وارثانِ طور، فرزندانِ آتش
به نامِ خداوندِ پیمان و مهر،
که افکند بر کوه، آیاتِ سِپهر؛
همو کز دلِ طور، برخاست نور،
به قومی رسید از درونِ عبور؛
که از مصرِ ظلمت، به نور آمدند،
به عهدی بزرگ، از حضور آمدند؛
به موسی، خدا گفت: «این قومِ من،
مبادا رود سوی خون و فتن؛
نباید که بر خاکِ مردم بتافت،
ز دستشان آتش، ز دلشان شتاب.»
قسم خورد قومش به توراتِ پاک،
که هرگز ننهند ظلمی به خاک.
ولی عهد، پوسید در بادِ سود،
شد آن نورِ پاکی، غباری کبود.
سلیمان که قرآن ستودهست او،
نگفت آتش افکن به مردم، عدو.
و داوودِ نغمه، که با نای زیست،
چهسان شد که نسلش به شمشیر بیست؟
اشعیا نگفت آتش افروز باش،
که نور است راهش، نه داغ و خراش.
کجا رفت آن عهدِ روشندلان؟
که آورد موشک، پیامِ جهان؟
مگر تورات آموخت: «قتل است ننگ»؟
چرا کودک افتاد در شعله، تنگ؟
چرا نامتان شد بلند از ستم؟
چرا نورِ کوه، شد به خاکم رقم؟
به نامِ نبی، خاکِ مردم گرفتید،
به وعده، ولی خون و ماتم گرفتید؛
به مرزم رسیدی به آتش و زور،
شدی چون قارون، ولی بیعبور.
ولی ما نه بیخاطره، بیصدا،
که این خاک را زنده دارد دعا؛
نه این ریشه با بادِ باروت رفت،
نه آغو*شِ زاگرس، ز آهوت خفت؛
به ما گفت تاریخ: «زمین آن کسیست،
که با خون، نپوشد حقیقتگریز.»
نه عهدی که با کودکان بشکند،
نه وعده، که از خشم، خون افکند.
به نامِ عدالت، دروغ است اگر،
خدای تو آن نیست، نه نور، نه در؛
اگر مردمی را ز حق برکنی،
تو خود دشنه در قلبِ آیین زنی.
و ایران اگر در سکوت است، شیر.
چو برخیزد، آتش به زنجیر، تیر.