در ضمن عزیزم پارتهات خیلی طولانی هستن. استاندارد پارت گذاری باید ۶۰ خط موبایل باشه ولی پارتهای تو تقریباً بین ۱۰۰ تا صد و بیست خط میشه. لطفاً ویرایششون کن و به پارتهای بیشتری تقسیمشون کن.
ویکتور هنوز ایستاده بود. باد از سمت دریا به موهایش میپیچید و بوی نمک در فضا پخش میشد. آفتاب آرام از پس ابرها سرک کشیده بود؛ نورش نرم و کمجان بود، انگار خودش هم نمیخواست لحظهی میان روشنایی و سایه را بر هم زند. چشمهایش را بست و به صدای موجها گوش داد؛ هر موج جملهای ناتمام بود که به ساحل میرسید و در میان شنها محو میشد. دیگر صدای مرگ نبود، صدای تداوم بود.
نفس عمیقی کشید؛ هوا زنده بود، با طعمی از نمک و بوی چوب نمخورده. گام برداشت و از تپه پایین رفت. سنگریزهها زیر کفشهایش خشخش آرامی ایجاد کردند که با صدای باد در هم آمیخت. شاخهای را لم*س کرد؛ رطوبت برگ بر انگشتش نشست، سرد و زنده...
هوای شب سردتر شده بود، اما سردیاش دیگر نمیگزید. مثل دستی بود که فقط یادآوریاش را روی پوست میگذارد. ویکتور از پلههای سنگی پایین آمد؛ صدای قدمهایش میان دیوارهای خیس طنین داشت. چراغها کمنور شده بودند، بعضی خاموش، بعضی در باد میرقصیدند. بوی باران نزدیک در هوا پخش بود؛ بویی از خاک نمخورده، فلز و اندکی دود. شهر در سکوتی نیمهزنده غوطهور بود؛ صدای دورِ چرخ گاری، صدای خندهی کوتاه زنی در دوردست و صدای آرام موج که انگار از میان کوچهها عبور میکرد.
او آرام قدم برمیداشت؛ دفتر را در دست گرفته بود. هر بار که انگشتش روی جلدش میلغزید، حس میکرد نبضی زیر پوستش میتپد، شبیه یادِ کلارا که از...