مه، همهجا را بلعیده بود. هوای شهر مثل نفسِ مانده در سینهای قدیمی، سنگین و نمناک بود. خیابان باریک و بینامی که ویکتور در آن قدم میزد، بیشتر به شیار زخم شباهت داشت تا مسیر. از دور، چراغی سوخته بر درِ خانهای متروک تاب میخورد و صدای چکیدن آب از ناودانها، سکوت را مثل پتویی خیس دور تن شهر میپیچید. بوی زنگآهن، خاک خیس و دود سرد، فضای اطراف را پر کرده بود. پاهایش بر سنگفرش خیس لیز میخوردند و صدای پوتینهایش با طنین خفهای در مه گم میشد. هر قدم، مثل ضربانی ناهموار در گوشش میپیچید، و او حس میکرد زمین زیر پایش نه خیابان، که سطحی زنده است که زیر فشار قدمهایش مینالد.
سرش پایین بود، اما...
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در تاپیک نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 10 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد. انتظار میرود نسبت به گفتههای ناظر توجه کافی داشته باشید، همچنین بایستی بعد از گذشت تعداد مشخصی پارت با اصول نگارشی آشنایی کافی داشته و از داشتن ایرادهای مکرر خودداری کنید
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید