در حال ویرایش اپیزود بچه‌های نسل ما | دیوا لیان


عنوان: بچه‌های نسل ما‌
ژانر: تراژدی، اجتمایی
نویسنده: دیوا لیان
توضیحات اپیزود:
اپیزود از زبان شخصی‌ست که در سکوت برای خودش حرف می‌زند و پشت میز گرد خانه‌اش می‌نشیند و
درباره مرگ و زندگی زمانه‌ی حال، مسئله طرح می‌کند و برای رسیدن به مفهوم هرکاری آن را با نسل قبلی پیوند می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
°•○°● به نام خالق واژگان ●°○•°

img_20241225_114908_349_4vv5.jpg



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.



شما می توانید پس از ارسال ۵ پارت از اثر خود، درخواست نقد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.


شما می‌توانید پس از ۵ پارت درخواست جلد بدهید!
‌‌



شما نویسنده گرامی می‌توانید پس قرار دادن ۵ پارت از اثر خود در این تاپیک درخواست نقد بدهید.



پس از قراردادن ۵ پارت می‌توانید درخواست تگ کنید.



همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.



همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال ۷ پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.



بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...




◇ قلمتان سبز و ماندگار ◇

مدیریت تالار ادبیات انجمن کافه نویسندگان
‌...
 
اپیزود اول: سکوت آغاز

(ظنور ضعیف روی میز گرد خانه می‌افتد. سکوت طولانی. صدایی آرام شروع به حرف زدن می‌کند، انگار با خود سخن می‌گوید.)
می‌دانم که هیچ‌کس نمی‌شنود… شاید خودم هم نخواهم که کسی بشنود.
(لحظه‌ای مکث، دست روی میز می‌گذارد)
روزها می‌گذرند و هنوز نمی‌دانیم برای چه زنده‌ایم.
مرگ… همیشه آنجاست. نزدیک، خاموش، منتظر…
و زندگی؟ زندگی مثل شعله‌ای کوچک در باد است، هر لحظه ممکن است خاموش شود.
نسل ما… بچه‌های نسل ما… ما چه کردیم؟ چه می‌کنیم؟
(سر به سقف می‌گیرد، چشم‌ها در فکر غوطه‌ور)
پدرم همیشه می‌گفت: «زمانه عوض شده، اما انسان همان است.»
و می‌بینم… ما همانیم، اما با نقاب تکنولوژی و شهرهای شلوغ.
(صدای خفه‌ای از گذشته، مثل خاطره، در ذهن شکل می‌گیرد)
مادربزرگم، وقتی جوان بود، می‌دانست برای چه می‌جنگد.
برای خانواده، برای زمین، برای چیزی که هنوز معنایش را حس می‌کنم.
و ما؟ ما… درگیر پیام‌های کوتاه، تصاویر زودگذر و مرگ‌های خاموش روزمره‌ایم.
(دست مشت می‌شود، نفس عمیقی کشیده می‌شود)
هر کاری که امروز می‌کنیم، سایه‌ی دیروز را دنبال خود دارد.
می‌خواهم بفهمم… چه چیزی از ما باقی خواهد ماند؟
(نگاه روی میز خالی، سکوت)
آیا ما فقط خاطره‌ای هستیم برای نسلی که بعد از ما می‌آید؟
(نور کم‌کم روی عکس‌ها و خاطرات روی میز می‌افتد؛ نگاهشان را دنبال می‌کند)
شاید تنها راه، این باشد که بفهمیم بچه‌های نسل ما، به چه امیدی زنده‌اند…
و شاید هیچ امیدی نباشد…
(لحظه‌ای سکوت مطلق، بعد زمزمه‌ای آرام)
اما حتی اگر امید نباشد… هنوز نفس می‌کشیم. هنوز می‌نشینیم. هنوز نگاه می‌کنیم…
(نور به تدریج خاموش می‌شود،
سکوت مطلق باقی می‌ماند.)
 
اپیزود دوم: شهر و سایه‌ها


(نور صبحگاهی از پنجره‌های بلند شهر عبور می‌کند. سکوت خانه پر از صداهای دور شهری است: ماشین‌ها، قدم‌ها، و صدای باد در کوچه‌ها. صدایی آرام و درونی شروع به حرف زدن می‌کند.)
شهر همیشه بیدار است…
اما ما، بچه‌های نسل ما، گاهی حس می‌کنیم که خواب هستیم، حتی وقتی چشمانمان باز است.
می‌دانم که پدربزرگم وقتی در خیابان‌های خاکی قدم می‌زد، می‌دانست برای چه می‌رود…
اما ما؟ ما بین بلوک‌ها و چراغ‌های نئون، گم شده‌ایم.
هر روز تصمیم‌های کوچک می‌گیریم، مثل سنگ‌هایی که روی آب می‌اندازیم…
اما موج‌ها، بزرگ‌تر از ما هستند.
امروز باید چه بخوریم، چه بخریم، چه بگوییم، چه نگویم…
همه چیز برنامه‌ریزی شده، اما هیچ چیز از خود ما نیست.
(لحظه‌ای مکث، نگاه به پنجره و نور خیابان)
و در همین میان، هنوز در ذهنم خاطرات دیروز زنده‌اند…
صدای پدربزرگ، خنده مادربزرگ، نامه‌ها و عکس‌های روی میز…
اما آیا این‌ها کافی هستند تا بفهمیم چه کسی هستیم و به کجا می‌رویم؟
نسل ما، بچه‌های همین زمان، شاید تنها بتوانیم یاد بگیریم که با این تضاد زندگی کنیم…
بین امیدهای کوچک و واقعیت‌های بزرگ…
بین خاطرات گذشته و سکوت بی‌رحم امروز…
(دست روی میز می‌افتد، نفس عمیق، نگاه به عکس‌ها و بعد به خیابان‌ها)
شاید روزی، این شهر و سایه‌هایش، به ما چیزی بدهند که امروز هنوز نمی‌بینیم…
(نور کم‌کم محو می‌شود، صدای شهر آرام می‌شود و سکوت ادامه دارد.)
 
اپیزود سوم: آرزوهای ناتمام

(نور کم‌رنگ روی میز و کاغذهای پراکنده می‌افتد. سکوت خانه با صدای دور شهر همراه است. صدایی آرام و درونی شروع به حرف زدن می‌کند.)
چقدر فرصت‌ها گذشتند…
چقدر آرزوها روی میز زندگی مانده‌اند، مثل نامه‌هایی که هیچ‌گاه فرستاده نشدند.
نسل ما… بچه‌های نسل ما…
همیشه در تلاشیم، اما انگار جهان عقب‌تر از ماست، یا شاید ما عقب‌تر از خودمان.
هر روز فکر می‌کنم: اگر یک تصمیم دیگر گرفته بودم، اگر جسارت بیشتری داشتم، شاید…
اما «شاید» همیشه با ماست، بدون اینکه چیزی تغییر کند.
(دست روی کاغذها می‌افتد، انگشتان آهسته روی نامه‌ها می‌لغزد)
پدر و مادرم، وقتی جوان بودند، می‌دانستند چه می‌خواهند.
حتی اگر شکست خوردند، هنوز مسیرشان روشن بود.
و ما؟ مسیر ما گم شده، پر از راه‌های نیمه‌تمام، رویاهای کوچک و بی‌پاسخ، و فرصت‌هایی که هر روز به دست باد می‌روند.
گاهی فکر می‌کنم… شاید همه‌ی ما فقط یاد می‌گیریم که با این کمبودها زندگی کنیم.
با آرزوهایی که هنوز در ذهن ما زنده‌اند، اما هیچ‌گاه به واقعیت نمی‌رسند.
(لحظه‌ای مکث، نگاه به پنجره و نور خیابان‌ها)
و باز هم، نسل ما… ما هنوز تلاش می‌کنیم، نفس می‌کشیم، رویای کوچک خود را دنبال می‌کنیم…
حتی اگر بدانیم بسیاری از آن‌ها هرگز به پایان نمی‌رسند.
(نور کم‌کم محو می‌شود، سکوت ادامه دارد، حس تأمل و اندوه نسل امروز باقی می‌ماند.)
 
اپیزود چهارم: شکاف خاموش

(نور زرد چراغ روی میز می‌افتد. سکوت خانه سنگین است. چند عکس قدیمی روی میز پخش شده. صدایی آرام و درونی شروع به حرف زدن می‌کند.)
گاهی فاصله، در سکوت شکل می‌گیرد…
نه دعوا، نه جدل… فقط سکوتی که میان ما و آن‌ها رشد کرد.
نسل قبل… پدر و مادرها… همیشه فکر می‌کردند ما راه ساده‌تری داریم.
و ما؟ ما فقط یاد گرفتیم که چیزی نگوییم.
(دست روی یکی از عکس‌ها می‌لغزد، نگاه خیره)
می‌گفتند: «قدر بدانید، ما سختی کشیدیم که شما راحت باشید.»
اما هیچ‌کس نپرسید این «راحتی» چه معنایی برای ما دارد.
راحتی بدون امید… راحتی بدون ریشه…
انگار خانه‌ای ساخته‌اند که دیوار دارد اما پنجره نه.
ما در خانه‌هایی بزرگ شدیم که دیوارهایش پر از خاطرات آن‌ها بود،
اما هیچ جایی برای رویاهای ما نداشت.
از ما می‌خواستند شبیه آن‌ها باشیم،
اما هر وقت تلاش کردیم، گفتند: «دنیای امروز فرق دارد.»
و هر وقت فرق داشتیم، گفتند: «شما از ما بریدید.»
(نفس عمیق، لحظه‌ای مکث)
گاهی فکر می‌کنم هیچ زبانی برای حرف زدن با آن‌ها نداریم.
ما با واژه‌هایی بزرگ شدیم که آن‌ها نمی‌فهمند:
اضطراب، افسردگی، بی‌ثباتی…
و آن‌ها با واژه‌هایی زیستند که ما لم*س نکردیم:
قحطی، جنگ، بقا.
نسل ما… بچه‌های نسل ما…
میان این دو زبان بیگانه گیر کرده‌ایم.
نه می‌توانیم به آن‌ها بفهمانیم که زخم‌های ما واقعی‌اند،
و نه می‌توانیم زخم‌های آن‌ها را به دوش بکشیم.
(نگاه به عکس‌ها، صدای آرام‌تر)
هر بار که سکوت می‌کنیم، فاصله بیشتر می‌شود.
هر بار که اعتراض می‌کنیم، فاصله بیشتر می‌شود.
هر بار که می‌خواهیم نزدیک شویم،
میان ما دیواری قد می‌کشد…
دیواری از قضاوت، از ناامیدی، از کلماتی که هیچ‌وقت گفته نشد.
(نور روی عکس‌ها پررنگ‌تر می‌شود)
و این شکاف… آرام، مثل زخمی پنهان، میان ما و آن‌ها باز می‌ماند.
زخمی که شاید هیچ‌وقت درمان نشود.
شاید این سرنوشت همه نسل‌هاست،
اما برای ما… باری‌ست که هر روز سنگین‌تر می‌شود.
(نور کم‌کم محو می‌شود.
سکوت طولانی. صدای آهسته‌ی نفس باقی می‌ماند.)
 
اپیزود پنجم: بی ریشگی


(خانه در سکوت است. صدای خفیف باد از پنجره می‌آید. راوی آرام شروع به گفتن می‌کند.)
گاهی حس می‌کنم به جایی تعلق ندارم.
نه به گذشته‌ای که همیشه پر از خاطره و ادعای سختی بود،
و نه به آینده‌ای که مثل مه، گنگ و نامعلوم است.
ما میان این دو ایستاده‌ایم،
نه ریشه در خاک، نه پرواز در آسمان.
(دست روی دیوار می‌کشد، مکثی کوتاه)
می‌گویند خانه همین‌جاست، اما کدام خانه؟
خانه‌ای که سقفش از حرف‌های ناتمام ساخته شده؟
خانه‌ای که هر بار خواستیم چیزی از خودمان به آن اضافه کنیم،
با قضاوت و سکوت خراب شد؟
نسل ما… بچه‌های نسل ما…
شاید اولین نسلی باشیم که همزمان همه‌جا هستیم و هیچ‌جا نیستیم.
در شبکه‌ها حضور داریم، در خیابان‌ها پرسه می‌زنیم،
اما وقتی به درون خودمان برمی‌گردیم،
انگار در شهری متروکه راه می‌رویم.
(نفس عمیق، نگاه به بیرون از پنجره)
گذشته ما را پس نمی‌زند، اما در آغو*ش هم نمی‌گیرد.
آینده ما را صدا نمی‌کند، فقط دور می‌شود.
و ما، مثل درختانی بی‌ریشه،
هر روز با کوچک‌ترین بادی تکان می‌خوریم.
گاهی به خودم می‌گویم: شاید تعلق، افسانه‌ای بود که نسل‌ها برای آرامش خودشان ساختند.
شاید ما قرار نبود جایی ریشه بدوانیم،
شاید قرار بود فقط بگذریم…
بی‌آنکه اثری، یا خانه‌ای، یا خاطره‌ای واقعی به‌جا بگذاریم.
(نور روی پنجره محو می‌شود، تاریکی آرام همه‌چیز را می‌پوشاند.
صدای باد بلندتر می‌شود. سکوت.)
 
اپیزود ششم: فردای نامعلوم

(صدای تیک‌تاک ساعت در سکوت خانه شنیده می‌شود. نور کم‌جان چراغ روی میز افتاده. راوی آرام شروع به حرف زدن می‌کند.)
فردا… کلمه‌ای که باید آرامش بیاورد،
برای ما چیزی جز ترس نیست.
هر بار که چشم‌هایم را می‌بندم، آینده مثل سایه‌ای بی‌چهره مقابلم می‌ایستد.
هیچ قولی نمی‌دهد، هیچ نوری نشان نمی‌دهد…
فقط نگاه می‌کند و عقب می‌رود.
(نگاه به ساعت، انگشتان روی میز ضرب می‌گیرند)
نسل قبل فردای خود را با جنگ و بقا تعریف می‌کرد.
آن‌ها می‌دانستند چه چیزی می‌خواهند: زنده ماندن.
اما ما؟ فردای ما با هزار سوال بی‌پاسخ پر شده:
کار؟ خانه؟ آرامش؟ امید؟
هیچ‌کدام مطمئن نیستند، هیچ‌کدام حتی نزدیک نیستند.
نسل ما… بچه‌های نسل ما…
هر روز در ترسی پنهان بیدار می‌شود.
ترس از اینکه همه‌چیز فرو بریزد،
ترس از اینکه هیچ‌چیز ساخته نشود.
ترس از اینکه زندگی ما فقط تکرار اضطراب باشد.
(دست روی صورت، صدای نفس سنگین‌تر می‌شود)
به ما گفتند آینده در دستان ماست،
اما دستان ما خالی است.
هر چه ساختیم لرزید، هر چه خواستیم دود شد.
ما میان وعده‌ها و واقعیت گم شده‌ایم،
میان رویاهایی که هنوز در سرمان زنده‌اند
و جهانی که هر روز سخت‌تر می‌شود.
(نگاه به پنجره تاریک، مکث طولانی)
شاید فردا هیچ‌وقت نیاید…
شاید فردا فقط یک خیال باشد،
تا امروز را تحمل کنیم.
(نور کم می‌شود، تیک‌تاک س
اعت آرام‌تر و محوتر می‌شود. سکوت.)
 
اپیزود هفتم: خاطرات سوخته

(نور لرزان شمع روی میز می‌افتد. چند دفتر و عکس کهنه پراکنده‌اند. صدای راوی آرام و شکسته شروع می‌شود.)
می‌گویند زمان همه زخم‌ها را درمان می‌کند.
اما من هرچه بیشتر به عقب نگاه می‌کنم، بیشتر می‌فهمم که این فقط یک دروغ آرام‌بخش بود.
بعضی زخم‌ها نه تنها درمان نمی‌شوند، بلکه با گذر زمان ریشه می‌گیرند،
مثل آتشی پنهان زیر خاکستر که هر لحظه می‌تواند همه‌چیز را بسوزاند.
ما نسل خاطرات سوخته‌ایم.
خاطراتی که نه می‌توانیم فراموششان کنیم، نه می‌توانیم دوباره زنده‌شان کنیم.
نه آن‌قدر سوخته‌اند که تمام شوند، و نه آن‌قدر سالم مانده‌اند که به آن‌ها تکیه کنیم.
ما با تکه‌پاره‌های یاد گذشته بزرگ شدیم؛
عکس‌هایی که لبخندشان همیشه مصنوعی بود،
دوستی‌هایی که به آرامی از هم پاشید،
قول‌هایی که در میان هزاران بهانه خاک شدند.
(نگاه به عکس‌ها، صدای نفس سنگین‌تر می‌شود)
پدران و مادرانمان همیشه از زخم‌های خودشان گفتند؛ از جنگ، از فقر، از بقا.
اما فراموش کردند که ما هم زخمی شدیم.
زخم ما آشکار نبود، گلوله‌ای به تنمان ننشست،
اما هر روز جنگیدیم؛
با بی‌ثباتی، با آرزوهای ناتمام، با آینده‌ای که هیچ‌وقت به ما لبخند نزد.
جنگ ما درونمان بود؛
میان خواستن و نداشتن،
میان امید و سقوط،
میان دنیایی که از دست رفت پیش از آنکه حتی ساخته شود.
نسل ما… بچه‌های نسل ما…
با باری زندگی می‌کند که هیچ‌کس نمی‌بیند.
هر شکست کوچک، هر فرصت ازدست‌رفته،
مثل سنگی است که به شانه‌هایمان اضافه شد.
و این شانه‌ها، سال به سال، خمیده‌تر شدند.
ما یاد گرفتیم لبخند بزنیم، یاد گرفتیم وانمود کنیم همه‌چیز عادی است،
اما در دل، بوی دود و خاکستر همیشه با ماست.
(شمع می‌لرزد، سایه‌ها روی دیوار تکان می‌خورند)
گاهی به خودم می‌گویم شاید تمام گذشته‌ی ما یک سراب بود،
شاید خاطراتی که از آن نگه داشته‌ایم، فقط قصه‌هایی نیمه‌سوخته باشند.
قصه‌هایی که نه می‌توانیم دوباره بخوانیم و نه جرئت داریم دورشان بیندازیم.
و این همان عذابی است که نسل ما را می‌بلعد:
ما در آتش گذشته گیر کرده‌ایم.
نه می‌سوزیم، نه رها می‌شویم.
فقط می‌مانیم…
در دود، در خاموشی، در خاطراتی که هیچ‌وقت کامل نمی‌شوند.
(شمع آرام خاموش می‌شود. تاریکی کامل. سکوتی سنگین که حتی نفس کشیدن را دشوار می‌کند.)
 
اپیزود هشتم: نفس آخر

(تاریکی کامل. صدای نفس‌های کوتاه و سنگین در فضا پخش است. سکوت کش‌دار. راوی آرام شروع به گفتن می‌کند.)
تمام این سال‌ها فقط یک پرسش در ذهنمان چرخید: چرا ما این‌جاییم؟ نه ریشه‌ای در گذشته داریم و نه امیدی به آینده. گویی در میانه‌ی دو جهان گیر افتاده‌ایم؛ جهانی که پشت سرمان است و هرگز مال ما نبود، و جهانی که روبه‌روست، اما هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد. ما نسل نیمه‌تمامیم؛ هرچه شروع کردیم ناتمام ماند. هر رویایی که در سر پروراندیم میان دیوارهای نامرئی فرو ریخت. هر تلاشی، هر امیدی و هر خواستنی در سکوتی سرد دفن شد.
به ما گفتند آینده در دستان شماست، اما دستان ما خالی بود. گفتند امید داشته باشید، اما امید مثل شیشه‌ای شکستنی در همان اولین ضربه پاشید. گفتند صبور باشید، اما صبر ما سال‌هاست به پایان رسیده. نسل ما، بچه‌های نسل ما، هر روز با ترسی پنهان بیدار شد؛ ترس از سقوطی که حتی آغاز نشده بود. هر شب با حسرتی خاموش به خواب رفت؛ حسرت فرصت‌هایی که هرگز ساخته نشد. و در میانه‌ی این آمد و شد بی‌پایان، کم‌کم فهمیدیم هیچ‌کس صدایمان را نخواهد شنید.
(نور بسیار کم، مثل هاله‌ای محو روی صورت. صدای راوی سنگین‌تر می‌شود.)
شاید تمام ما فقط ردّی کوتاه باشیم؛ ردّی در حافظه‌ی شهری فراموش‌شده، ردّی در سکوت اتاق‌هایی که شاهد فروپاشی بودند. نه خانه‌ای برایمان ساخته شد، نه آینده‌ای برایمان پرداخته شد. ما آمدیم، زیستیم، سوختیم… و تنها چیزی که باقی گذاشتیم سکوتی بود که از هر فریادی بلندتر است.
(نور ناگهان خاموش می‌شود. تاریکی کامل. سکوت طولانی. فقط صدای یک نفس آخر شنیده می‌شود… بعد هیچ.)

پایان.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین