در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

چند روزی زمان استراحت داشتم تا دوباره مدرسه شروع بشود، در این مدت یادگیری سریع را مطالعه کردم، انواع و اقسام روش برای مطالعه‌ی سریع و درست که آن‌ها را در یک دفتر خلاصه‌نویسی کرده بودم، تا در موقع لزوم دوباره به آن مراجعه کنم.
احساس بهتری به خود داشتم چون توانسته بودم از پس مشکلی که فکر می‌کردم خیلی بزرگ است بربیایم.
تعادلم تقریبا به حال قبل برگشته بود با اینکه هنوز در سرعت بالا چشمانم سیاهی می‌رفت. موهای پشت سرم که با تیغ تراشیده بودم در حد یک سانت درآمده بود. مادر در حال درست کردن قرمه‌سبزی برای نهار بود، مرا که دید گفت:
- می‌خوای موهای کل سرت رو یکم کوتاه‌تر کنیم؟ الان خیلی بالا و پایین شده.
شاید برای دختران مو خیلی اهمیت داشته باشد ولی برای من نبود، پنجه‌هایم را داخل موهای ل*خت و خرمایی‌ام کردم و بالا گرفتم، تقریبا ده سانتی بود.
- خودم کوتاهشون می‌کنم.
مامان با تعجب نگاهی به من و سپس حواسش را به پخت‌ و پزش داد.
- خودت که نمی‌تونی! کل‌کلی میشه.
پریسا که گفت‌گوی ما را شنیده بود با یک قیچی به آشپزخانه آمد:
- مامان! من براش کوتاه کنم؟
من با بی‌تفاوتی صندلی را از پشت میز بیرون کشیدم و همزمان با نشستنم گفتم:
- آره، بیا تو کوتاه کن.
مامان سریع قیچی را گرفت.
- خطرناکه، محمد کجاست؟
محمد بدو بدو خود را به آستانه‌ی در آشپزخانه رساند.
- من کوتاه کنم... من کوتاه کنم...
مامان در زودپز را محکم کرد.
- می‌ریم آرایشگاه.
فرجه تمام شد و من با موهای پسرانه‌ی سه سانتی به مدرسه بازگشتم. اضطراب معدلم را داشتم ولی نه به اندازه‌ی بقیه؛ برای من تازه مهر بود انگار تازه مدرسه‌ها باز شده بود.
در کل دو کلاس دوم راهنمایی داشتیم که کلاس ما هفده نفر و کلاس دیگر پانزده نفر بودند. من همیشه در هر کلاسی که بودم، آن کلاس جزو بازیگوش‌ها و شلوغ‌ترین‌ها و درس‌خوان‌ترین‌ها بود.
هوا سرد شده بود و هر کس می‌خواست می‌توانست در کلاس بماند. بعد از هر زنگ، لقمه‌ای که مامان برایم در کیف چپانده بود در می‌آوردم، به بقیه تعارف می‌کردم و بعد شروع به تناولش می‌نمودم.
روی دسته صندلی نشستم. عاطفه هم روی دسته صندلی نشست، یک گاز از لقمه‌ی بزرگ خود زد و همزمان گفت:
- دهه‌ی فجر نزدیکه، چکار کنیم؟
و بعد نصف لقمه از دهانش بیرون افتاد، همه خندیدیم؛ لیلا کیکی در دست داشت، روی دسته صندلی مجاور من نشست.
- سرود ای ایران رو بخونیم؟
من سیوشرت طوسی خود را روی شانه‌هایم انداختم.
- نه بابا تکراریه؛ یه چیز جدید باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگار و زهرا، دوست‌های صمیمی پارسالم که امسال جدا شده بودیم هم به کلاس ما آمدند. زهرا عاشق گروه آریان بود، موهای طلایی‌اش را داخل مقنعه سرمه‌ای کرد و گفت:
_ آهنگ ایران گروه آریان رو بخونیم.
من هم ذوق کردم، طبق عادت آستین‌هایم را بالا دادم.
_ من که موافقم.
عاطفه به انتهای لقمه رسیده بود و پلاستیک را جمع می‌کرد پیشنهاد داد.
_ بریم از خانم توکلی بپرسم.
از روی دسته صندلی بلند شد.
_ خانم توکلی؟
دختری از پشت سرم جواب داد.
_ معلم پرورشیه.
نگاهی به اندام ریزنقش و ضریف کیان انداختم لبخند زدم، اخلاق جالبی داشت و بیشتر با زهرا حرف میزد با این‌که در یک کلاس نبودند، عاشق موسیقی بود و خودش تار می‌نواخت.
زنگ کلاس زده شد و نگار و زهرا رفتند؛ درس زبان انگلیسی داشتیم و رابطه‌ی من با خانم شیروانی دوستانه بود، وقتی وارد شد من که در ردیف اول بودم سلام کردم، با لبخند جواب داد.
_ خب بچه‌ها برگه‌هاتون رو تصحیح کردم، همه تقریبا خوب بودین، کیان نیازِ بیشتر تلاش کنی، حالا بیا ورقه‌ها رو به بچه‌ها بده.
توی پوست خودم نمی‌گنجیدم، انواع و اقسام نمره در ذهنم تداعی شد، بالاخره برگه دستم رسید، ۱۹.۲۵. دوباره نگاه کردم، تموم نمره‌ها را باهم حساب کردم، درست بود. با اینکه بیست نبود ولی آن ۱۵ و ۱۷ای که توی ذهنم بود هم نشد. خانم شیروانی که در چهره‌ی من دقیق شده بود گفت:
_ سارا با اینکه سر کلاس نبودی ولی خوب از پسش براومدی، آفرین. بعد از کلاس بیا دفتر باهات کار دارم.
_ چشم.
تک و توک بیست داشتیم، اکثریت بالای ۱۸ و یکی دو نفر هم زیر ۱۷ شده بودند. زمان در کلاس زبان مثل جت می‌گذشت و من عاشق این بودم که از روی استوری بخونم؛ زنگ کلاس زده شد و خانم شیروانی رفت. یک سیب زرد از کیف درآوردم و در آستانه‌ی در به دوستان گفتم:
- من میرم دفتر و میام.
و قبل از این‌که کسی بپرسد چرا؟ جیم شدم. خانم شیروانی دم در نشسته و با دیگر معلم‌ها حرف می‌زد و چایی میخورد، مرا که دید دستش را تکان داد.
_ بیا تو، داشتیم در مورد تو حرف می‌زدیم.
وارد دفتر که شدم غیر یکی دو تا از معلم‌ها بقیه را می‌شناختم. خانم شیروانی دستی رو گونه‌های تیره‌ی خود کشید و رو به خانم یراقی مدیر مدرسه گفت:
_ سارا نوزده شده، واقعا انتظار ازش نداشتم.
در دل گفتم ۱۹.۲۵. خانم یراقی خوشحال شد، عینکی که روی چشمش بود را برداشت و گفت:
_ مرتضوی جزو دانش‌آموزان باهوش و کوشای ماست، انشا‌الله که از این اتفاقات بد براش نیافته.
همه با هم گفتن:
_ انشاالله.
خانم شیروانی که ل*ب‌های تیره و پهن داشت اجازه گرفت.
_ می‌خوام سارا هم در تئاتر شرکت کنه.
خان یراقی مثل یک مدیر، جثه بزرگی داشت و نسبت به همه قد بلند، پرسید:
_ مطمئنین؟ اجرا سه روز دیگه است.
خانم شیروانی به من نگاه کرد و با لبخند اطمینان‌بخشی گفت:
_ اون می‌تونه با بچه‌ها خودش رو وفق بده.
من نمی‌دونستم در مورد چی صحبت می‌کنند. خانم شیروانی چشمان کشیده‌اش را رو به من کرد:
_ از دوستات بپرس بهت میگن و امروز هم تمرین داریم. اگه دوست داشتی شرکت کنی بمون.
خانم کمالی معلم ریاضی، که این زنگ داشتیم نگاهی به برگه‌هایش کرد تا ورقه‌ی من را پیدا کند و همزمان گفت:
_ بذار ببینم ریاضی رو چند شدی مرتضوی.
پیدا کرد، گره‌ی ابروهای نازکش باز شد:
_ آفرین بهت، هجده.
از خوشحالی باید بال در می‌آوردم و می‌رفتم تا انتهای آسمان؛ البته من برای بیست خواندم ولی هجده هم مورد قبول بود. خانم کمالی برگه‌ها را دسته کرد و به سمت من گرفت.
_ برو از بقیه رو هم بده.
هنوز داشتند در مورد من و خاطراتی که داشتند می‌گفتند که من از دفتر خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دو تا از بچه‌های کلاس مرا در راه‌ پله دیدند.
-اینا چیه سارا؟
- ریاضی‌ها، وایسین از شما رو بدم.
گوشه‌ی برگه‌ها را گشتم و از آن دو نفر را دادم. کلاس ما دم پله‌ها بود، به محض ورود کاغذها را روی میز آهنی گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
-امتحان ریاضی، بیاین بردارین.
عاطفه اولین نفری بود که از جا جست. دور میز شلوغ شد و من فاصله گرفتم. برگه‌ی امتحان را با دقت نگاه کردم تا اشتباهاتم را بفهمم، همه از بی‌دقتی بود.
عاطفه از خوشحالی مثل فنر بالا و پایین پرید، فهمیدم بیست شده، سپس به سمت من آمد:
-سارا! چند شدی؟
به جای جواب برگه را به او دادم. از آن‌جایی که خود تدریس خصوصی مرا به‌ عهده گرفته بود، برایش مهم بود که چه ایراداتی دارم. کیان به جمع ما ملحق شد، نگاهی به نمره‌ام انداخت.
-خیلی خوب شدی سارا، با اینکه نبودی، خوش بحالت.
می‌خواستم متواضع باشم.
-مگه تو چند شدی کیان؟
کیان که ریزنقش بود در صندلی فرو رفتم، برگه‌اش را تا کرد و در کتاب پنهان کرد.
-بیخیال! بذار نگم، خوب نشدم.
خانم کمالی با کلاسور زیر ب*غل تاتی‌کنان وارد کلاس شد. همه جای خودشون نشستند. همه سکوت کردن، چهره‌ی گرفته و ناراحت خانم کمالی گویای بد بودن نمرات بود. نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد.
-ازتون انتظار این بازدهی رو نداشتم. تو کل دو کلاس سه نفر بیست داشتیم، این یعنی افتضاح ... امتحان اینقدر سخت بود؟
بچه‌ها بهم نگاه کردند، حکیمه دختری که تازه امسال به اصفهان و به این مدرسه آمده بود، چشمان بادامی‌اش یک خط شده بود و با عاطفه که کنارش نشسته بود پچ‌پچ می‌کرد.
کیان که جسارتش از بقیه بیشتر بود پرسید:
-کیا بیست شدن؟
خانم کمالی با اعصبانیت به او برگشت:
-تو حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم، پایین‌ترین نمره رو تو آوردی.
کیان سر به زیر انداخت، یک لحظه دلم برایش سوخت؛ خانم کمالی هیکل درشت خود را تکان داد تا راحت‌تر در صندلی جای گیرد.
-عاطفه، حکیمه، فرزانه اون کلاس.
فرزانه دختر درس‌خوان با قد خیلی بلند بود که هر از گاهی در زنگ تفریح با عاطفه حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تا اینجا از خودم راضی بودم، طی ده روز خوب خود را به بقیه رساندم، شاید کمی بلند پرواز بودم و متوجه موقعیت خود نبودم؛ من خود را با بهترین‌ها مقایسه می‌کردم و همین باعث میشد بیش‌ از‌ حد تلاش کنم.
در زنگ تفریح اکیپ دوستان؛ من، عاطفه، لیلا، مینا، حکیمه و فائزه دور هم نشسته و تغذیه‌هایمان را با هم تقسیم می‌کردیم. یاد حرف خانم شیروانی افتادم و پرسیدم:
-قضیه تئاتر زبان چیه؟
عاطفه تعجب کرد و گوشه‌ی مقنعه‌ی مشکی‌اش را به گونه‌ای حالت داد که بالای سرش گرد باشد.
-کی بهت گفت؟
-خود خانم شیروانی، گفت منم امروز بمونم برای تمرین.
حکیمه که مقنعه‌ی چانه‌دارش را عقب می‌کشید با ناباوری و صدای بلند گفت:
-عه! خودش گفت؟!
من که از تعجب آن‌ها سر در نمی‌آوردم دور مانتویم که در اندام خیلی لاغر من مثل دامن پخش شده بود جمع کردم و گفتم:
-آره. داستان چیه؟
لیلا حرصی شد و یکباره از جا برخاست.
-حتی به تو هم گفته بیای شرکت کنی! من باید با خانم شیروانی حرف بزنم.
او به سمت دفتر رفت و من هنوز گیج بودم.
-یکی بگه قضیه چیه بابا؟
عاطفه لبخندزنان گفت:
-یه داستانه به زبان انگلیسی، بابانوئل و یه دختر و یه سری حیوون‌ها... من اون دختره‌ام، حکیمه هم بابانوئل، بقیه هر کدوم یه حیوون هستن.
من متفکرانه هومی گفتم.
-مدرسه اجرا می‌کنه؟
-یه مسابقه است، بین مدارس منطقه.
زنگ آخر دینی داشتیم. نمرات به هر کس گفته شد. عاطفه که انگشتان کشیده با ناخن پهن داشت به شانه‌ام زد.
-چند شدی؟
آدمی نبودم که چیزی را مخفی کنم، با ل*ب‌ولوچه‌ی آویزان سرم را با تاسف تکان داده و جواب دادم:
-سیزده، تو چند شدی.
-بیست.
لبخند تلخی زدم؛ هیچ‌زمان در حفظی‌ها قوی نبودم. باز به خودم امید دادم که حداقل درس‌های دیگر بهتر خواهد بود.
بعد از کلاس به دفتر رفتم و اجازه خواستم که به خانه زنگ بزنم؛ خانم یراقی تلفن قرمز گوشه‌ اتاق دفتر پشت در را نشان داد. شماره را گرفتم، بعد دو بوق مامان تلفن را برداشت.
-الو مامان؟ سلام، خوبین؟ من باید تا چهار بمونم، به بابا می‌گین بیاد دنبالم؟
بعد از توضیح چی و چرای مامان، اجازه داد و گفت:
-یکم باید بیشتر بمونی توی مدرسه، بابات خارج شهره ممکنه دیر بیاد.
باشه‌ای گفتم و بعدازظهر در کنار بقیه ماندم. نهار به تعداد، ساندویچ بندری سفارش دادیم و بعد در گوشه‌ی ایوان، زیر سایه نشستیم. من همیشه چهار زانو روی زمین می‌نشستم و خاکی شدن برایم مهم نبود. دوستانم هم همین‌طور بودند به جز حکیمه که همیشه همراهش پلاستیک بود تا زیر پایش پهن کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعد از صرف نهار به بزرگ‌ترین کلاس مدرسه رفتیم. دو طرف دیوار و یک سمت پنجره‌ی بزرگی تعبیه شده بود، سبک خانه‌های قدیم. یه یک در داخل ساختمان و در دیگر رو به ایوان باز می‌شدند، همان کلاسی که کنار دفتر قرار داشت. هفت نفر پراکنده روی صندلی‌ها نشستیم. من طبق عادت صندلی نزدیک میز معلم را انتخاب کردم. خانم شیروانی با مانتو زرشکی که پنج سانت زیر زانو بود و مقنعه مشکی کیف به دست آمد. یک راست رفت سر کارمان.
-سه روز دیگه مسابقات شروع میشه، همه‌ی اجراها در یک روز انجام میشه. امروز عضو جدید داریم که نقش..‌‌.
به گونه‌ای گفت که بچه‌ها جواب بدهند. عاطفه آستین چاکدارش را بالا داد و گفت:
-گربه، به چشماشم میاد.
همه خندیدند. خانم شیروانی لبخندش را حفظ کرد.
-بله. یک ساعت وقت تمرین داریم، فردا هم همین ساعت اینجا تمرین می‌کنیم و بعد آماده برای مسابقه.
سپس رو به من کرد و گفت:
-یه کپی از داستان بگیر، دیالوگ زیاد نداری، فقط ترانه‌ی آخرش یکم باید وقت بذاری.
سری تکان دادم. خانم شیروانی ل*ب‌های پهن و تیره‌اش را تر کرد و ادامه داد:
-خب حالا بیاین شروع کنیم. عاطفه و حکیمه، نقش‌های اصلی بیاین اینجا...
بچه‌ها به نوبت نقش خود را بازی می‌کردند، سپس نوبت شعر شد؛ همه کنار هم ایستادیم، دستان را در هم قلاب کردیم و سر و بدن را هماهنگ به چپ و راست تکان دادیم. چون شعر را حفظ نبودم، کاغذ را گرفته و می‌خواندم. خیلی برایم جذاب بود، البته این اولین باری نبود که قرار بود جلوی خیلی از آدم‌ها نقش بازی کنم؛ ولی اولین بار بود که به زبان انگلیسی اجرا می‌کردم.
بعد از تمرین همه با اتوبوس به خانه رفتند به جز من و کیان.
از فرصت استفاده کردیم و گپی با هم زدیم. روی پله‌ی ایوان نشستیم. کیان در مورد تومور پرسید. این روزها همه همین را می‌پرسیدند و من برایش تعریف کردم.
-هر از گاهی سرم درد می‌گرفت، کمی که می‌خوابیدم بهتر می‌شدم، همیشه قسمت پیشونیم درد می‌گرفت و می‌گفتن که احتمالا سرماخوردم. تابستون که کلاس زبان می‌رفتم همون سردرد بهم دست داد. مثل همیشه سرم رو گذاشتم روی دسته‌ی صندلی ولی این‌بار خودمم نفهمیدم چی شد، دیگه نتونستم بلند شم و تعادلم رو از دست دادم.
چهره‌ی استخوانی کیان از ناراحتی جمع شد ولی برق هیجان را در چشمان درشت و گرد مشکی‌اش دیدم، به سمتم چرخید و پرسید:
-یعنی غش کردی؟
من نگاهم به دوردست بود، همان موقع به در حیاط نگاه کردم، زنی لاغر و نسخه‌ی بزرگ‌شده‌ی کیان دم در ایستاده بود. با چشم اشاره کردم.
-فکر کنم اومدن دنبالت.
کیان به در نگاه کرد، کیفش را برداشت و بلند شد.
-مامانمه، فردا حتما برام تعریف کن چی شد.
باشه‌ای گفتم، دست دادیم و او رفت. من ماندم همراه با مستخدم مدرسه. او به ایوان آمد.
-هنوز اینجایی که!
با خجالت گفتم:
-نیومدن هنوز آخه.
زن زحمتکشی بود، از پینه‌های روی دست و تاتی‌ راه رفتنش مشخص بود.
-بیا یه زنگ بزن ببین کجان.
از تلفن دفتر به بابا زنگ زدم. صدای بابا می‌آمد که خبر بودن در جاده داشت.
-یه ربع دیگه اونجام، دارم سریع میام.
به مستخدم گفتم و او به داخل رفت. به حیاط نگاه کردم. تور والیبال جمع شده بود. چقدر مدسه‌ی ساکت یک جور دیگه بود. تازه انگار داشتم می‌فهمیدم که چقدر این مدت بدوبدو کردم. تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی من از اول شروع شده و افکارم نسبت به قبل فرق کرده است. انگار یک سارای دیگری متولد شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک ربع گذشت که مستخدم با حالی زار به ایوان آمد.
-عزیزم! من مجبورم برم.
همان‌طور که چهارزانو روی لبه ایوان نشسته و به دیوار تکیه داده بودم گفتم:
-خب شما برین، من در رو می‌بندم.
اوه..‌. چه خوش خیال بودم من! پس چه کسی در را قفل می‌کرد؟ لابد کلید هم به من بدهند و بروند! زن مستخدم لبخندی زد.
-باید در رو قفل کنم عزیزم.
دیگر فهمیده بودم که ایده‌ی کلید در دست من رد شده و باید پشت در مدرسه منتظر بمانم. جول‌وپلاسم را جمع کردم و به سمت در حیاط رفتم، همزمان موهایم را پوشانده و چادر را روی شانه‌هایم انداختم. زن پشت سرم تاتی‌کنان آمد و همانطور که به من نگاه می‌کرد و در را می‌بست گفت:
-شرمنده‌ عزیزم، اگه می‌تونس.‌‌‌‌..
نگذاشتم بیشتر از این عذاب وجدان بگیرد. حق با او بود.
کنار در استادم.
-اشکالی نداره، دیگه کم‌کم میان دنبالم.
در را قفل کرد و رفت. کنار جوی آب ایستادم، خسته بودم و دنبال جایی برای نشستن گشتم. یک دسته پسر که به نظر می‌آمد هم سن و سال‌های خودم هستند از انتهای خیابان به سمت ایستگاه اتوبوس می‌آمدند. مدرسه‌ی ما در مجاورت یک مدرسه‌ی راهنمایی دولتی دخترانه‌ی بزرگ بود ولی آن‌ها هم تعطیل شده بودند. وقتی از کنارم می‌گذشتند یکی از آن‌ها که تقریبا هم‌قد من بود، چشمان ریز در یک صورت گرد و پهن، به دیگری که هم قد خودش بود و پوست سبزه‌ی تیره و چشمان درشت قهوه‌ای ترسناکی داشت سقلمه زد و به من اشاره کرد، به گونه‌ای که واضح بشنوم گفت:
-اینم یکی از اون‌هاست؟
و پسر دیگر طوری نگاه کرد که فکر کردم مشکلی در ظاهرم هست و من خبر ندارم. با صدای خش‌خش مسخره که نشان می‌داد در دوران بلوغ است جواب داد:
-نه، تا حالا ندیدمش؛ اونا رفتن احتمالا.
با اینکه اتفاقی نیوفتاده بود؛ ولی قلبم بوم بوم میزد، صدای بوق ماشین را شنیدم؛ بابا بالاخره آمد. سوار شدم ولی هنوز حواسم پیش حرف آن پسرها بود، فردا باید از بچه‌ها می‌پرسیدم. سوار ماشین شدم.
-سلام بابا، چقدر دیر اومدین؟
بابا با چهره‌ی خسته از کار و راه، نگاه مهربانی به من انداخت.
-دم خیابون ترافیک بود معطل شدم، وگرنه سر وقت اینجا بودم.
کیفم را صندلی عقب پرت کردم.
-فردا هم گفتن بمونیم مدرسه، من خودم میام دیگه.
بابا دلخور و کمی عصبی پرسید:
-چه خبره؟ کلاس فوق‌العاده‌ است؟
-نه! پس فردا مسابقه تئاتره، داریم تمرین می‌کنیم، من خودم میام دیگه فردا.
بابا سکوت کردم و من به خیال خود که فردا با اتوبوس می‌آیم باذوق راه‌ها را در ذهنم بررسی می‌کردم که بابا مستقیم زد تو کرک‌وپرم.
-خودم میام دنبالت.
اعتراض کردم.
-شما دیر میاین، خودم میام دیگه.
-تو راه رو بلد نیستی.
-با دوستم میام، کاری نداره سه کورس اتوبوسِ بلدم.
بابا محکم و قاطع گفت:
-نه.
همیشه دوست داشتم خودم از مدرسه به خانه بیایم ولی همیشه سرویس داشتم و همیشه بابا و مامان نگرانم بودند؛ شاید به‌خاطر جسم ضعیفم، با ۲۰ کیلو وزن و قد ۱۴۵، لاغرترین دختر جهان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ابرها به قدری در هم فشرده بودند که گمان می‌بردید هنوز صبح نشده است.
بوق بوق بوق
-سارا! سرویس اومد، بدو تا نرفته.
مامان تغذیه‌ام را در کیف گذاشته و لقمه به دست دم در آپارتمان ایستاده بود.
کمی دیر از خواب بیدار شده بودم. سریع مقنعه و روپوش مدرسه را به تن کرده و با سرعت جت کیف و لقمه را از مامان گرفتم، پله‌ها را یکی‌دوتا پایین آمدم و خود را در کوچه انداختم. سرویس پنج متر دور شده بود که دست تکان دادم و بدوبدو خود را به او رساندم. به محض سوار شدن سلام کردم.
-فکر کردم نمیای ها. یه ربعه وایسادم دیگه داشتم می‌رفتم.
خیلی مختصر گفتم:
-خواب موندم.
یکی‌ یکی دنبال بقیه رفتیم و وقتی به مدرسه رسیدیم هوا هنوز گرفته بود. اولین نفری بودم که وارد مدرسه شدم. کلاس یخ‌زده و سرد بود. یک بخاری قدیمی، از آن‌های که در کرمی داشت و مستطیلی بود زیر پنجره گذاشته و لوله‌ی خروج آن را از شیشه‌ی پنجره بیرون داده بودند تا دود خارج شود. مستخدم مدرسه همیشه قبل از خروج تمام بخاری‌ها را روی شمعک می‌گذاشت.
شعله را زیاد کردم، زیپ کاپشن آبی پسرانه‌ام را بالا کشیدم و پاهایم را به بخاری چسباندم. پنج دقیقه بعد کیان آمد، به دنبالش سه نفر دیگر و همه از سرما می‌لرزیدند.
-فکر کنم امروز بارون بیاد.
من که دندان‌هایم از سرما بهم می‌خورد و صدای بدی می‌داد گفتم:
-شایدم برف، چون خیلی سرده.
کیان رو به بخاری ایستاد و دستانش را بالای آن گرفت.
-امروز هم باید وایسیم، نه؟
-آره. من شعر رو حفظ کردم.
-پس بعد از تمرین بقیه‌ی اتفاقات رو برام تعریف کن یا همین حالا بگو.
-تا کجا برات گفتم؟
کمی فکر کرد.
-تا اونجایی که کلاس زبان تعادل...
سری تکان دادم.
-اوهوم.‌‌.. خلاصه که تعادلم رو از دست داده بودم، تیچر من رو برد آبدارخانه که آب‌قند بده که همان‌جا بالا آوردم و دیگه نمی‌تونستم بایستم. سریع به مامانم زنگ زد، اومد و رفتیم بیمارستان‌ دکتر می‌گفت شاید مسمومیت باشه ولی ببرینش بیمارستان الزهرا امکاناتش بیشتره. وقتی رفتیم بستریم کردن. حالم خیلی بد بود و مدام بالا میاوردم.
بقیه بچه‌ها هم دورم جمع شده و گوش می‌دادند. فائزه دستانش را ها کرد و گفت:
-میگن هر کی بره اون‌جا دیگه برنمی‌گرده.
همه سکوت کردن، ولی من خندیدم.
-خب‌‌‌... من که برگشتم.
کیان بی‌صبرانه پرسید:
-بعدش چی شد؟
-یه هفته بستری بودم و خوب نشدم، قرار شد از سرم ام‌اِر‌آی بگیرند. با آمبولانس رفتیم شمس‌آبادی اولین جایی که دستگاه عکس‌برداری رو داشت؛ بعد از عکس معلوم شد تومور مغزی دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در کهنه‌ی بسته‌ی کلاس باز شد.
-تومور؟ داری تعریف می‌کنی؟ ما اومدیم، از اول باید بگی.
عاطفه و لیلا و فرزانه پشت هم و با تاخیر دو ثانیه حکیمه که با سرویس آمده بود داخل شدند. بچه‌ها اعتراض کردند. کیان که با خنده به آن‌ها نگاه می‌کرد و گوشه‌ی بخاری استاده بود دستان بزرگش را روی بخار بخاری گرفت و گفت:
-به قول خانم کمالی از بقیه بپرس.
عاطفه کیفش را روی صندلی گذاشت و خود را میان بچه‌ها کنار بخاری جای داد. لبخند عجیبی به ل*ب داشت انگار اتفاق خوشایندی افتاده که من بی‌خبر بودم، همین لبخند و متفکر بودن را هم لیلا داشت.
-اون رو به تو میگه که حواست نیست کیان خانم.
من روی صندلی نزدیک صندلی نشستم. پا روی پا انداختم.
-اول برای تو گفتم عاطفه!
-عه! پس بقیه‌اش رو براشون بگو.
من یادم بودم چه گفته بودم و هیچ‌کس این اتفاق را فراموش نمی‌کند.
-خلاصه براتون بگم که رفتیم ام.آر.آی گرفتیم و مشخص شد توموره. دکتر اونجا گفت جراحی بشه انشااله خوب بشه. بابا گفت که می‌خوایم مرخص بشه تا یه دکتر خوب پیدا کنیم. اینی که می‌گم مال زمانیه‌که با دستی که سرم توش بود اومدم مدرسه.
کیان که روی صندلی ولو شده بود گفت:
-من یادمه، دستت هم کبود شده بود، بعد که رفتی، صبح‌ها که زیارت عاشورا می‌خوندیم خانم یراقی می‌گفت برای شفای یکی از دانش‌آموزامون دعا کنین. اولش همه می‌گفتن کی ولی کم‌کم همه فهمیدن.
خنده‌ای کردم.
-پس برای همینه که وقتی اومدم همه خیره‌خیره نگاه می‌کردن؟!
عاطفه سرش را رو به من کج کرد‌.
-حسابی معروف شدی.
کیان باکنجکاوی پرسید:
-بعدش دیگه عمل کردی خوب شدی؟
آبریزش بینی گرفته بودم، بینی باریک و بلندم را پاک کردم.
-ما چندجا دکتر رفتیم، همه معروف، دکتر معین به پدر و مادرم گفته بود بچه‌تون نمی‌مونه، اون شب بابا حال بدی داشت، پدر و مادرم خیلی درونگران مخصوصا بابا. یکی گفت شیمی‌درمانی، خلاصه یه دکتر پیدا کردیم که فاز منفی نداد، همون بیمارستان الزهرا عمل کردم. دو ماه طول کشید خوب شم و الان هم اینجام.
عاطفه به سمت صندلی خود رفت، کاپشن گشادش در اندام لاغرش زار می‌زد.
-بازم خداروشکر به‌خیر گذشت.



پ.ن: این اولین عمل نیست، آخریش هم نیست
 
زنگ کلاس زده شد و حرف من به پایان رسید. قبل از اینکه روی صندلیم بنشینم، کیان با چشمان درشت که ترس و اضطراب به خوبی در آن هویدا بود پرسید:
-الان واقعا خوبی؟
و من به او اطمینان دادم که همه چیز موفقیت‌آمیز بوده است.
این زنگ پرورشی داشتیم، معلم جدید با قد بلند، عینک دور قاب مشکی و بسیار خوش‌اخلاق که امسال تازه آمده بود. پس از سلام و قبل از شروع درس گفت:
-کیا فردا مسابقه میرن؟
من و بقیه دست بلند کردیم. چشم در حدقه چرخاند و به من قفل شد.
-تو سارا مرتضوی هستی؟
با خودم گفتم این بار چه آشی برایم پخته‌اید‌.
-بله.
خانم توکلی با روی خوش گفت:
-خدا رو شکر بهتری؟
-بله.
واقعا معروف شده بودم.
-خب خدا رو شکر، ان‌شا‌الله که همیشه سالم و سلامت باشی.
تشکر کردم و او ادامه‌ی حرف خود را گرفت.
-امسال قراره برای دهه‌ی فجر هر کلاس چیزی انتخاب کنن.
عاطفه سر را بالا گرفت و با اعتمادبه‌نفس گفت:
-ما سرود رو انتخاب می‌کنیم.
-متاسفانه اون کلاسی‌ها زودتر سرود رو انتخاب کردن. شما می‌تونین بین نشریه، سخنرانی و مقاله یکی انتخاب کنین. کلاس سومی‌ها تئاتر رو انتخاب کردن. شما کدوم رو انتخاب می‌کنین؟
عاطفه با دانش‌آموزان دورش پچ‌پچ کرد.
-بچه‌ها نظرتون با نشریه چیه؟
به من نگاه کرد، شانه بالا انداختم و گفتم:
-رای اکثریت.
پایه‌های کلاس، من و عاطفه، لیلا و فائزه و گاهی حکیمه و به‌طور پراکنده بقیه بودیم.
اکثرا با نشریه موافق بودند‌. خانم توکلی ینی خود را بالا کشید و یقه‌ی بافت خود را بست و گفت:
-پس نشریه برای کلاس شما، ترتیبی میدم که بتونین از کتابخونه نزدیک استفاده کنین و مطلب جمع‌آوری کنین.
 
زنگ که خورد، انگار بمب منفجر شده بود. بچه‌ها مثل جوجه‌تیغی‌های وحشت‌زده به سمت در دویدند. خانم توکلی با چهره‌ای خسته، کلاس را ترک کرد و در یک چشم به هم زدن، بچه‌ها پراکنده شدند. من سیبی از کیفم درآوردم و به دنبال عاطفه گشتم که از کلاس خارج شده بود.
در سالن طبقه‌ی اول، کنار نمازخانه ایستاده و با حکیمه حرف می‌زد. نور ملایم خورشید از پنجره‌های بزرگ سالن به داخل می‌تابید و سایه‌های بچه‌ها بر دیوارها رقصان بود. هم‌زمان، لیلا دستش را در دستم قلاب کرد و با هم به آن‌ها ملحق شدیم. وقتی رسیدیم، حکیمه با لبخند دلنشینی دور شد و من فرصت را غنیمت شمردم تا ماجرای پسر دیروز را تعریف کنم.
عاطفه با چشمان درخشانش که مثل دو ستاره در آسمان شب می‌درخشید، گفت:

- پس تو هم اون‌ها رو دیدی؟
باکنجکاوی پرسیدم:
- می‌شناسیشون؟
عاطفه مرا بیشتر سمت ایوان کشید.
- آره، صبح‌ها که میایم مدرسه تو اتوبوس می‌بینمیشون. اون که سبزه است اسمش مسعوده...
چهره‌اش پر از شوق و ذوق بود. همان‌موقع، لیلا زبانش را از گوشه ل*ب بیرون آورد و با لحن بچگانه‌ای گفت:
- مسعووووود!
و با این کارش خنده‌ی از ته دل هر سه‌مان بلند شد.
چشمان سبز تیله‌ای‌ام را ریز کردم و با کنجکاوی پرسیدم:
- از کجا اسمش رو می‌دونی؟
لیلا تقریبا پچ زد:
- یه بار که دوستش صداش زد، فهمیدیم. اون یکی هم چاقالوه.
عاطفه با خنده‌ای نمکی و شیرین گفت:
- پالتو مشکیه، بچه مثبته. همیشه هم لبخند به ل*ب داره و به نظر میاد که خیلی خوشحال و مثبت‌نگره.
لیلا خیلی خونسرد به دیوار تکیه داد و دست به سینه شد.
- اینایی هستن که چششون عاطفه رو گرفته.
با نگاهی به عاطفه، لبخند زدم. لپ‌های صورت گردش کمی سرخ شد و مثل گل‌های بهاری در آفتاب تابید.
عاطفه با کمی شرم و خجالت گفت:
- تقریبا اون ساعتی که میایم مدرسه، اونا هم میان. مدرسه‌شون بعد از ماست. بعد که تعطیل می‌شن، صبر می‌کنن که ما هم بیایم و بعد سوار اتوبوس می‌شن. انگار که همیشه منتظر ما هستن!
فضای سالن پر از هیجان و شوق بود، انگار که هر کدام از ما در دنیای خودمان، داستانی را می‌نوشتیم که هنوز به پایان نرسیده بود. صدای خنده و گفتگوهای شاداب بچه‌ها در فضا پیچیده بود. زنگ کلاس خورد و صحبت نصفه ماند. حالا می‌فهمیدم چرا هر روز صبح که به مدرسه می‌آمدند گوشه‌ای ایستاده، پچ‌پچ می‌کردند و ریزریز می‌خندیدند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین