاید!