سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
چند روزی زمان استراحت داشتم تا دوباره مدرسه شروع بشود، در این مدت یادگیری سریع را مطالعه کردم، انواع و اقسام روش برای مطالعهی سریع و درست که آنها را در یک دفتر خلاصهنویسی کرده بودم، تا در موقع لزوم دوباره به آن مراجعه کنم.
احساس بهتری به خود داشتم چون توانسته بودم از پس مشکلی که فکر میکردم خیلی بزرگ است بربیایم.
تعادلم تقریبا به حال قبل برگشته بود با اینکه هنوز در سرعت بالا چشمانم سیاهی میرفت. موهای پشت سرم که با تیغ تراشیده بودم در حد یک سانت درآمده بود. مادر در حال درست کردن قرمهسبزی برای نهار بود، مرا که دید گفت:
- میخوای موهای کل سرت رو یکم کوتاهتر کنیم؟ الان خیلی بالا و پایین شده.
شاید برای دختران مو خیلی اهمیت داشته باشد ولی برای من نبود، پنجههایم را داخل موهای ل*خت و خرماییام کردم و بالا گرفتم، تقریبا ده سانتی بود.
- خودم کوتاهشون میکنم.
مامان با تعجب نگاهی به من و سپس حواسش را به پخت و پزش داد.
- خودت که نمیتونی! کلکلی میشه.
پریسا که گفتگوی ما را شنیده بود با یک قیچی به آشپزخانه آمد:
- مامان! من براش کوتاه کنم؟
من با بیتفاوتی صندلی را از پشت میز بیرون کشیدم و همزمان با نشستنم گفتم:
- آره، بیا تو کوتاه کن.
مامان سریع قیچی را گرفت.
- خطرناکه، محمد کجاست؟
محمد بدو بدو خود را به آستانهی در آشپزخانه رساند.
- من کوتاه کنم... من کوتاه کنم...
مامان در زودپز را محکم کرد.
- میریم آرایشگاه.
فرجه تمام شد و من با موهای پسرانهی سه سانتی به مدرسه بازگشتم. اضطراب معدلم را داشتم ولی نه به اندازهی بقیه؛ برای من تازه مهر بود انگار تازه مدرسهها باز شده بود.
در کل دو کلاس دوم راهنمایی داشتیم که کلاس ما هفده نفر و کلاس دیگر پانزده نفر بودند. من همیشه در هر کلاسی که بودم، آن کلاس جزو بازیگوشها و شلوغترینها و درسخوانترینها بود.
هوا سرد شده بود و هر کس میخواست میتوانست در کلاس بماند. بعد از هر زنگ، لقمهای که مامان برایم در کیف چپانده بود در میآوردم، به بقیه تعارف میکردم و بعد شروع به تناولش مینمودم.
روی دسته صندلی نشستم. عاطفه هم روی دسته صندلی نشست، یک گاز از لقمهی بزرگ خود زد و همزمان گفت:
- دههی فجر نزدیکه، چکار کنیم؟
و بعد نصف لقمه از دهانش بیرون افتاد، همه خندیدیم؛ لیلا کیکی در دست داشت، روی دسته صندلی مجاور من نشست.
- سرود ای ایران رو بخونیم؟
من سیوشرت طوسی خود را روی شانههایم انداختم.
- نه بابا تکراریه؛ یه چیز جدید باشه.
احساس بهتری به خود داشتم چون توانسته بودم از پس مشکلی که فکر میکردم خیلی بزرگ است بربیایم.
تعادلم تقریبا به حال قبل برگشته بود با اینکه هنوز در سرعت بالا چشمانم سیاهی میرفت. موهای پشت سرم که با تیغ تراشیده بودم در حد یک سانت درآمده بود. مادر در حال درست کردن قرمهسبزی برای نهار بود، مرا که دید گفت:
- میخوای موهای کل سرت رو یکم کوتاهتر کنیم؟ الان خیلی بالا و پایین شده.
شاید برای دختران مو خیلی اهمیت داشته باشد ولی برای من نبود، پنجههایم را داخل موهای ل*خت و خرماییام کردم و بالا گرفتم، تقریبا ده سانتی بود.
- خودم کوتاهشون میکنم.
مامان با تعجب نگاهی به من و سپس حواسش را به پخت و پزش داد.
- خودت که نمیتونی! کلکلی میشه.
پریسا که گفتگوی ما را شنیده بود با یک قیچی به آشپزخانه آمد:
- مامان! من براش کوتاه کنم؟
من با بیتفاوتی صندلی را از پشت میز بیرون کشیدم و همزمان با نشستنم گفتم:
- آره، بیا تو کوتاه کن.
مامان سریع قیچی را گرفت.
- خطرناکه، محمد کجاست؟
محمد بدو بدو خود را به آستانهی در آشپزخانه رساند.
- من کوتاه کنم... من کوتاه کنم...
مامان در زودپز را محکم کرد.
- میریم آرایشگاه.
فرجه تمام شد و من با موهای پسرانهی سه سانتی به مدرسه بازگشتم. اضطراب معدلم را داشتم ولی نه به اندازهی بقیه؛ برای من تازه مهر بود انگار تازه مدرسهها باز شده بود.
در کل دو کلاس دوم راهنمایی داشتیم که کلاس ما هفده نفر و کلاس دیگر پانزده نفر بودند. من همیشه در هر کلاسی که بودم، آن کلاس جزو بازیگوشها و شلوغترینها و درسخوانترینها بود.
هوا سرد شده بود و هر کس میخواست میتوانست در کلاس بماند. بعد از هر زنگ، لقمهای که مامان برایم در کیف چپانده بود در میآوردم، به بقیه تعارف میکردم و بعد شروع به تناولش مینمودم.
روی دسته صندلی نشستم. عاطفه هم روی دسته صندلی نشست، یک گاز از لقمهی بزرگ خود زد و همزمان گفت:
- دههی فجر نزدیکه، چکار کنیم؟
و بعد نصف لقمه از دهانش بیرون افتاد، همه خندیدیم؛ لیلا کیکی در دست داشت، روی دسته صندلی مجاور من نشست.
- سرود ای ایران رو بخونیم؟
من سیوشرت طوسی خود را روی شانههایم انداختم.
- نه بابا تکراریه؛ یه چیز جدید باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: