وقتی پشت در رسید، لحظه ای مکث کرد. شایدآخرین لحظهای که می توانست بازگردد؛ اما آیا واقعاً راهی برای بازگشت وجود داشت؟
دستگیره را گرفت و آهسته چرخاند. در بدون کمترین مقاوتی باز شد.
در باز شد. ویکتور قدم به درون گذاشت. تاریکی، هوای راکد، بوی کهنگی و تنباکو. اتاقی وسیع اما آشفته، با پردههای سنگین که مانع ورود نور میشدند.
مارکوس پشت یک میز چوبی نشسته بود، سیگاری در میان انگشتانش و انبوهی از کاغذهای حساب و دفترهای کوچک در مقابلش. سرش را بلند نکرد؛ انگار ورود ویکتور امری ناچیزو بیاهمیت بود. تنها صدایی که از او بلند میشد آه خفیفی بود، چیزی میان خستگی و بیحوصلگی.
ویکتورلحظهای ایستاد. نگاهش...
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در تاپیک نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 10 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد. انتظار میرود نسبت به گفتههای ناظر توجه کافی داشته باشید، همچنین بایستی بعد از گذشت تعداد مشخصی پارت با اصول نگارشی آشنایی کافی داشته و از داشتن ایرادهای مکرر خودداری کنید
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید